🌺🌺قسمت شصت ویکم کتاب: نورالدین پسر ایران
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
قسمت شصت ویکم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 301تا305
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دراین قسمت
تلخ ترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
...هلیکوپترهای عراقی کلافه مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش می ریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود. بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب می برد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه می کردم؛ «خدایا از بین این بچه ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذشتم دلم میخواست او را با خودم ببرم. لحظه های سنگینی بود. جمعاً پنج شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش می گشودیم و برای رفتن جمع و جور می شدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمی توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «میام تو رو هم می برم!» تلخ ترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آن گیرودار فقط یک نفر را می توانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!
قاسم را روی کولم جابه جا کردم و راه افتادیم. امیر با آن جثه نمی توانست کمک خوبی در حمل مجروح باشد اما کنار من می امد و تیراندازی می کرد. به سرعت شروع کردیم به دویدن. جایی که زمین گویا شخم زده شده و راه رفتن معمولی سخت بود چه رسد به دویدن آن هم با حال و روز ما. امیر با تیراندازی به سمت عراقیها توجه آنها را به خودش جلب میکرد تا من راحت تر بدوم. ما در دایرۀ نگاه تیرباری بودیم که به قصد کشت میزدمان. هم از روستا و هم از هلیکوپتر آماج رگبارهای بی وقفه دشمن بودیم. با ته ماندۀ نیرویی که بعد از آن همه ماجرا در تنم مانده بود می دویدم. نگاهم گاه به زمین بود، گاه به جلو. روی زمین ساقه های گندم از دل خاک بیرون زده و بعضی جاها تا مچ پا بالا آمده بودند. یاد ده مان افتادم! تیراندازی امیر شاید تا حدی از رگبار زمینی عراقیها کم می کرد اما حریف هلیکوپتری که نشانمان کرده بود، نمی شد. هلیکوپتر روی سرمان می چرخید و ردیف رگباری که در چند سانتیمتری ما زمین را شخم میزد بارها و بارها تکرار شد. موشکها هم گاه و بیگاه در چند متری ما به زمین میخورد. یقین کرده بودم که خدا نمیخواهد تیر و ترکشی به من بخورد. سیمینوفی از سمت حریبه قوز بالای قوز شده بود و تق تق تیرهایش عصبی ام میکرد. طفلک امیر غرق خاک و عرق میدوید و تیراندازی میکرد و میخواست زیر آتش کلاش او، من با خیال راحت تر بروم. تا وقتی کنار یک تابلو رسیدیم بی وقفه دویده بودم. آنجا دیگر واماندم! انگار تمام عضلاتم گُر گرفته بود، دهانم خشک شده بود و نفسم بالا نمی آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تابلو مال عراقیها بود و چیزهایی به عربی رویش نوشته بودند. امیر را صدا زدم: «امیر! بدو این تابلو رو باید بشکنیم.» سریع پایه های تابلو را شکستیم و قاسم را که رنگ به چهره نداشت رویش دراز کردیم. امیر از یک سو گرفت و من از سوی دیگر. حالا دیگر همه تلاشمان رسیدن به کنار دجله بود. با ته ماندۀ توانمان می دویدیم...
لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
☀️☀️
..نورالدین پسر ایران 50
مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام:
قسمت پنجاه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 246تا250
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...رفته رفته به جایی می رسیدیم که بلمها باید از هم جدا شده و هر یک به سمت محل مأموریت خود می رفتند. بارها نقشه عملیات برایمان توجیه شده بود و حالا راحت میتوانستیم خودمان را با منطقه تطبیق بدهیم. بلمها به صورت ستونی حرکت میکردند و بچه های هر بلم به بلم پشت سر میگفتند که به کدام منطقه رسیده ایم. نیروهای اطلاعات که جلوتر حرکت میکردند از تکه های کوچک کائوچو علائمی درست کرده و در آخرین شناسایی در منطقه گذاشته بودند که این علائم محور هر کس را مشخص میکرد. هنگام نزدیک شدن به کمینها هم نیروهای اطلاعاتی تذکر میدادند و بلمها جوانب احتیاط را بیشتر رعایت میکردند. گاهی فاصله بین بلم و کمینگاه آنقدر نزدیک بود که صدای صحبت عراقیها را میشنیدیم. تا رسیدن به منطقه مأموریتمان از کنار هشت یا نه کمین عراقی عبور کردیم. در همۀ این لحظات، مخصوصاً وقتی صدای دشمن را میشنیدم که بی خبر از اطراف به کار خودشان مشغول بودند، دلم به حس حمایت خدا گرم میشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در لحظاتی که اگر صدای پارویی بلند میشد یا یکی از نیروها عطسه میکرد همۀ نقشه ها به هم میریخت، فقط این باور بود، که به ما آرامشی وصف ناپذیر می داد.
حالا از آن نقاط حساس گذشته و به منطقۀ مأموریت گروهان نزدیک شده بودیم. ساعت حدود 11:30 دقیقه شب بود که در محورهای دیگر درگیری شروع شد. در آن لحظات، من کنار بلم فرمانده مان اصغر قصاب بودم. پرسیدم: «اصغر آقا! عملیات لو رفته؟ مثل اینکه بچه ها درگیر شدن؟» اصغر آقا با طمأنینه گفت: «نه! آتش کوره که میزنن!» فکر میکردم در مقابل آتش کور دشمن بعضی از نیروهای ما هم درگیر شده اند چون سروصدای زیادی می آمد. بلافاصله دستور رسید: «سریعتر حرکت کنید.» احساس راحتی میکردم چون از حساسترین مناطق گذشته بودیم و حالا حتی اگر عملیات لو میرفت، نمی توانست مشکل چندانی تولید کند. رمز عملیات زمانی که به منطقۀ گردان رسیدیم، صادر شده بود و حالا دستور رها شدن دسته ها ابلاغ شد. بلمها از هم فاصله گرفته و به موازات سده دشمن در آب پخش میشدند و دشمن هنوز متوجه چیزی نشده بود. ما در زمان تعیین شده به محل مقرر رسیده بودیم اما عده ای از نیروهای جناحین هنوز به محورهای خودشان نرسیده بودند. بچه هایی که با بیسیم با قرارگاه در ارتباط بودند، مرتب می شنیدند که درگیر نشوید تا نیروهای دیگر هم برسند. در همان لحظات غواصهای خط شکن ـ که تا نزدیکی سده با بلم آمده و آنجا وارد آب شده بودند ـ به مأموریت خود پرداخته بودند. فاصله ما با ساحل دشمن حدود بیست متر بود.
لینک ارشیوکتابخانه گروه بیان معنوی
🍀🍀
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت نود ونهم
☀️معنویت وصفای معنوی بچه های جنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 491تا495
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...با وجود همه مشکلات آموزش، رابطه و برخورد بچه ها با هم عجیب بود. نه ما مثل یک مافوق و مسئول به آنها دستور می دادیم و نه آنها ما را با آن دید نگاه می کردند. معمولاً وقتی از سرمای بیرون به چادر برمی گشتیم دور چراغ والور می نشستیم. بچه ها واقعاً صاف و صمیمی بودند. برای اجتماع همه نیروهای گردان وقت نبود، گاهی می توانستیم برای نماز جماعت برویم اما در میان فشردگی آموزشها ارتباط و توسل بچه ها به اهلبیت(ع) تعطیل ناشدنی بود. معمولاً بچه ها در چادر شام می خوردند، بعد فتیله فانوس را پایین می کشیدیم و دعای توسل می خواندیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در جمع گردان حبیب حاج رضا داروئیان، از نوحه خوانهای محبوب لشکر، عزاداری می کرد اما او در گروهان مطلق بود و دسته ما نوحه خوان خاصی نداشت. البته این مسئله هم زبان ما را باز کرده بود. معمولاً در جمعی که نوحه خوان باشد، همه شنونده هستند و او حرفهایی می زند که جو را عوض می کند ولی وقتی ما فتیله فانوسها را پایین می کشیدیم و فضا تاریک می شد، بچه ها خودشان دعای توسل را زمزمه می کردند. هر کس چند بند می خواند و با سوز دل از شهیدی می گفت، یکی از امام حسین(ع) و یاران و خاندانش یاد می کرد، یکی از شهیدی می گفت که همه او را می شناختند. لازم نبود نوحه خوانی باشد و بخواهد از جمع اشک و آه بگیرد. اسم یک شهید که می آمد جان همه می سوخت، شهدایی که تا چند ماه قبل کنار ما توی چادر و سنگر بودند، فکر کردن به آنها و اینکه چه دوستانی بودند کافی بود تا ساعتها بسوزیم و اشک بریزیم. بچه ها چنان زلال و رابطه ها آنقدر صمیمی بود که گاه یکی در حین عزاداری می گفت: «من کارهای اشتباهی کردم، گناه کردم، بچه ها شما از خدا بخواهید منو ببخشه!»
در عجب می ماندم. یک رزمنده هفده هیجده ساله یا کمتر چه گناه یا اشتباهی می توانست داشته باشد؟ آنها به کجا رسیده بودند که به اصرار از دوستانشان می خواستند تا در نمازهایشان برای آنها طلب بخشش کنند؟ اشتباهاتی که در زندگی شهر اصلاً توجهی به آن نمی کنیم و ناچیز می دانیم در جبهه مدتها فکر بچه ها را مشغول می کرد. گاهی چنان می شد که یک نفر مشکلات زندگی اش را در جمع مطرح می کرد. یکی از مریضی مادرش می گفت و می خواست بچه ها برای بهبودی اش دعا کنند و...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روح پاک رزمنده ها آنجا پاکتر می شد و صیقل خورده تر. بعضی صداها در میان دعای توسل بلند می شد. معمولاً «حسین نصیری» با گریه دعا می خواند. حمید غمسوار، حبیب رحیمی و رحیم هم دعا را بلند می خواندند. من در آن جمع صمیمی بیشتر از اینکه گریه کنم به بچه ها نگاه می کردم و به حالشان غبطه می خوردم.
نماز جماعت در چادر دسته راحت برگزار می شد.
ـ اینجا ریا نداریم، نماز هر کی درسته پیش نماز بشه.
تعارفی هم اگر بود به خاطر این بود که نماز همه درست بود و بچه ها می خواستند پشت سر دیگری که او را از خودشان بهتر می دانستند نماز بخوانند...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت صد
فصل چهاردهم
زخم کربلای 4
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 496تا500
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...در روزهای پایانی آموزش مرحله توجیه نقشه عملیات فرا رسید. تا زمانی که نقشه را ندیده بودیم، فکر می کردیم مثل عملیاتهای دیگر است؛ مثل بدر یا والفجر 8 اما در توجیه مراحل عملیات دیدیم کربلای 4، عملیات متفاوتی است. از آنچه در نقشه می دیدیم معلوم بود ده تا پانزده لشکر وارد عمل خواهند شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به ما می گفتند شما گردان غواصی هستید ولی زیاد وارد کیفیت محل عبور نیروها نمی شدند. با این همه به نقشه که نگاه می کردیم خوف به دلمان می افتاد. نه خوف از دشمن بلکه خوف از موقعیت سخت منطقه. معتقد بودیم یک جان داریم و هر جا خدا بخواهد می گیرد، این ترس، ترس عدم موفقیت در انجام کار بود. تنگه ای را روی نقشه می دیدیم که می گفتند عرضش یکصدوپنجاه متر است و هر دو طرف ساحل آن عراقیها هستند. ما باید از کنار نهر «عرایض» در خرمشهر حرکت می کردیم و در حدود هفت کیلومتر در آب پیش می رفتیم تا به پتروشیمی بصره برسیم. در صورتی که بدون درگیری به ساحل می رسیدیم وظیفه گردان حبیب تصرف پتروشیمی بود؛ جای باعظمتی که روی نقشه کوچک به نظر می رسید. پشت پتروشیمی سومین خط عراق بود که بعد از تصرف آنها باید به طرف جزیره ماهی که سمت ایران بود، حرکت می کردیم و آنجا به گردانهای لشکرهای دیگر محلق می شدیم. توجیه کلی عملیات که تمام شد من از آقا سید پرسیدم: «ما که حدود شش کیلومتر وسط دشمن پیش رَوی می کنیم اگر ما را دیدند و زدند، اگر کسی زخمی شد و سروصدا کرد و دشمن متوجه شد آیا اجازه درگیری در وسط آب را داریم!» در جلسه اول پاسخ من منفی بود.
ـ آقا سید! این طوری که اونا ما رو می زنند.
ـ بعداً جواب میدم.
نقشه باید بیشتر توجیه می شد. تا حد امکان به کمک دوربینها و اگر شده باید جلو می رفتیم و محل حرکتمان را می دیدیم. از همان جلسه اول فکرم مشغول شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینجا با اروند و والفجر 8 فرق داشت. در اروند یک طرف ساحل دست خودمان بود و یک طرف دست عراق. ولی اینجا باید بیش از شش کیلومتر در آبی که دو طرفش دست عراقیها بود، غواصی می کردیم. در همان روزهای آخر با دوستم «مهدی قلی رضایی» که از بچه های اطلاعات بود، صحبت می کردم. از حرفهایش حدس زدم عملیات لو رفته است. او می گفت عراق در حال بستن تنگه است و دارد با میله هایی آن تنگه را می بندد. با حرفهای او و تحلیل شرایط منطقه فکر می کردم این عملیات انجام نخواهد شد اما به کسی چیزی نمی گفتم. البته او هم ناامیدمان نکرده بود و می گفت پنجاه درصد امکان عملیات هست...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت صد ودوم(102)
روحیه دادن به دکتر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 506تا510
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...آن روزها برای دومین بار فک من قفل شده بود و اذیت می شدم. برای همین سری به اورژانس زدم که در نزدیکی گردان بود. پزشکی که آنجا بود محل رجوع همه نوع درد و بیماری بود، از سردرد و سینوزیت، که عده زیادی از آن ناراحت بودند، تا عفونت گوش و حلق، شکستگی و... اتفاقاً ترک هم بود. پیش او رفتم.
ـ دهانم قفل شده.
ـ خُب! دهنتو باز کنم ببینم!
فقط می توانستم لبهایم را باز کنم چون دندانهایم با فشار به هم چسبیده بودند! دکتر دوباره گفت: «می گم دهنتو باز کن!»
ـ آگه می تونستم دهنمو باز کنم که پیش شما نمی اومدم؟!
ـ واقعاً دندونات اینطوری قفل شدن؟
برایش جالب شده بودم. پرسید: «پس تو این مدت چی میخوری؟»
ـ هیچی! چای شیرین درست می کنم و توش نون خیس می کنم!
ـ تو چرا تا حالا اینجا موندی. باید تو رو عقب می فرستادند... بیمارستان!
با هم صحبت کردیم و او به حرفهای من، که از بین دو ردیف دندان به هم فشرده ادا می کردم، گوش داد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فهمید عقب برو نیستم. خواست پیراهنم را بالا بزنم تا معاینه ام کند. پیراهنم را درآوردم اما متوجه شدم همین طور که دارد به بدن و صورت من نگاه می کند، گریه می کند! ناراحت شده بود. لباسم را پوشیدم تا بیرون بیایم اما نگذاشت. نشست کنارم. مقداری داروی تقویتی برایم نوشت اما همه اش می گفت: «تو با این وضع بدنت وارد آب میشی فکر نمی کنی فردا بدنت چرک می کنه... می افتی!»
ـ... نه این آب از اون آبها نیست! این آب بدن آدمو چرک نمی کنه! ما به خاطر خدا تو این آب حرکت می کنیم. باور نمی کنم خدا بخواد که تن من تو این آب عفونت کنه.
دکتر حدود یک ساعت مرا پیش خودش نگه داشت. از مجروحیت هایم می پرسید که کی زخمی شده ام و باورش نمی شد از اواخر سال 1359 در جبهه باشم و زخم روی زخم بردارم. تا آن روز حدود بیست و دو بار برای عمل جراحی رفته بودم. باور نمی کرد. می گفت: «اصلاً با عقل جور درنمی آید! آدم این همه عمل برود و باز سالم بماند!»
ـ سالم که نموندم! نمی بینی...!
