eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
245 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۴ این رفتارش مرا در دنیایی از فکر و خیا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° سال ۵۸ حاجی و مجید اولین ورودی های افتخاری پاسداری سپاه کرمان هستند. مجید هم زمان با تحصیل، عضو کمیته مسجد امام حسن عسکری (علیه السلام) می شود. در دو ماه اول تابستان سال ۵۹ در بخش رزمی جهاد سازندگی، فنون چریکی را آموزش می بیند و از شهریور به عنوان نیروی ذخیره جذب سپاه، و بعد نیروی رسمی پاسدار می شود. همه چیز خوب پیش می رود. حاجی هنوز در شرکت نفت فعال است. طبق عادت همیشه، برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد امام می رویم. روحانی مسجد سلام نماز را نداده، صدای هیاهوی جمعیت به گوش می رسد. تمام چراغ های مسجد خاموش می شود. بعد از سلام نماز، خانم ها و بچه های کوچک که ترسیده اند، با صدای جیغ و داد مسجد را روی سرشان می گذارند. هیچ کس از دلیل این خاموشی و سروصدا خبری ندارد. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ فرشته که از جیغ خانم ها وحشت زده شده، خودش را به سینه ام می چسباند و معصومانه می گوید: «مامان! من می ترسم بگو آقا لامپ‌ها رو روشن کنه.» او را در بغل می گیرم و آرامَش می کنم: «نترس دخترم. چیزی نیست مامان جان. یه کم صبر کنی، آقا روشنشون می کنه.» از پشت چادری که وسط خانم ها و آقایان کشیده شده، یک آقا که صدایش از همه بلندتر است، می گوید: «خانوما! سروصدا نکنید. بچه هاتون رو کنار خودتون نگه دارید. بذارید ببینیم مشکل قطعی برق از کجاست و چی شده.» دقایقی نگذشته که از بگو مگوهای آقایان متوجه می شویم که عراق به ایران حمله کرده است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۵ سال ۵۸ حاجی و مجید اولین ورودی های اف
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صدای ترس و وحشت جمعیت بیشتر می شود. ترسی به دلم راه پیدا می کند. اصلا مگر کسی تا به حال جنگ را از نزدیک دیده؟ حالا چگونه باور کنیم یک عده غریبه، بی اجازه وارد خاکمان شده اند. همه با واژه ی جنگ بیگانه اند. دو سه شمع کم جان، فضای تاریک مسجد را کمی روشن می کند. از پشت چادر صدای آشنایی به گوشم می رسد؛ مجید است. از جا بلند می شوم. فرشته که ترسیده با بغض می گوید: «کجا میری مامان؟ من می ترسم.» لبه ی چادرم را جلو می کشم و می گویم: «نترس عزیزم. بذار برم ببینم داداش مجید چی کارم داره. تو همین جا بشین تا من بیام. باشه مامان؟» فرشته لج می کند: «نه مامان، من می ترسم. منم میام.» -دختر قشنگم! ببین همه جا تاریکه. من زودی میام. بشین سر جات. با صدایی مخلوط از اشک و بغض لج می کند: «نه مامان! منم ببر، منم ببر.» حرصم را درمی آورد. دستش را می گیرم و به دنبال خود می کشم. با احتیاط و کورمال کورمال از لابه لای خانم ها رد می شوم و پای دو نفری را لگد می کنم. زانوهایم را روی زمین می گذارم. لبه ی چادر را کمی بالا می دهم تا در آن همهمه و شلوغی بتوانم صدای مجید را بهتر بشنوم. مجید با صدای بلند می گوید: «مامان جان! من و بابا و حمیدرضا باید بریم.» -تو این تاریکی؟! کجا مامان؟ -من باید برم فرودگاه. بابا و حمیدرضا هم باید برن برای نگهبانی منبع آب خوردن مردم. -چرا منبع آب؟ -بابا میگه دشمن بخواد کاری کنه، اول از همه آب آشامیدنی مردم رو مسموم می کنه. