eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت چهاردهـم 💫پیوندالهی یکی دوبارپسرهمسایه روتوی کوچه دیده بودکه بادختری جوان درحال صحبت کردن هستن که تاابراهیم رومیبینن ازهم جدامیشن ومیرن. ابراهیم رفت پیش اون پسر.پسرهم ترسیده بود.ابراهیم بالبخندوآرامش همیشگی گفت ببین،درکوچه ومحل مااین چیزاسابقه نداشته،من تووخانوادت روکامل میشناسم،اگرواقعااین دختررومیخوای من باپدرت صحبت میکنم که ان شاءالله بتونی بااین دخترازدواج کنی.شب بعدازنماز،ابراهیم درمسجدباپدرآن جوان شروع به صحبت کرد.اول ازازدواج گفت واینکه اگرکسی شرایط ازدواج راداشته باشدوهمسرمناسبی پیداکند،بایدازدواج کند.درغیراین صورت اگربه حرام بیفتدبایدپیش خداجوابگوباشد. وحالااین بزرگترهاهستندکه بایدجوان هارادراین زمینه کمک کنند.بعدهم پرسیدحاجی اگرپسرت بخوادخودش روحفظ کنه وتوگناه نیفته،اون هم تواین شرایط جامعه،کاربدی کرده؟حاجی هم بعدازلحظه ای سکوت گفت نه!یک ماه ازآن قضیه گذشت،ابراهیم وقتی ازبازار برمیگشت آخرکوچه چراغانی شده بود.لبخندرضایت برلبان ابراهیم نقش بسته بود.رضایت،بخاطراینکه یک دوستی شیطانی رابه یک پیوندالهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوزهم پابرجاست واین زوج زندگیشان رامدیون برخوردخوب ابراهیم بااین ماجرا میدانند. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⚡️قسمت صد وهجده(118) ⚡️پذیرش قطعنامه 598 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 586تا590 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر می گذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید می کرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی می زد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث می شد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند. یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!» ـ چی داری میگی؟ عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمی شد. از شدت ناراحتی نمی دانستم چه کنم. نمی توانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس می کردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست می رود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را می دهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمی رود. به هم ریخته بودم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فکر می کردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف می زد می دید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را می دیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا می کردند! حالا جنگ داشت تمام می شد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند! ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم... جوابشان آماده بود، می گفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمی کرد! پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر می شدم. دیوانه شده بودم. هر کس را می دیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان می کردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه می کردم می گفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...» @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🍃🌷🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺🌷🍃🌺🌷🌺
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/CyqECe 🔴حربه‌های ضد انقلاب می گفت: یکی از حربه‌های توی کردستان، استفاده از دخترای زیباست. می گفت: یک روز که داشتم نگهبانی می‌دادم،یکی از اونا سراغ منم اومد! صورتش غرق آرایش بود بهم چشمک زد و بعد هم لبخند. بهش گفتم: از خدا بترس، برو دنبال کارت. نرفت! کارش را بلد بود. دوباره چشمک زد. سریع گلنگدن را کشیدم و داد زدم اگر گورت رو گم نکنی، سوراخ سوراخت می کنم. دختره رنگش پرید و نفهمید چطوری فرار کرد. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت پانزدهـم 💫وسوسه شیطانی ابراهیم هروزدرحالی که کت وشلوارزیبایی میپوشییدبه محل کارمیامد.یک روزدیدم خیلی گرفته وناراحت است.به سراغش رفتم وپرسیدم چه شده وبعدازچنباراصرارگفت چندروزه که دختری بی حجاب توی این محل به من گیرداده.گفته تاتوروبه دست نیارم ولت نمیکنم!نگاهی به قدوبالای ابراهیم انداختم وگفتم بااین تیپ وقیافه ای که توداری،این اتفاق خیلی عجیب نیست!روزبعدتاابراهیم رادیدم خنده ام گرفت.باموهای تراشیده آمده بودمحل کار،بدون کت شلوار!فردای آن روز باپیراهن بلندبه محل کارآمدبود.این کاررامدتی ادامه داد.بالاخره ازآن وسوسه شیطانی رهاشد. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت شانزدهـم 💫فقیرارمنی دربازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم.بعدازگرفتن حقوق پرسیدموتورآوردی؟ گفتم آره.گفت اگرکاری نداری بیابریم فروشگاه،تقربیاهمه حقوقش روخرج کرد. ازبرنج وگوشت تاصابون و...همه چیزخرید.بعدباهم رفتیم دریک خانه،پیرزنی که حجاب درستی نداشت اومددم در،ابراهیم همه وسایل راتحویل داد.یک صلیب گردن پیرزن بود.توراه برگشت گفتم داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!گفت آره چطورمگه؟!گفتم بابا،این همه فقیرمسلمان هست.تورفتی سراغ مسیحیا!گفت مسلمون هاروکسی هست کمک کنه.تازه،کمیته امدادهم راه افتاده ان شاءالله کمکشون میکنه.امااین بنده های خداکسی روندارند. بااین کار،هم مشکلاتشان کم میشه،هم دلشان به امام وانقلاب گرم میشه. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/VrR08S 🔴از کی به جبهه رفت؟ حضورش در جنگ از کردستان شروع شد. اولین بار هم آنجا زخمی شد. در عملیات‌های مختلف از ناحیه دست و پا و شکم و ... زخمی شده بود. هر بار که می‌آمد با خودش یادگاری می‌آورد. یک جای سالم نداشت. در عملیات خیبر در حرم امام رضا(ع) نذر کردم که اگر سالم برگردد یک انگشتری می‌اندازم به ضریح آقا. آن عملیات تنها عملیاتی بود که سالم برگشت. برایش تعریف کردم که علت سالم آمدن این بارش برای چیست خندید وگفت:«آن را اگر نذر بچه‌های می‌کردی بهتر بود بچه‌ها بیشتر نیاز دارند. جبهه واجب تر است.» 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ☀️قسمت صد وبیست(120) 🌺به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 596تا600 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌺یک قسمت به اخر داستان و بالاخره تسویه ام را در تاریخ 25/7/1367 نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب هفتادوهفت ماه حضور من در صحنه های تلخ و شیرین جنگ تمام شد. به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمی دانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه می نشستم و فکر می کردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود. حمید غم سوار هم در بیت المقدس 3 شهید شده بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اصغر علی پور، علی اکبر مرتضوی، حاج رضا داروئیان، حاج علی پاشایی و... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه می شدم. آلبوم عکسهای جنگ را می آوردم، به دوستانم نگاه می کردم و داغ دلم تازه می شد؛ به کردستان فکر می کردم که چه شبهای پراضطرابی داشت و همه پیکر من آنجا سوخت. به جنوب، به برادرم، سید صادق، که در برابر من شهید شد، به امیر که داغش هرگز در دل من کهنه نشد. به عملیاتها، خستگی ها، زحمت هایی که بچه ها در گمنامی و غربت کشیدند و خونهایی که مظلومانه بر خاک ایران ریخته شد، به غواصانی که نمونه کامل ایمان بودند، به زخمها و دردهایی که کشیدیم و... حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمی کردم. اینکه جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم. فصل هجدهم دردهای ناتمام ... @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🌺لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ⚡️🍃⚡️🍃⚡️🍃🌷⚡️🍃⚡️🍃⚡️🍃🌷⚡️🍃
#یادی_از_شهدا شرط امام(ره) برای شهید بابایی 🌷 شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری، مرخصی خواستند...🌷 #شهید_عباس_بابایی 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/2YkBhw 🔴توسل ویژه به حضرت زهرا (س) «هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده‌بود که که کار گره خورد. نمی‌دانم چه شده بود که همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! حرف شنوی نداشتند. نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیده‌اند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی . نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم. از ته دل متوسل شدم به حضرت زهرا(س). زمزمه کردم خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین. چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب که یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی‌خوام. لحظه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی از بچه‌های آرپی جی زن بلند شد. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه‌ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. عنایت ‌ام ابی‌ها (س) باز هم به دادمان رسیده‌بود.» منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA