✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۵۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و پنجاه و چهارم:فرار دانشجوئی (۵)
♦️(قسمت ۲۵۲ و ۲۵۳ در قالب فرار دانشجوئی ۳ و ۴ در دسترس نبود )بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که سه نفره#نقشه عملیاتِ فرار رو عملی کنیم. روز ۲۱ بهمن ۱۳۶۸ رو برای فرار انتخاب کردیم. شبها نگهبانها دستمون رو با دستبند به تخت قفل میکردن. ما هم مرتب نگهبانو صدا می زدیم و از خواب بیدار می کردیم و برای دستشویی باز میکردن. دیگه نگهبانها عاصی شده بودن و تصمیم گرفتن که برای راحتی خودشون دستامون رو باز بگذارن تا هر وقت نیاز به دستشویی داشتیم خودمون بریم و مزاحم خواب اونها نشیم.
🔹️این فرصت خوبی رو برامون فراهم کرد تا بدون ور رفتن برای باز کردن دستبند بتونیم راحتتر نقشه فرار رو ادامه بدیم. مقداری خوابیدم و منتظر موندیم تا نگهبانها و سایر بچههای بستری شده خواب برن. بعد از اینکه کاملا مطمئن شدیم همه خوابن پا شدیم ، غافل از اینکه نزدیک صبح شده بود و چون ما ساعت در اختیار نداشتیم نمیدونستیم چه ساعتی از شبه. هنوز مردد بودم و بین موندن در اسارت یا آزادی و در صورت گیر افتادن اعدام، باید یکی رو انتخاب می کردم.
🔸️هاشم گفت منتظر چی هستی راه بیفت بالاخره تصمیممو گرفتم و بسم الله گفتیم و از اتاق زدیم بیرون . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دستهای از سربازها سرِ راهمون سبز شدن. سریع رفتیم کنار یه درخت و در تاریکی قایم شدیم تا نگهبانها رد شدن و به راهمون ادامه دادیم. از سیم خاردارای انتهای بیمارستان به هر زحمتی بود رد شدیم. کمی زخمی شدیم، ولی اصلا برامون مهم نبود شوق آزادی زخمها رو التیام میداد. از سیم خاردار که رد شدیم تازه متوجه شدیم وسط یه پادگان بزرگ نظامی هستیم.
💥از مسیری که حدس می زدیم به سمت بعقوبه هست راه افتادیم و حدسمون درست بود. چیزی نگذشت که یه گله سگ دنبالمون کردن. پا به فرار گذاشتیم ولی دست بردار نبودن و پارس میکردن و چیزی نمونده بود لو بریم. بهناچار با سنگ دنبال سگها دویدیم و اونها ترسیدن و فرار کردن. به یه ردیف سیم خاردار دیگه رسیدیم و با چه مصیبتی از اون رد شدیم.
🔸️از دور جاده ای رو دیدیم که ماشینها در حال رفت و اومد بودن و مطمئن شدیم راه رو درست اومدیم. از عرض جاده عبور کردیم و کمی صبر کردیم تا یه اتومبیل اومد. دست بلند کردیم و اونم وایستاد. من چون عرب بودم جلو نشستم و هاشم و مسعود هم نشستن ردیف عقب. سلام کردم و با عربی از راننده خواستم که ما رو به شهر مندلی ببره. نگاهی به ساعت ماشین کردم دیدم حدود ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. مغزم سوت کشید. کمتر از یه ساعت به طلوع آفتاب مونده بود. سرم رو برگردوندم عقب هاشم یه تیغ جراحی رو نشونم داد و اشاره به راننده کرد، یعنی بزنمش؟. با اشاره ابرو گفتم نه...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡
📖 روایت «#هزار_و_دوازدهمین_نفر»
🔸٢٠٠ خاطره🔸️از#سردار_سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی
🔺فصل نهم: مردم داری
🔸صفحه: ۱۶۵-۱۶۴
🔻قسمت صد و هشتاد و هفتم : هیچ نگو
✍یک روز گزارش اقدامات نادرست یکی از نیروها را به حاج قاسم ارائه کردم.
پرسید:آیا یه درصد احتمال می دی که او تو مسیر بمونه درست بشه.
گفتم :بله
ادامه داد:پس هیچی نگو.
🗣️ سردار حسین فتاحی، سالنامه مکتب حاج قاسم
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃
نسیم یادت
پیراهن دلتنگی را
بر تن ساعتهای انتظار
می دوزد ،
و آرزوها با هر پلک زدن
دنیای با تو بودن را
بر قامت واژه ها
هجی می کنند ..
کاش!
بودنت رویایی دور ازدست نبود...
#حاج_قاسم💔
#صبح_وعاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌹 وصیتنامه طلبه شهید محمد علیخانی:
سعی کنید با خوب درس خواندن جای یک سری از عزیزانی که شهید شدند را پر کنید و مواظب باشید شما را به عنوان یک الگوی اسلام بشناسند، کارهای خود را فقط برای رضای خدا انجام دهید و درس خواندن شما هم برای خودسازی و جامعه سازی باشد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی رهبر معظم انقلاب در دیدار با جوانان😅😂
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 روایت دانشجویان دیار حاج قاسم از راهیان نور
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢گفتوگو با همسر شهید مدافع حرم معروف به «عمو حامد»
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📖 #تنها_گریه_کن
🔹️#حس_مردانگی
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان
✍🏻 به قلم #اکرم_اسلامی
🔸️#حس_خوبِ_خواندن
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