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۶ صدای ترس و وحشت جمعیت بیشتر می شود. ت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° شما برید خونه، ما هم بعدا میایم. -خدا لعنتشون کنه! باشه مامان. منو بی خبر نذارید فقط. مواظب خودتون باشید. -چشم. شما نگران نباشید. حاجی و پسرها برای حفاظت از تأسیسات مهم شهر می روند. دست فرشته را می گیرم و به همراه چند خانم همسایه راهی خانه می شویم. هیچ کجا روشنایی ندارد. شهر مثل قبرستان سوت وکور و تاریک شده؛ تاریک و ظلمات! رُعب و وحشت به دل همه می افتد. از همسایه ها خداحافظی می کنم. در سیاهی شب، کلید را در قفل می اندازم. وارد خانه می شویم. نگاهم در تاریکی به سعید و مسعود می افتد که زودتر از ما به خانه رسیده اند. از داخل کمد آشپزخانه چند شمع می آورم و روشن می کنم. فرشته و محسن دور نور شمع می نشینند. دقایقی نمی گذرد که کسی با سنگ به در خانه می زند. سعید بلند می شود و به طرف در می رود؛ مجید است. وقتی وارد خانه می شود، با نگرانی می پرسم: «خب چی شد مامان؟ بابا و حمیدرضا کجان؟ چرا با تو نیومدن؟» فرشته شمع را بالا می گیرد. نور به صورت مجید می خورد و می گوید: «ناراحت نباش مامان. درسته جنگ شروع شده، ولی سوخت هواپیماهای دشمن به اینجا نمی رسه. بابا و حمیدرضا سر پست نگهبانی ان، منم باید برگردم. فقط اومدم خیالتون رو راحت کنم. شما هم رعایت کنید و اصلا هیچ لامپی رو روشن نکنید. اگه صدای آژیر به گوشتون رسید، اصلا نترسید، آژیر خطره؛ یعنی باید پناه بگیرید.» بدون حرف دیگری دوباره رفت. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۷ شما برید خونه، ما هم بعدا میایم. -خ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° روزهای اول جنگ، اولین جایی که صدّام برای بمباران انتخاب می کند، فرودگاه مهرآباد است. بلافاصله تعدادی از هواپیماها را به فرودگاه کرمان، که در حال حاضر، امن ترین فرودگاه کشور است منتقل می کنند. مسئولیت نگهداری از هواپیماها را به سپاه می سپارند و مجید وظیفه حفاظت از فرودگاه و هواپیماهای آنجا را برعهده می گیرد. او، هم زمان دوره ی آموزشی را هم می گذارند. بعد از پایان دوره، آذرماه به کردستان می رود. مربی آموزشی سپاه، آقای قاسم سلیمانی است و مجید هم یکی از نیروهای آموزشی زیر دست او. جنگ است. دیگر هیچ کدام از اعضای خانواده، با هم سر یک سفره نمی نشینیم. قابلمه های روی گاز هر روز کوچک و کوچک تر می شوند. یک روز حاجی هست، مجید نیست؛ مجید هست، حمیدرضا و حاجی نیستند، و گاهی هم هیچ کدام نیستند. سفره را هم کوچک تر پهن می کنم و دیگر از سفر و تفریح خبری نیست. حاجی اوایل انقلاب مچ خیلی از ضدانقلاب های شرکت نفت را باز کرد، خیلی از آن ها را هم به دادگاه فرستاد. گاهی حتی او را تهدید به مرگ هم می کردند. انقلاب که شد، از من خواست تا متن مربوط به شکایت از افراد ضدانقلاب شرکت نفت را برایش بنویسم. کسانی که از این شکایت ضربه خورده بودند، مدام می خواستند برای حاجی ایجاد مزاحمت کنند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۸ روزهای اول جنگ، اولین جایی که صدّام ب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° با آمدن صدای در به استقبال حاجی می روم. ناراحت به نظر می رسد. آبی به دست و صورتش می زند و می نشیند. با دو استکان چای تازه دم، کنارش می نشینم و حالش را می پرسم. آهی می کشد و جواب می دهد: «چه حال و احوالی خانوم جان! با مرخصیم موافقت نمی کنن، می دونم بهونه های الکی دارن.» نعلبکی را جلویش می گذارم و استکان را در آن. می دانم چقدر دلش هوای رفتن دارد. می گویم: «حالا می خوای چی کار کنی؟» کمی چای در نعلبکی می ریزد و محکم جواب می دهد: «هیچی، میرم جبهه.» چند روز بعد، منتظر مرخصی شرکت نفت نمی ماند و جزو اولین نیروها عازم جبهه می شود. حاجی عوض اینکه در شرکت نفت دنبال پست و مقام باشد، تمام وقتش را در جبهه می‌گذراند. مدتی نمی گذرد که به جای حکم تشویقی برای این همه سال خدمت، حکم اخراجش را می دهند. شرکت نفت بیمه را قطع نمی کند، اما حقوق حاجی را نصفه نیمه می دهد؛ در حد بخور و نمیر. غم دوری و فراق حاجی از یک طرف، حقوق کم و تنگنای مالی از سوی دیگر در فشار قرارم می دهد. من باز هم شرمنده ی محبت ها و حمایت های خانواده ام می شوم. مجید دوره های چریکی را می گذراند. نیمه ی شعبان است، مردم تمام شهر را به عشق امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آذین بسته اند. هرکسی یک جور ابراز ارادت می کند؛ یکی با دادن شربت، دیگری با احیای این شب، یکی هم با توزیع شیرینی و نقل و نبات و... . همه پرشور دعا می خوانند و اشک می ریزند. مراسم باشکوه جشن میدان باغ ملی که تمام می شود، سوار ماشین می شویم تا با حاجی به خانه برگردیم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۹ با آمدن صدای در به استقبال حاجی می رو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° مداحی با سوز و گداز می خواند: شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است لب تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان نوکر رخ ارباب نبیند سخت است انگار تمام غم های عالم و آدم را به یک باره روی دلم می ریزند. تا دقایقی چیزی بین من و حاجی رد و بدل نمی شود. هر دو غرق در افکار خودمان هستیم. در مسیر نگاهم به دو خانم کنار خیابان می افتد. یکی از آن ها دستش را بلند می کند. حاجی می ایستد و سوار می شوند. هر دو را به مقصد می رسانیم. هنوز هیچ حرفی نمی زنیم. چند هفته ای می شود که از مجید بی خبر هستم و هر لحظه نبودنش به کندی یک قرن می گذرد. امشب دلم بی دلیل گرفته. می خواهم گریه کنم؛ دلم نمی آید شب عیدْ حاجی را با غم و غصه ناراحت کنم؛ بغضم را فرو می برم. شیشه را پایین می دهم و می گذارم باد به سر و صورتم بخورد. با دل تنگی خاصی به حاجی می گویم: «حاجی! کاش امشب که رفتیم خونه، یه لحاف به لحاف بچه هامون اضافه شده باشه.» لبخندی می زند و می گوید: «می دونم دل تنگ مجیدی خانوم جان. ان شاءالله که همین طور میشه. یه امشب رو شاد باش.» از وقتی که جنگ شروع شده است؛ حتی حاجی را هم کمتر می ببینم، چه برسد به پسرها. گاهی بی خبر از حاجی و مجید، روزم را شب می کنم. دلم می خواهد به روزهایی برگردم که وسط هال، سفره ی بزرگ و رنگارنگی پهن می کردم و همه ی بچه ها دور تا دور آن می نشستند. تا خورشت را بیاورم، سعید غرولندکنان می گفت: «پس کجایی مامان؟ مردیم از گشنگی.» و همه بلندبلند می‌خندیدند. به خاطر امنیت و آرامش کشورم تمام سختی ها و دل تنگی ها را با جان و دل تحمل می کنم. به خانه که می رسیم، در را باز می کنم. حاجی ماشین را کنار درخت بزرگ انجیر پارک می کند. چادرم را از سر می بردارم و به سمت اتاق می روم. در کمال ناباوری می بینم که یک لحاف جلوی درِ مهمان خانه پهن شده است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۰ مداحی با سوز و گداز می خواند: شب گر ر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صبر نمی کنم تا حاجی بیاید. با قدم هایی تند وارد اتاق می شوم. می نشینم و آرام لحاف را کنار می زنم. مجید با چهره ی مظلوم و دوست داشتنی ، راحت خوابیده. مثل دوران کودکی اش، کف دو دستش را به هم چسبانده و زیر صورتش گذاشته. با اینکه طاقت ندارم بیدار شود، ولی سر خم می کنم و گونه اش را می بوسم. از هُرم نفس هایم بیدار می شود. نفسی از سر آسودگی می کشم. در رخت خوابش می نشیند و کمی به طرف من خیز برمی دارد. او را در آغوش می گیرم و تا دلم می خواهد، سر و صورتش را بوسه باران می کنم. اشک بی امان از چشم هایم بیرون می آید. مجید از سر محبت نگاهم می‌کند. -مامان! ذوق می کنی که داری منو می بینی؟ بوسه ی دیگر را آبدارتر به گونه اش می زنم. -معلومه قربونت برم! اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! الحمدلله که خدا تو این شب عزیز جواب دعاهام رو داد. -خب حالا این اشکای خوشگلت برای چیه؟ می خندم و می گویم: «خب معلومه، گریه ی خوش حالیه مامان. تو اومدی و چراغ خونه م رو روشن کردی.» حاجی که داخل می آید، مجید از جا بلند می شود. پدر و پسر، دقایقی یکدیگر را به هم می فشرند و چیزی نمی گویند. مجید می نشیند و دستش را دور گردنم می اندازد و در حالی که مرا به سینه فشار می دهد، می گوید: «دل به دل راه داره حاج خانوم؛ منم دل تنگتون بودم. بذار یه خاطره ی خوب از عملیات چریکی دیروزمون بگم. موقع برگشت باید از کوه پایین میومدیم. قبل از عملیات، فرمانده مون به تک تک بچه ها سپرده بود که اگه جایی گرفتار شدیم، به خاطر حساس بودن عملیات، به هیچ عنوان سر و صدا نکنیم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۱ صبر نمی کنم تا حاجی بیاید. با قدم های
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° بچه ها جلو بودن و منم پشت سرشون حرکت می کردم. توی یکی از مسیرهای کوه همین که اومدم بپرم، زیر پام خالی شد و پرت شدم پایین. نتونستم هیچ کدوم از بچه ها رو صدا بزنم و کمک بخوام. اونا هم که اصلا توی تاریکی حواسشون به پشت سرشون نبود، منو جا گذاشتن و رفتن. به خودم که اومدم، توی پام به شدت احساس درد کردم. نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم. مونده بودم که تو دل سیاهی شب، چه جوری برم و خودم رو به بچه ها برسونم. یه دفعه دلم لرزید. با بغض امام زمان رو صدا زدم؛ ازشون خواستم تا کمکم کنن و نذارن اینجا تنها بمونم. برای خلاصی از اونجا آروم آروم، پام رو مالیدم و یه کم تکونش دادم. این کار رو چند مرتبه انجام دادم. انگار دست نیرومندی به کمکم اومد و تونستم پام رو به کندی حرکت بدم. خدا رو شکر که نه شکست و نه زخمی شد. یواش یواش از حفره اومدم بیرون. باورم نمی شد بتونم روی این پا وایستم، چه برسه بخوام تا خود مقر پیاده هم برم! نزدیکای صبح به مقر فرماندهی رسیدم مامان.» چشم هایم را هاله ای از اشک در بر می گیرد. چند قطره اشک از روی صورتم سُر می خورد. مجید با انگشتانش اشک هایم را پاک می کند. مرا می بوسد و می گوید: «گریه نکن قربونت برم! من حی وحاضر کنارتم. مامان جان! اینکه من الان اینجام، از دعای شماست؛ شک ندارم. ما این دوره ها رو باید بگذرونیم تا هرجا که مبارزه و درگیری با دشمنامون هست اونجا باشیم؛ حالا مهم نیست این درگیری ها با اشرار کهنوج و گلباف باشه یا کومله و و دموکراتای کردستان. به عنوان یه سپاهی وظیفه ی من حفظ امنیت و آرامش کشورمه قربونت برم!