33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 #شب_های_پرستاره
🔹 بخش سوم
📹 همهی شهدا، پایین پای امام هستند!
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️#سردار_دلها
🎥ای کشته دور از وطن....
💠به یاد حاج قاسم سلیمانی
🌷#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷#ما_ملت_شهادتیم
🌷#مکتب_حاج_قاسم
🔹️#مکتب_امام_خمینی(ره)
🔹️#چهره_بین_المللی_مقاومت
🔹️#مجاهد
🔹️#مبارز
🔹️#شهید
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨حجاب
درکلام شهیدان
🌷
#حجاب
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
تلنگر
نوشته ای از سردار شهید نور علی شوشتری
دیروز از هر چه بودیم گذشتیم ... امروز از هر چه بوده ایم!
آنجا پشت خاکریز بودیم و ... اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و ... امروز مواظبیم ناممان گم نشود !
جبهه، بوی ایمان می داد ؛ اینجا ایمانمان بو می دهد !
الهی، نصیرمان باش تا بصیر گردیم ...
بصیرمان کن تا از مسیر، برنگردیم...
و آزاد مان کن تا اسیر نگردیم...
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#حجاب فاطمی
دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!
گفتم:ببخشید چی واقعا؟!
گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر ، بیشتر از ما خوشتون میاد!
گفتم: بله
گفت:اگه آره، پس چرا پسرای امثال ما ، که از ماها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!
گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!
گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقا که سرپایین انداختن کمه
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#رفاقت_با_فرمانده
⚡آذر1363
🔹️ازصبح به مرخصی کرمانشاه رفتم تا به خانهمان تلفن بزنم.خودم را به اسلام آباد غرب رساندم و از آن جا راه افتادم طرف جادۀ سر پل ذهاب.
🔹️هوا دیگر تاریک شده بود و بعید بود ماشینی نظامی به آن طرف برود.خل بازیام گل کرد و قصد کردم حتی اگر شده،پیاده خودم را به پادگان برسانم.
🔹️هرچه ماشین ردمیشد،شخصی بود و نمیایستاد100صلوات نذر امام حسین(ع)کردم هرطوری هست امشب بروم پادگان.ازدور که چراغ ماشینی پیداشد،ناامید دست بلند کردم وگفتم:ابوذر...
🔹️وانت تویوتا بود.کمی رفت جلو،زد روی ترمز وآمدعقب.یک نفر کنارراننده نشسته بود.راننده گفت:
-من میخوام برم ابوذر،ولی شاید نشه بریم.حالا توبیا بالا یه کاری میکنیم.راننده جوانی بود حدود27ساله با ریش توپُرمشکی،گفت:جادۀ کرند به پل ذهاب،شبها زیاد امن نیست.من میخوام این برادر روبرسونم پادگان الله اکبر و اونجا بنزین بزنم.میگم شب روبمونیم اونجا،بعداز نمازصبح میریم ابوذر.
🔹️وارد پادگان الله اکبر که شد و بنزین زد،پرسید چهکار کنیم؟که گفتم:شمارو نمیدونم،ولی من اگه شده پیاده برم،بایدامشب خودم روبرسونم ابوذر.حال وحوصلۀ دعوا بافرماندمون روندارم.
-فرماندتون کیه؟من خودم صبح میام براش توضیح میدم.
🔸️-نه بابا بحث این چیزانیست.همین دیروز باهاش دعوام شده،نمیخوام بیشتر بحثمون بشه.
هرچه گفت،قبول نکردم.حتی دررا بازکردم پیاده شوم،خندید وگفت:خب بابا.چقدر لج بازی!حالا نازنکن.بشین باهم میریم.
✅ @shahidabad313
روایتگری شهدا
👈#رفاقت_با_فرمانده ⚡آذر1363 🔹️ازصبح به مرخصی کرمانشاه رفتم تا به خانهمان تلفن بزنم.خودم را به اسلا
🔸️از درپادگان خارج شدیم ورفتیم طرف کرندغرب و پل ذهاب.وسط راه، گفت:ببین پسرجون،اینکه من میگم بذار فردا بریم...
-ببین برادر،اگه سختته،همینجا من روپیاده کن،خودم پیاده میرم.
-اووَه...حالاکه دیگه منم کشوندی دنبال خودت،بذار حرفم روبزنم.
-بفرمایید.
🔹️-همین سه شب پیش،همراه چندتا ازبچهها داشتیم میرفتیم ابوذر که نرسیده به کرند،چندتااز ضدانقلابا ریختند وسط جاده وشروع کردند به تیراندازی.فقط شانس آوردیم فاصلشون باما زیاد بودکه تونستیم برگردیم ودربریم.جدیدا این طرفا فعال شدن وبه ماشینای نظامی کمین میزنند.
🔹️کمکم سرحرف را بازکردیم.وقتی خاطرۀ بمباران سومار راتعریف کردم،تاگفتم حاج علی موحد راآنجا دیدم،زد روی ترمز وگفت:حاج علی رو ازکجا میشناسی؟
گفتم ازسال58جلوی دانشگاه و چادروحدت.
شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش از علی موحد وبقیۀ دوستانش.
🔹️نوربالای ماشینی که ازروبهرو میآمد،به صورتش افتاد.متوجه شدم اشک همچون رودی درچهرهاش جاری است.نگاهش مستقیم به جلو بود،ولی حرفش رامیزد.انگار داغ دلش تازه شده وکسی را پیداکرده باشد تابرایش درددل کند.دلم برایش سوخت.خیلی سوزناک خاطرات میگفت.زبانم بندآمده بود.
🔹️نیمههای شب بودکه رسیدیم پادگان.من را دم ساختمان گردان شهادت پیاده کرد.وقتی دست دادم که خداحافظی کنم،گفتم:
-راستی برادر،نگفتی اسمت چیه؟
خندهای کرد وگفت:ای بابا،اسم من رومیخوای چیکار؟یه بندۀ خدا.
اصرارکردم وگفتم: آخه ازت خوشم اومد.هرچی باشه ازرفیقای حاج علی موحدی.
که گفت:اسمم کلهره؛#یدالله_کلهر.
🔹️جاخوردم.یدالله کلهر؟باتعجب گفتم:
-نکنه حاج یدالله کلهر؛معاون تیپ نبی اکرم؟
-دیگه این حرفارو ول کن.
گازماشین راگرفت ورفت طرف ساختمانهای تیپ نبی اکرم (ص).
سردار شهید"یدالله کلهر"متولد1333شهادت1دی 1365عملیات کربلای5شلمچه.مزار:کرج،گلزار شهدای امامزاده محمد
حمید داودآبادی
8 مهر 1399
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️#سردار_دلها
🔻مجموعه روایتهای «#مثل_خودش»
🌼روایت شهید سلیمانی از سردار شهید محمد حسین یوسف الهی
🍀اورکت روی شانه هایش بود ، بدون جوراب . معلوم بود از نماز می اید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند. لبخند زدم و نگاهی به او انداختم. قبل از اینکه حرفی بزنم، با خنده گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده ی او به سرو وضعم برسم.
🌷#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷#ما_ملت_شهادتیم
🌷#مکتب_حاج_قاسم
🔹️#مکتب_امام_خمینی(ره)
🔹️#چهره_بین_المللی_مقاومت
🔹️#مجاهد
🔹️#مبارز
🔹️#شهید
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
۹مهرماه #سالروز_عملیات #غیور_اصلی گرامی باد . ⚘
👈 دشمن بعثی در روز هشتم مهر ۱۳۵۹ از سمت جاده خرمشهر به چند کیلومتری اهواز رسیده بود.
با هشدار حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) 🌺 و شبیخون پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای مردمی به فرماندهی شهید 🌷#علی_غیور اصلی، قوای دشمن منهدم شد، ارتش تا دندان مسلح بعثی عقب نشینی کرد و اهواز از خطر سقوط نجات یافت.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🍂تسبيحات ص ۸۶
✔امير سپهرنژاد
💚عنایت خداوند با تسبیحات حضرت زهرا(س)❤️
🍂دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود.
🍂تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم.
🍁@shahidabad313
🍂بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاكهای محوطه نشستم.
🍂تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور مي شد.هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند.
🍂ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهرهآنها خيره شدم. يك دفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود.
🍁@pmsh313
🍂دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم.
🍂ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف مي كرد:
با يك نفربر رفته بوديم جلو، نمي دانستيم عراقيها تا كجا آمده اند.كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالای تپه و از داخل دشت شليك مي كردند.
🍂ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك مي كرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقيها عقب نشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند.
🍂از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم. در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب
آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم.
🍁@pmsh313
🍂بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت#تســبيحات_حضرت_زهرا(س)را بگوئيد. بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر(ص)، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.
🍂بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود. يك دفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجكهــاي آنها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟
🍂هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر مي گفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش
عجيبي داشتيم!
🍁@pmsh313
🍂نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده مي شد.
🍂ما نمي دانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!
🍂با ياري خدا توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
🍁@shahidabad313
🍂نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم.
🍂ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات خدا بود. تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما مي ترسد. مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #شب_های_پرستاره
🔹 بخش چهارم
📹 تهرانِ متّقی!
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
چـہ #مظلومانہ
آرمیده اند ،
آنان ڪہروزے
دوشـادوش هم ،
جانانـہ رزمیدند..
تا آسیبے به #کشور
و #انقلاب نرسد..
و جانشان شد ،
#خون بهای انقلاب...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحتشاد بزرگمرد حقیقی..روحت شاد سردار دلها...با بودنت همه احساس امنیت داشتن وقتی بودی هیچ کفتاری جرات رجز خوانی و تهدید ایران رو نداشت...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
توی محرم 🖤
دستش سوخته 😢
بود ولی...🙃
ادامه در عکس👆🙄
🍁#اربعین
🍁#پروفایل
🍁#شهیدامیداکبری
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
4_5963127409740874930.mp3
9.41M
👆👆
🎙 میثم مطیعی
👌 تنها مانده در این صحرا زینب
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌻 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