به هر حال سعی کردم به دکتر هم روحیه بدهم. بعد از گرفتن داروها از او جدا شدم و به چادرمان برگشتم...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃☀️🍃🍃🍃🍃🍃🍃☀️🍃🍃🍃
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت صد وسوم(103)
شبی که نمونه اش را تا پایان جنگ دیگر تجربه نکردم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 511تا515
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن شب در چهره بعضی از بچه ها چیز دیگری می شد دید؛ چهره حمید غمسوار عجیب روشن شده بود انگار یک ماه در صورتش روئیده باشد. من این قیافه ها را در لحظه های رفتن کم ندیده بودم. می دانستم این حالتها و قیافه ها زمانی دیده می شود که کسی همه چیزش را در اختیار خدا گذاشته و صادقانه می رود. به چادرمان آمدم. همه در حال خواندن نمازشب بودند.حدود ساعت سه نیمه شب بود. بعد از نمازشب همه بچه های دسته را صدا کردم که یک جا جمع شوند. جمع عجیبی بود آن جمع! در همان حال که به سختی تکلم می کردم از بچه ها عذرخواهی کردم. به خاطر همه دردسرهایی که داده بودم، سخت گیریها و اذیتهایی که داشتم و... شانه ها از شدت گریه می لرزید. بچه ها فانوسها را خاموش کردند و باز مجلس دیگری آغاز شد... دیگر نوحه خوانی در کار نبود، هر کس کلمه ای می گفت، یکی از دوست مفقودش... از حسرتها، امیدها و آرزوهاشان، انگار زمان و مکان مفهومشان را گم کرده و فقط به صدای نالۀ جان غواصها گوش می دادند. خودم هم دیگر سید نورالدین همیشگی نبودم. سابقه نداشت نیروها را جمع کنم، حرف بزنم، عذرخواهی کنم، تشکر کنم به خاطر همه زحمتهاشان و حلالیت بخواهم. حالی داشتم که فکر می کردم دیگر رفتنی هستم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یقین داشتم دیگر برنخواهم گشت. این بود که نمی خواستم حرفی در سینه ام بماند. تصمیم گرفته بودم وصیتنامه ام را هم تازه کنم اما باز هم نتوانستم. بعد از آن همه گریه خسته شده بودم و فقط به بچه ها نگاه می کردم؛ به چهره هاشان، به قامت قشنگ شان، به انگشتان حنا گرفته شان، به خنده و گریه شان، به لهجه و شوخی هاشان، به نماز و قرآنشان... چه شبی بود آن شب...
آن شب استثنایی به صبح رسید. شبی که نمونه اش را تا پایان جنگ دیگر تجربه نکردم. نه هرگز مثل بچه های نمونه آن دسته غواصی در عملیات کربلای 4 دور هم جمع شدند و نه شرایط آموزش و... مثل آن زمان شد.
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀⚡️🍀🍀🍀🍀🍃☀️☀️
از اون بچه هیئتی های عاشق بود عاشق مادرش حضرت زهرا (س) ...
گردانمون یه هیئت داشت به اسم گردان متوسلین به حضرت زهرا (س) توی هیئت همه بچه ها بی قرار بودن اما حال سید با همه فرق داشت ،
تا اسم حضرت زهرا (س) میومد مثل بارون بهار گریه میکرد حالش عوض میشد ؛ خیلی
به مادرش ارادت داشت ،
یه دست نوشته ازش مونده که سند عاشقی سید به حضرت زهرا (س) ست ؛
خطاب به امام زمان :"آقا جان وقتی که ما به جبهه میرویم به این نیت میرویم که انتقام سیلی حضرت زهرا که آن نامرد ها به روی مادر شیعیان زده اند رو بگیریم ...
برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم . برای انتقام آن سینه سوراخ شده میرویم . سخت است شنیدن این مصیبت ها .
🌷شهید سیدّ احمد پلارک ، معروف
به شهید عطری🌷
ولادت : 1334/2/7
شهادت : 1366/1/22
مزار شهید : بهشت زهرای تهران ، قطعه 26 ، ردیف ، 32 ، شماره 22
https://telegram.me/joinchat/BWOhVjwrTDuBsRWs4NRzIA
⏪ کـانـال در آرزوی شهـادت ⏫
🌺مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍀قسمت صدو پنجم(105)
آب اروند به رنگ خون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 521تا525
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...نیروهای غواص لشکر عاشورا باید قبل از سایر نیروها وارد آب می شدند و به سمت عقبه دشمن می رفتند. وقتی کنار آب آمدیم هوا تاریک و ساعت حدود نُه شب بود.
دو گروهان غواصی از گردان حبیب در کانال بودند؛ کانالی که درونش آب بود و هر چه به اروند نزدیک تر می شدیم ارتفاع آب در کانال بیشتر می شد. در کمال تعجب دیدم غواصان لشکر دیگری دارند مقابل ما در آب حرکت می کنند، آنها قبل از ما وارد اروند شده بودند. صدای بلند غواصها که به فارسی صحبت می کردند نگرانم می کرد. در دلم غوغایی بود، هنوز وارد اروند نشده بودیم که ناگهان صدایی از آب بلند شد؛ دشمن از آتشبارهایی استفاده کرد که اول روی آب را تا سطح پنجاه تا شصت متر گاز می پوشاند و بعد می سوخت و می سوزاند! غواصانی که به ستون در آب حرکت می کردند در یک لحظه زیر آتش تیربار دشمن لت و پار شدند. هنگامه ای بود که خدا می داند و بس! می دیدیم دشمن آب را با انواع تیر می زند؛ تیر مستقیم، تیربار کالیبر و... ناباورانه شاهد گلوله باران بچه های غواص درون آب بودیم. از آب صدایی بلند بود که دل آدم را خالی می کرد، صدای ناله مظلومانه غواصها در میان غرش آتشبارها خیلی غریب بود. به نظرم آن ساعات آب اروند به رنگ خون شده بود! سه چهار نفر از بچه های ما هم که وارد آب شده بودند، زخمی شدند اما محور ما لو نرفته بود.
هنوز ایران آتش خود را شروع نکرده بود. نیروهای گردانهایی که از بالا وارد آب شده و از محور ما می گذشتند مقابل چشم ما قتل عام می شدند. شنیده بودم سیزده لشکر نیروهای غواص خود را وارد عمل می کنند اما نمی دانستم آن لحظه چند گردان توی آب بودند. به نظر می رسید حداقل دو گردان غواص در آن لحظه در منطقه ما بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دقایقی بعد متوجه شدیم دیگر گردان غواصی لشکر عاشورا یعنی گردان ولیعصر هم نیروهایش را وارد آب کرده است. بیشتر غواصان گردان ولیعصر آن شب شهید و تعدادی مفقود شدند، تنها حدود چهل نفر از غواصان گردان ولیعصر از آب خارج شدند. شب عجیبی بود آن شب. بچه ها که در یک ردیف از طناب گرفته و به هم وصل بودند به طرز فجیعی در آب زخمی و شهید می شدند. گاهی صدای ناله و فریادشان را می شنیدم و دلم آتش می گرفت، دست و پای قطع شده بچه ها روی آب شناور بود. حدود یک ربع ماندیم. شرایط عجیبی بود و در ناباوری یکی از مسئولان گروهانها را دیدم که از صحنه عقب می دوید. چنان سریع می دوید که در یک لحظه، پایش به سیم گیر کرد و افتاد و معلق زد! در مقابل، فرماندهانی مثل محمد سوداگر و فرج قلی زاده هم بودند که زده بودند توی آب. انگار نه انگار که دشمن آب را آتش زده است! سوداگر که از نظر بدنی هم جزء بهترینهای گردان بود، با جسارت تمام بچه های زخمی را از دل اروند به ساحل می رساند. کاری که او می کرد اوج شجاعت و ایثار یک فرمانده بود...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍀لینکهای انتشار مطلب
http://facenama.com/view/post:313045321
http://rasekhoon.net/forum/post/show/683701/2805336/
http://www.cloob.com/u/talabe14/125433293
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
هر که را
صبحِ شهادت نیست؛
شامِ مرگ،
هست...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
@majnon100
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه همراهان بیان معنوی✋💐
👌تصمیم داریم هرشب ازشهید ابراهیم هادی حرف بزنیم 👌
🌷با روایتگری ازاین شهید بزرگوارمهمون دلاي پاکتون هستيم.🌷
خلاصه این قسمت در فوتوکتاب عکس موجود است
🍀🍀🍀🍀
☀️قسمت اول
☀️زندگي نامه
ابراهيم در اول ارديبهشت سال 1336 در محله شهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود.او چهارمين فرزند خانواده به شمار مي رفت ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد.دوران دبستان را به مدرسه طالقاني رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و کريم خان زند.
سال 1355 توانست به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سا لهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد.حضور در هيئت جوانان وحدت اسامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود. در دوران پيروزي انقلاب شجاعت هاي بسياري از خود نشان داد.
او همزمان با تحصيل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس ازانقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهيم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز وبوم مشغول شد.او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باستاني شروع کرد.در واليبال وکشتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد.مردانگي او را مي توان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازي دراز وگيلا نغرب تا دشت هاي سوزان جنوب مشاهده کرد.حماسه هاي او در اين مناطق هنوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي مي کند.در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچه هاي گردان هاي کميل و حنظله درکانا لهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه هاي باقيمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.او هميشه از خدا مي خواست گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست.خدا هم دعايش را مستجاب كرد. ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.
☀️لینک گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
@majnon100
🌷🌷🌷🌷
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی✋💐
با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمون دلاي پاکتون هستيم.
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂
⚡️قسمت دوم
⚡️روزی حلال
✍درهمان ایام پایانی دبستان،ابراهیم کاری کردکه پدرعصبانی شدوگفت:ابراهیم بروبیرون.تاشب هم برنگرد.
ابراهیم تاشـب به خانه نیامد.همه خانـواده ناراحت بودندکه برای ناهارچه کارکرده.اماروی حرف پدرحرفی نمی زدند.
شب بودکه ابراهیم برگشت.باادب به همه سلام کرد.بلافاصله سوال کردم:ناهار چیکارکردی داداش؟!پدردرحالی که هنوزناراحت نشان می دادمنتظرجواب ابراهیم بود.
ابراهیم خیلی آهسته گفت:توکوچه راه می رفتم.دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریـده.نمی دونه چیکارکنه وچطـوری بره خونه.من هم رفتم کمک کردم.وسایلش راتامنزلش بردم.پیرزن هم کلی تشکـرکردوسکه پنج ریالی به من داد.
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرارکرد.من هم مطمئن بودم این پول حلاله،چون براش زحمت کشیده بودم.ظهرباهمان پول نان خریدم وخوردم.
پدروقتی ماجراراشنیدلبخندی ازرضایت برلبانش نقش بست.خوشحال بودکه پسرش درس پدرراخوب فراگرفته وبه روزی حلال اهمیت می دهد.
☀️لینک گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
@majnon100
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
#ساﻟﻬﺎﺳﺖ ﻋﮑﺴﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺘﯽ،ﻭﺑﻼﮒﻫﺎ، ﺳﺎﯾﺖﻫﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ
ﻋﮑﺲ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺁﺑﯽ ﺧﻮﺩ ﻭ ﮐﻼﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ 😞ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﻣﻈﻠﻮﻣﯿﺖ ﺷﻬﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺻﺤﺮﺍﻫﺎﯼ ﺟﻨﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ
🗓 ﻳﺎﺯﺩﻫﻢ ﺗﻴﺮﻣﺎﻩ 1351 ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ #ﻟﻨﮕﺮﻭﺩ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ . ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭﺯ 23 ﺩﻱﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1365 ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ #ﺷﻠﻤﭽﻪ در #سن_14 سالگی ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﭘﻴﻜﺮﺵ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯﻧﮕﺸﺖ 😔
ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺗﻴﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ .
ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲﻫﺎ🚑 ﺭﺍﺣﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ .
ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺤﻞ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲﻫﺎ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﻴﻜﺮ ﻫﺎﺩﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻜﺮ #ﺷﻬﻴﺪ_ﻫﺎﺩﯼ_ﺛﻨﺎیی_ﻣﻘﺪﻡ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻴﻜﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﻨﻨﺪ .
🌸ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺎﺩﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻣﺰﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﺰﺍﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ، ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻋﮑﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍﯼﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ ﺑﺮﭘﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ثناییﻣﻘﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﺼﺎﻭﯾﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ یک ﻋﻜﺲ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﻨﻪ .... ﺍﯾﻦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﻨﻪ...😔😔😔
#شهید_14_ساله
#شهید_هادی_ثنایی_مقدم
#شهید_گمنام
@raveyan
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی✋💐
با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمون دلاي پاکتون هستيم.
〰〰〰〰〰〰〰〰
🍀قسمت سوم
🍀رفاقت
✍بارهامی دیـدم ابراهیم،بابچه هائی که نه ظاهرمذهبی داشتندونه به دنبال مسـائل دینی بودندرفیق می شد.آنهاراجذب ورزش می کـردوبه مروربه مسجدوهیئت می کشاند.
یکی ازآنهاخیلی ازبقیه بدتربود.همیشـه ازخوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت.
اصلا چیزی ازدین نمی دانسـت.نه نمازونه روزه،به هیچ چیزهم اهمیت نمی داد.حتی گفت:تاحالاهیچ جلسه مذهبی یاهیئت نرفته ام.
به ابراهیم گفتم:آقاابرام اینهاکی هسـتنددنبال خودت می یاری!؟باتعجب پرسید:چطور،چی شده؟!
گفتم:دیشـب این پسـردنبال شـماواردهیئت شـد.بعدهم آمدوکنارمن نشست.حاج آقاداشت صحبت می کرد.ازمظلومیت امام حسین(ع)وکارهای یزیدمی گفت.
این پسـرهم خیره خیره وباعصبانیت گوش می کرد.وقتی چراغ هاخاموش شد.به جای اینکه اشک بریزه،مرتب فحش های ناجوربه یزیدمی داد!!
ابراهیم داشـت باتعجب گوش می کرد.یکدفعه زدزیرخنده.بعدهم گفت:عیبی نداره،این پسرتاحالاهیئت نرفته وگریه نکرده.مطمئن باش باامام حسین(ع)که رفیق بشـه تغییرمی کنه.ماهم اگرایـن بچه هارومذهبی کنیم هنرکردیم.
دوسـتی ابراهیم بااین پسربه جایی رسیدکه همه کارهای اشتباهش راکنارگذاشت.اویکی ازبچه های خوب ورزشکارشد.
چندماه بعدودریکی ازروزهای عید،همان پسررادیدم.بعدازورزش یک جعبه شیرینی خریدوپخش کرد.
بعدگفت:رفقامن مدیون همه شماهستم،من مدیون آقاابرام هستم.ازخداخیلی ممنونم.من اگرباشماآشنانشده بودم معلوم نبودالان کجابودم و...
ماهم باتعجب نگاهش می کردیم.بابچه هاآمدیم بیرون،توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم.
چقدرزیبایکی یکی بچه هاراجذب ورزش می کرد.بعدهم آنهارابه مسجدوهیئت می کشاندوبه قول خودش می انداخت تودامن امام حسین(ع).
#یادحدیث پیامبربه امیرالمؤمنین(ع)افتادم که فرمودند:یاعلی،اگریک نفربه واسطه توهدایت شودازآنچه آفتاب برآن می تابدبالاتراست
☀️لینک گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
@majnon100
➖✨🌹➖
شهدا شرمنده ایم...😭😭🌸
جهت تعجیل در فرج اقا و شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات جمیل ختم کنید.🌸🌸
faal9260«من زشتم! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…
وحالا همه جا پوسترش هست
شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری 🌷
azimyq1اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی✋💐
با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمون دلاي پاکتون هستيم.
〰〰〰〰〰〰〰〰
🌸قسمت چهارم
🌸ورزش1
ازدیگرکارهائی کـه درمجموعه ورزش باسـتانی انجام می شـداین بودکـه بچه هابه صـورت گروهی به زورخانه های دیگـرمی رفتندوآنجاورزش می کردند.یک شب ماه رمضان مابه زورخانه ای درکرج رفتیم.
آن شـب رافراموش نمی کنم.ابراهیم شعرمی خواند.دعامی خواندوورزش می کرد.
مدتی طولانی بودکه ابراهیم درکنارگودمشغول شنای زورخانه ای بود.چندسـری بچه های داخل گودعوض شدند.اماابراهیم همچنان مشغول شنابود.
اصلابه کسی توجه نمی کرد.
پیرمردی دربالای سـکونشسـته بودوبه ورزش بچه هانـگاه می کرد.پیش من آمد.ابراهیم رانشـان دادوباناراحتی گفت:آقا،این جوان کیه؟!باتعجب گفتم:چطورمگه!؟
گفت:من که واردشدم،ایشان داشت شنا می رفت.من باتسبیح،شنارفتنش راشـمردم.تاالان هفت دورتسبیح رفته یعنی هفتصدتاشنا!توروخدابیارش بالاالان حالش به هم می خوره.
ورزش که تمام شدابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد.انگارنه انگارکه حدودچهارساعت شنارفته!
☀️لینک گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
@majnon100
➖✨🌹➖✨🌹➖✨🌹➖
🌷ان شاالله از ادامه دهندگان راه شهدا 🌹باشیم
و اون دنیا بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و شرمنده شون نباشیم 🔹🔹🔹
شادی روح طیبه ی شهدا صلوات🌹🌹
التماس دعای فرج
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 شهید فخار وصیت کرده بود که قبر من باید خاکی باشد.
شهید فخار شهید شد ولی بر اثر توجه نداشتن به وصیت شهید، بر روی قبر شهید سنگ قبر می گذارند.
فردای آن روز میآیند گلزار، ناگهان میبینند که سنگ قبر شکسته، دوباره سنگ قبر برای آن شهید قرار میدهند.
روز بعد دوباره به گلزار میآیند و با کمال تعجب میبینند که سنگ قبر شکسته است.
شب روز دوم شهید به خواب نزدیکانش میآید و میگوید مگر من وصیت نکردهام که قبر من خاکی باشد و از آن روز تا الان قبر آن شهید در گلزار شهدای کازرون خاکی است.🌷🌷🌷
#شهید_صمد_فخار
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
☀️روایتگری شهدا☀️
شهید محمد معماریان
شهيدي كه بعد ازشهادت مادر خود را با شال سبز متبرک به ضریح امام حسین علیه السلام شفا داد
#شهید_محمد_معماریان
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
عکس دوشهید صاحب کرامت رابا هم گذاشتم زیرا درتکمیل تصویرشهید شفیعی،شهیدی که بعد از 16 سال پیکر مطهرش سالم بود (درپست شماره 313majnon313)دربین تصاویر قبل موجود است وشهید معماریان که بعد از شهادت بصورت شبه معجزه ای مادرش راشفا داد،
و خداوند چنين مقدر کرده تا جلوه ای ديگر از کرامات شهداء رو ببينیم.
يادي که در دلها
هرگز نمي ميرد
ياد شهيدان است.
ياد شهيدان است.
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
روایتگری شهدا
شهید محمد معماریان
شهيدي كه بعد ازشهادت مادر خود را با شال سبز متبرک به ضریح امام حسین علیه السلام شفا داد
#شهید_محمد_معماریان
#شهید_محمد_رضا_شفیعی
عکس دوشهید صاحب کرامت رابا هم گذاشتم زیرا درتکمیل تصویرشهید شفیعی،شهیدی که بعد از 16 سال پیکر مطهرش سالم بود (درپست شماره 313majnon313)دربین تصاویر قبل موجود است وشهید معماریان که بعد از شهادت بصورت شبه معجزه ای مادرش راشفا داد،
و خداوند چنين مقدر کرده تا جلوه ای ديگر از کرامات شهداء رو ببينیم.
يادي که در دلها
هرگز نمي ميرد
ياد شهيدان است.
ياد شهيدان است.
در سال 1368 كرامتي از سيدالشهدا(ع) ، در شهر قم مشاهده شد و طي آن مادر شهيدي شفا يافت و مادرشهید این بانوي محترم، جريان را به به نگارش درآوردند اما خلاصه ان.
مادر شهيد محمد معماريان، روز اول محرم به اتفاق خانواده به يكي از روستاهاي اطراف قم مسافرت كردند و در اثر حادثهاي به زمين افتادند، پس از حاضر شدن دكتر از درمانگاه منطقه، قرار شد به خاطر احتمال خونريزي مغزي و به پيشنهاد پزشك، سريعاًبه قم منتقل گردند و پس از درمانهاي اوليه و عكسبرداري مشخص شد پاي ايشان دچار شكستگي گشته و احتياج به گچ گرفتن دارد، ولي وي از گچ گرفتن خودداري كرده و با مراجعه به پيرمرد شكستهبندي به نام حاج محمد، پاهاي خود را بست و درد را تحمل ميكرد و به توصية پزشك معالج به استراحت پرداخت تا پايش جوش خورده و شكستگي برطرف گردد.
در روز هشتم، باعصا سوار بر ماشين شده و در مسجدالمهدي(ع) واقع در بلوار محمّدامين(ص) شهرقم حاضر و به خانمهايي كه براي آماده سازي تدارك پذيرايي از عزاداران حسيني در شب عاشورا زحمت ميكشيدند كمك كرده و به منزل برگشتند و در روز تاسوعا نيز عصازنان به مسجد رفته و كمك كردند.در شب عاشورا نماز جماعت را به حال نشسته خواندند و منتظر مراسم سينهزني شدند، تا آن كه نوحهخواني و عزاداري آغاز گشت. در اين هنگام حالشان به شدت منقلب گشته و به سيدالشهدا(ع) و حضرت زهرا(ع) متوسل شدند و از ايشان شفاي خود را خواستند و عرض كردند:
يا امام حسين! اگر اين مقدار زحمت من، قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهيد به من شفا بدهد و اگر من تا صبح فردا شفا يابم و پايم به زمين برسد، ديگهاي مسجد المهدي(ع) و ديگهاي مربوط به عزاداريت را در منزل عمهام خواهم شست.
بعد از عزاداري به منزل آمدند و خوابيدند. هنگام نماز صبح بيدار شده و پس از نماز عرض كرد:
يا امام حسين(ع)؛ صبح عاشورا شد ولي خبري از پاي من نشد!!