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۲ بچه ها جلو بودن و منم پشت سرشون حرکت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش می رسد. یکی از خصوصیات خوب مجید، خواندن نماز اول وقتش، آن هم به جماعت است. همیشه هم تأکید زیادی روی این قضیه به من و برادرهایش دارد. از سن پانزده سالگی که زیارت عاشورا را یاد گرفته، دیگر خواندن آن را ترک نکرد و به گفته خودش، در جبهه به رزمنده ها هم یاد می دهد. بعد از نماز، زیارت عاشورا می خواند. مجید کوچک من حالا برای خودش مردی شده که با غیرت و شجاعت، در برابر دشمن ایستادگی می کند! بیست وششم بهمن ماه سال ۵۹. چند روزی می شود که از حال پدر و مادرم خبری ندارم. دلم هوایی می شود و به خانه ی آن ها می روم. چند ساعتی از آمدنم نمی گذرد که تعدادی از فامیل هم می آیند. از این دیدار غیرمنتظره جا می خوریم. یکی از آن ها در حالی که تمام چهره اش را غم و اندوه گرفته، با مقدمه چینی می گوید که برادرم غلام عباس مجروح شده. پدرم از او خواهش می کند که واقعیت را به ما بگوید. او سر به زیر خبر شهادت برادرم را می دهد. مادر محکم چنگی به صورت می کشد و می زند زیر گریه. سرم سنگین می شود. بازوی چپم زُق زُق می کند. قلبم می شکند، بغضم می ترکد، اشک امان چشمانم را می گیرد. باور اینکه دیگر نمی توانم صورت زیبا و معصوم غلام عباس را ببینم، دِق کُشم می کند. روزهای عمر کوتاهش جلوی چشمم رژه می رود. غلام عباس همراه با تحصیل در مغازه دَرسازی پدر کار می کرد؛ هم به درس و دانشگاهش می رسید و هم یاری رسان پدر بود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۳ صدای اذان از گلدسته های مسجد به گوش م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° زمانی هم که دانشگاه تهران قبول شد، به پدرم گفت: «من روزی، یه نون سفید نیازمه، کسی برام پول نفرسته. اگه فرستادید، همه ش رو پس می فرستم ها!» غلام عباس همیشه به حق خودش قانع بود. هیچ وقت هم از پدرم بابت کاری که انجام می داد پول نمی گرفت. وقتی مادرم به اعتراض و از سر دل سوزی به او می گفت: «عباس جان! تو که میای کمک بابات و کلی کار می کنی و زحمت می کشی، چرا پول برنمی داری؟ حداقل یه کم از روی پولای بابات برای خرج و مخارج خودت بردار مادر.» عباس می خندید و می گفت: «من نیاز به پول ندارم مادر جان. حالا برای اینکه شما ناراحت نشید، یه پنج ریالی برمی دارم، که اگه احیانا چرخم رو خواستم باد بزنم و یا پنچرگیری کنم، پول داشته باشم.» غلام عباس دانشجوی مهندسی دانشگاه تهران بود. از زمان ورود به دانشکده تکنیکوم، عضو انجمن اسلامی شد. در تظاهرات دانشگاه شرکت می کرد. سال ۵۷ و جریان زلزله ی طبس، همراه دوستانش برای کمک به زلزله زده ها رفت. یک مدتی در جهاد سازندگی کرمان خدمت کرد. یادم است یک بار به یکی از روستاهای محروم در چهار فرسخی شهداد کرمان رفت و برای مردم خانه و حمام ساخت. دوستانش می گفتند گاهی موقع غذا خوردن، زیر حرارت آفتاب سوزان می نشست. وقتی ازش می پرسیدند که چرا توی آفتاب می نشیند و غذایش را می خورد، جوابش این بود: «نمی خوام این غذا خیلی بهم بچسبه و لذت ببرم.» می گفتند ظهر روز شهادتش، توی جبهه ی غرب، پیش نماز گردان می شود. آخرین نمازش را می خواند و بعد در عملیات چریکی به شهادت می رسد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۴ زمانی هم که دانشگاه تهران قبول شد، به
