21.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🥀•⊱
+حاجرجبعلیذوالفقارے(پدرشهید)
پسرمقبلازشهادت،سال۱۳۹۳
بهایرانآمدوگفت،بابامنخوابدیدم
شهیدمیشوم!گفتمپسرمانشاللهعمر
طولانےداشتهباشی،براےخودشقبر
تهیهکردهبود،مزارشهیددروادےالسلام
درشهرنجف،مقبرهخانوادگےیک
خانوادهعراقےاست
یکروزمحمدهادےهمراهفرزند
اینخانواده،براےزیارتمزارپدرش
بهوادےالسلاممیرود
وبادیدنآنمقبرهخانوادگےبهدوستش
میگویدکهخوشبهسعادتتان،چقدر
مقبرهخانوادگےتان
بهحرمامیرالمومنین(علیهالسلام)
نزدیکاست!اگرمنشهیدشوم،اجازهمیدهیدمنرا
اینجادفنکنند؟وبالاخرهبااصراربسیار
خانوادهدوستشرا،راضےمیکندکههادے
پسازشهادتآنجادفنشود.
#سالروز_شہادت🕊"
✨ #شهیدمحمدهادےذوالفقارے"✨
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ شمشیر ذوالفقار
#قسمت_نوزدهم
رجب چند روزی خانه ماند؛ تا اینکه آن مسافر خارجی از ایران رفت و او برگشت سر کارش. امیر هنوز یک سالش نشده بود که عموهای رجب بالاخره بعد از چند سال زمین های پدری اش را فروختند و ارثیه ی خوبی به ما رسید. با پولی که به دست آوردیم، در یکی از محله های جنوب تهران به نام وصفنارد هفتاد متر زمین خریدیم و خانه را ساختیم.
فصل چهارم
⭕️تولد یک پروانه:
#قسمت_اول
مقداری طلا و سکه داشتم که از فامیل هدیه گرفته بودم، همه را دادم به رجب تا خرج ساخت خانه کند. خودش هم کمی پول پس انداز کرده بود؛ اما همچنان برای تکمیل خانه کافی نبود. بالاخره با قرض و قوله کار را پیش برد و دو اتاق کنار هم ساخت؛ یکی دوازده متری و یکی هم نُه متری. مثل همه ی خانه ها یک حوض کوچک وسط حیاط ساختیم؛ کمی آن طرف تر هم آشپزخانه. دیوار اتاق ها را گچ و خاک کردیم و وسایل را چیدیم.
پول کافی برای خرید پنجره نداشتیم؛ با نایلون و پتو پنجره طرف خیابان را پوشاندم. هر بار که طوفان می آمد، تمام زندگی را گرد و خاک برمی داشت. فرش ها را به سختی می بردم داخل خیاط و خاکشان را می تکاندم. نایلون را دوباره با میخ به دیوار می زدم و تا قبل از آمدن رجب همه چیز را مرتب می کردم. بزرگ ترین حُسن
وصفنارد این بود که آب لوله کشی داشت و احتیاج به آب انبار نداشتیم. با اینکه محله ی فقیر نشینی بود، اما دولت تمام خانه ها را لوله کشی کرده بود. دوری از مادرم مثل گذشته برایم سخت نبود. به تنهایی عادت کرده بودم. رجب شیفت کاری اش تغییر کرد؛ غروب می رفت سر کار و هفت و هشت صبح برمی گشت خانه. از خستگی غش می کرد؛ من هم باید امیر را آرام می کردم تا مزاحم خواب او نشود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🍃دعای فرج 🍃هر شب ساعت ۲۱،به نیابت از شهدای عزیزمون و رهبر کبیر انقلاب.
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
4_6034977891865857696.mp3
6.17M
#سرود
« از روی حسین تا نقاب افکندند
در عالم عـشــق انقلاب افکندند »
📍 هیئتثاراللّٰهزنجان
🎙 مداح: #حاج_مهدی_رسولی
✨صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین✨
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر✨
✨شبتون علوی✨✋
✨✨یا علی✨✨
✨پویش ختم روزانه قرآن مجید✨
به نیابت از
🦋#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها🦋
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
✨امام سجّاد عليه السلام:
💎خوددارى از آزار رساندن، نشانه كمال خرد و مايه آسايش دو گيتى است.
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨🌴✨ ✨بسم رب الشهداء✨ °• سلام بر ابراهیم°• #قسمت۱۵۸ موضوع :روش تربيت جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۵۹
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.
خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!
برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها
بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!
با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!
برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف
دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
ميکرد.
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و
بعد گفت: بچه ها ميآييد برويم مسجد؟!
گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم
مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد. واقعًا ناراحت ميشدم.
يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش
شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب توي
كوچه نشســته بوديم، براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات
فتح المبين ميگفت.
همين طور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه سن و هیکل شان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هایی آفریدند.
ادامه_دارد...
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━