@majnon100
هنوز هوا تاريك بود كه مجدداً خوابيدند.در خواب ديدند كه در مسجدالمهدي(ع) هستند و ميگويند: هيأتي به مسجد ميآيد، با خود گفت: بروم و ببينم چه كساني هستند؟ديدند هيأتي فوقالعاده منظم با لباسهاي سفيد، سربندهاي مشكي وكفني تقريباً خونآلود به گردن، وارد مسجد شدند و شهيد سيد محمد سعيد آل طه نوحهخواني ميكنند و بقيه سينه مي زنند، با خود گفت:سيدمحمد كه شهيد شده بود! يك مرتبه متوجه شدند فرزند شهيدشان محمد معماريان نيز در جلوي هيأت حركت ميكنند و بقيه هم از دوستان شهيد فرزندشان هستند، به اين ترتيب، برايشان مسلم شد كه هيأت مربوط به شهداست.
بعد از اتمام سينهزني، فرزند شهيدش جمعيت را دور زد و كنار پرده به طرف مادر آمد و همديگر را در آغوش گرفتند. در اين هنگام يكي ديگر از شهيدان نزديك آنان آمده و گفت: سلام حاجخانم! خدا بد ندهد! چه شده است؟محمد گفت: نه! مادر من مريض نيست، مادر، اينها چيست (كه به پايت) بستهاي؟گفت: چيزي نيست، چند روزي است پايم درد ميكند و با عصا راه ميروم انشاءالله خوب ميشود.محمد گفت: مادر جان چند روزي است كه با دوستان به كربلا رفتيم، از ضريح امام حسين(ع) شال سبزي براي شما آوردهام و ميخواستم به ديدن شما بيايم ولي دوستان گفتند، صبر كن با هم برويم و امشب كه شب عاشورا بود،رفتيم به زيارت امام خميني(ره) و آمدهايم تا نمازصبح را در مسجدالمهدي(ع) همراه با زيارت عاشورا بخوانيم و شما را ببينيم و برگرديم.
در اين هنگام دست را بالا آورد و ازسر تا پاي مادرش را دست كشيد، باندها را از پاي مادر باز كرد و شال سبز ضريح مطهر را به پاهايش بست و گفت: مادر، پايت خوب شده است و اگر هم مقداري درد ميكند از عضله است كه آن هم خوب ميشود...
در همين حال از خواب بيدار شدند و دچار اضطراب گرديدند و قدرت تكلم نداشتند و قبل از برخاستن و مشاهدة پا، به خود گفتند: ببينم خواب ديدهام يا واقعيت بوده است.
وقتي كه نگاه كردند، ديدند تمام باندها باز شده و به جاي آن، شال سبزي به پاهايش بسته شده است. بلند شده ومتوجه گرديدند كه پايش كاملاً خوب شده است.اهل منزل را مطلع ساختند، و براي انجام نذر شستن ديگها، به طرف مسجد حركت كردند.با حضور ايشان در مسجد، بانواني كه ايشان را ميشناختند، گفتند: شما كه نميتوانستيد راه برويد، الان چه شده است؟گفت: «من امروز صبح شفا گرفتم».
خانمهاي حاضر، شال معطر را گرفته و ميبوسيدند و يكي ازخانمها كه اتفاقاً مدتها به سردردي مزمن، مبتلا بود آن را به سر خود كشيد و گفت: به سر ميبندم تا انشاءالله خوب شوم و سرم درد نگيرد، همان لحظه سرش خوب شد.
@majnon100
خبر در سطح شهر پيچيد واز طرف حضرت آيتالله العظمي گلپايگاني(ره)، فرزند معظمله به ملاقات ايشان آمده و با مشاهدة شال سبز معطر، از ايشان دعوت كرد خدمت آن مرجع عظيمالشأن برسند.
روز دوازدهم محرم به اتفاق خانواده به محضر آيتالله العظمي گلپايگاني(ره) رسيدند و جريان را عرض كرده و شال را خدمت آن بزرگوار تقديم كردند، آن مرد بزرگ آن شال رابوسيد و فرمود: بوي جدم حسين(ع) را ميدهد، بعد چند بار دوباره آن را بوسيدند و گريستند وفرمودند:
شما قدر اين شال را بدانيد و كمي از اين شال را به من بدهيد كه اين سند و اثري از مقام شهداست و در تاريخ چنين چيزي نادر و كم نظير است.
بعد از آن دستور فرمودند: تربت مخصوص را كه قبلاً توسط بعضي از علما برايشان آورده حاضر كنند، وقتي آن را آوردند، فرمود:
يك مقدار از اين تربت رابه شما ميدهم، كمي از شال را با تربت در شيشهاي بريزيد و به مريضها بدهيد، انشاءالله خداوند شفا ميدهد.
نگارنده ميافزايد: بيش از دهها نفر از مريضهايي كه بعضاً از دكترها جواب ردّ گرفته وبعضي از آنها نيز براي درمان به خارج كشور رفته ولي نتيجهاي نگرفته بودند، از آب متبرّك آن شيشه استفاده كرده و شفا يافتند، كه اسناد همگي در نزد خانواده محترم شهيد موجود ميباشد.1
پينوشت:
برگرفته از: معجزات و كرامات امام حسين(ع)، نوشتة عباس عزيزي، نشر سلسله.
@majnon100
https://www.instagram.com/p/BQkNFk6gIYr
سایر لینکهای نشر مطلب
http://www.cloob.com/u/talabe14/125453139
http://facenama.com/view/post:313071986
https://rasekhoon.net/forum/post/show/1250955/2808200/