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش، در مسجد جامع سخنرانی کوتاهی می کنم. شاید وظیفه ی زینبی من، گفتن همین چند خط نوشته از شهادت و افتخار به آن است؛ چیزی که برادرم برای رسیدن به آن بال بال می زد و بالاخره هم به آرزویش رسید. هرچند که شنیدن این خبر، تا مدت ها روح همه ی ما را سخت متأثر و اندوهگین می کند. به مجید که در جبهه ی کردستان عراق است خبر نمی دهیم. در مراسم هفتم برادرم، همه ز دیدار غیرمنتظره ی او متعجب می شویم. مجید با غم و اندوه به گلزار می آید. وقتی چشم پدرم به مجید می افتد، یکدیگر را در آغوش می گیرند و یک دل سیر گریه می کنند؛ از آن گریه های مردانه و بلندبلند. پدرم آرام که می شود، می گوید: «فاطمه جان! بابا! خوش به سعادتت که مجیدت برگشته! گفتم بوی غلامم میاد، نگو مجیدم اومده.» با چشم های غم بار و اشک آلود، برای تسکین زخم قلب پدرم می گویم: «پسر من سعادت نداشت که شهید بشه. دایی غلامش خیلی زودتر از اون به قافله ی شهدا رسید.» بعد از مراسم هفت، شب دور هم جمع هستیم. برادرم حمید با دیدن مجید، او را بغل می گیرد. مجید با ذوق رو به حمید می گوید: «دایی عباس الان توی بهشت نشسته.» چینی به ابروهایم می دهم: «حداقل بذار کفن دایی عباس خشک بشه، بعد دایی و خواهرزاده ان قدر ذوق کنید.» در کمال ناباوری می بینم هر دو می زنند زیر خنده. نمی دانم چرا با دیدن خنده آن ها بند دلم پاره می شود. شهادت غلام عباس، تاثیر زیادی روی مجید می گذارد. با آه و حسرت به من می گوید: «مامان! دایی زودتر از من برای شهادت سبقت گرفت.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۷۵ روز مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه اش،
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° سال ۶۰ زلزله ی وحشتناک و مهیبی در گلباف کرمان، شهر را زیر و رو می کند. برادرم حمیدرضا، از نیروهای سپاه آنجاست. به دنبال پسرانم مسعود و حمیدرضا می آید برای کمک رسانی، تبلیغات و یاری رساندن به زلزله زدگان. اقامت آن ها در گلباف چند ماهی طول می کشد. مسعودم سیزده سال دارد. از سفر که برمی گردند، خاطراتش را برایم تعریف می کند: «مامان! گلباف که بودیم، یه شیخ بود مرده هایی رو که از زیر آوار بیرون میاوردن، اول تیمم می کرد و بعد خاک می کرد. چند باری هم به من گفت: ببین پسرم! ما اینجا آب نداریم. برای همین مرده هایی رو که میارن، باید با یه دستت دستشون رو بگیری و با خاک تیمم بدی.» با تعجب می پرسم: «پسرم! تو این کار رو انجام می دادی؟!» مسعود پشت سرش را می خارانَد و در حالی که به چشم های منتظر من نگاه می کند، می گوید: «خب اولش که یه کم می ترسیدم، ولی چون به قول حاج آقا کار خیر و ثواب بود، دیگه این کار برام عادی شد و بدون ترس انجامش می دادم. اووو...وَه! من دنیایی آدم رو تیمم دادم مامان!» قربان صدقه اش می روم: «ای درد و بلات به جونم! قربون پسرم برم که خیلی وقته مرررد شده!» کمرش را کش و قوسی می دهد و لبخندی به پهنای صورت می زند. خاطره ی حمیدرضا از حضورش در گلباف چیز دیگریست: «از گلباف و اتفاقات اون شهر خاطره که زیاد توی ذهنم مونده، ولی مامان! می دونی چه خطری رو پشت سر گذاشتیم؟» ابرویی بالا می اندازم و با نگرانی می پرسم: «چی مامان؟!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee