eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کجائید ای شهیدان خدایی🌷 🍃بے قراری و شوق پرواز ازچهره هاتان مےبارد... خستگے را خستہ ڪردید افلاکیان خاکے ... صورتهای غبارگرفته نشانه دوچیز است؛ خستگے از دنیا اشتیاق به شهادت✨ 🕊️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 این فیلم چند دقیقه قبل از شهادت شهید غلامحسین اسلامی فرد است که در ۱۳ بهمن ۱۳۶۵، به شهادت رسید. 🔹به چهره اش که بر اثر چند روز درگیری شدید با دشمن زیر انفجار توپ و خمپاره و دود، سیاه شده است، نگاه کنید: ذره ای ترس؛ آشفتگی، منت، طلبکاری می بینید؟! 👈 این انقلاب را با این افراد بشناسیم؛ نه با افرادی که خیانت کردند و همیشه هم غرزن و طلبکارند؟ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید علی‌ هاشمی: آیا علی اکبر امام حسین ( علیه السلام) بی هدف بود، یا حضرت ابوالفضل بی هدف بود. مگر می شود، سرباز روح الله بی هدف باشد و این را بدانید در جوانی پاک بودن، شیوه ی پیغمبری است. ای جوانان عزیز! هر چند که خون ما به ناحق و برای حق ریخته شد، ولی باعث شدکه درخت اسلام شاداب بماند، تا میوه ی آن که آزادی است به دست دشمن نرسد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 📍یک بسیجی ساده ... 🔻در تاریخ شهریور شصت عملیات شهید رجایی و باهنر درکرخه مجید سیلاوی شهید شد بعد از عملیات حاجی را دیدم گفتم: حاجی سیلاوی شهید شد. اولین بار دیدم حاج علی هاشمی نشست بعد گریه کرد. اولین بار در عمرم دیدم که گفت: ((کمرم رو شکست مجید کمرم را شکست)) فقط یکبار دیدمش. والا همیشه تو لحظات سخت جنگ ایشون خونسرد بود با درایت تصمیم می گرفت و دستور می داد و کارش را انجام می داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. 🌷سردار شهید علی هاشمی🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🌟سردار شهید علی هاشمی: ای امّت شهید پرور ایران، مارفتیم، ولی مسئولیّتش را بردوش یک به یک شما گذاشتیم و آن رسوای منافقین است و حفاظت از خون شهدا. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:62-63 🔻قسمت پنجاه ودوم: باید مرا تحمل کنید ✍دربهمن ماه1360وقتی به جبهه رفتم باحاج قاسم آشناشدم.این آشنایی پنج سال طول کشیدوتقریباً دراین مدت باهم بودیم. بعدازکربلای5به دلیل کسالت،ازمسائل نظامی کناره گرفتم وبه مجلس وکارهای اقتصادی واردشدم. درآخرین دیدار،حاج قاسم که می دانست کسالت دارم،یادآورشد:دستم دردمی کنه،امابه دستم گفته ام،ببین خودت رو اذیت نکن،توبایدمنوتحمل کنی. مریضی هم باید ماراتحمل کنه. 🗣️مصطفی موذن زاده،نشریه اطلاعات ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢 قسمت بیست و یکم:برخورد انسانی سربازای عراقی ♻️به لبه خاکریز که رسیدم  سرباز عراقی فهمید زخمی ام و فوری پرید این طرف و منو بلند کرد و روی دوشش گذاشت و دوان دوان از داخل کانالی که پشت خاکریز کنده بودن منو برد داخل یه سنگرِ سرپوشیده. ♻️از لهجه اش متوجه شدم از کردای عراقیه. حدود سی و پنج ساله بود با چهره ای مهربون، دلسوز و بسیار جوانمرد. شش نفر دیگه داخلِ سنگر بودن و یکی از اونا کم سن و سال بود و تقریبا ۱۸ سال یا کمتر داشت. منم که اصالتا کوردِ ایلامی بودم و کمی هم لهجه کردستانی بلد بودم خیلی خوشحال شدم. مقداری عربی گفت من چیزی نفهمیدم بهش گفتم کوردم  اونم خوشحال شد و شروع کرد به کردی حرف زدن. ازین بهتر نمی شد. یه همزبون تو اون شرایط می تونست خیلی کمکم کنه و حداقل نزاره اینجا منو اعدام کنن. ♻️خودمو معرفی کردم و اونم دلداری می داد و می گفت نترس اینجا کسی کاریت نداره. انگار یه دوست قدیمی پیدا کرده بود و مرتب باهام حرف می زد. می گفت: آتیشباری ایران خیلی سنگینه و یکی از عراقیا رو نشون داد، همون که کم سن و سال بود و چهره ای سبزه داشت ، می گفت این می ترسه. من تو ذهن خودم گفتم ای بی پدر، به درَک که می ترسه. تو نیم ساعتی که داخل اون سنگر بودم خیلی ملاطفت و محبت کرد. ♻️نه فقط سرباز کورد، بقیه ی عراقیا هم تو خط مقدم کاری به من نداشتنو و با بی تفاوتی و تعجب فقط نِگام میکردن و شاید پیش خودشون می گفتن این وقت روز و تنهایی، این از کجا سر و کله اش پیدا شد! خودمم اگه بودم تعجب می کردم. همون کورد عراقی وقتی دید لباسام خیسه و دارم از سرما می لرزم. رفت یه دَس لباس اورد و لباسای خیسو از تنم کند و لباس خشک به من پوشوند. تا چشمش به ساق پام افتاد و دید تیر خورده مثل یه پرستار مهربون زخما رو پانسمان و باند پیچی کرد. ♻️گفتم انگشت پام هم زخمیه. چکمه پلاستیکی رو کشید ناخاسته آه کشیدم. متوجه شد خیلی درد دارم رفت یه تیغ جراحی اورد و چکمه رو از دو طرف پاره کرد و انگشت پامو پانسمان کرد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