فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️این مرد نفس صهیونیستها را گرفته است
🔹اگر مقامات اسرائیلی میدانستند یکی از زندانیان سابقشان، روزی هفت اکتبر را برای همیشه به روز شکست رژیم صهیونیستی تبدیل میکند، برای کشتن او لحظهای دریغ نمیکردند.
🇵🇸#طوفان_الاقصی
#جهاد_مقدس
#اسرائیل_کودک_کش
#فلسطین
#غزه
#مقاومت
#سپاه_جهانی_آزادیبخش_اسلامی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢«با موهای زیبات، شهر رو زیبا کن!»
🍁نقدی از جناب دکتر اسعدی عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی ایران
🔹️#جهاد_تبیین
🔸️#به_وقت_حجاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و چهارم
معیــــار#ازدواج♡
🔰 محمّد بیست سالش را تمام کرده بود و رعناتر از قبل به نظر می رسید. فکرهایی برایش داشتم و دختران فامیل و روستا را هر شب مرور می کردم تا به خواب می رفتم.
🌷 من هم مثل سایر مادرها آرزویی داشتم که باید به سرانجام میرساندم. محمّد در شهرستان کاشان تحصیل میکرد و یکدیگر را دیر میدیدیم، وقتی هم که به دیدار خانواده می آمد زود می رفت.
🔰 به دوستان پیام آمدنش را داده بود، در پوست خود نمی گنجیدم،پیش از رسیدنش مثل همیشه اتاقش را گردگیری کردم، سماور زغالی را به راه انداختم و دمنوش آنخش را آماده کردم، چند مدل غذا مثل فَطیرمسکه، آش ماست آبه و ترکمنی تدارک دیدم تا پسرم جان بگیرد.
🌷 انتظارم به سر و مسافرم از راه رسید، چشمم به جمالش روشن شد. محمّد از آن همه غذا فقط فطیرمسکه را خورد و از پختن چند نوع غذا منصرفم کرد
🔰فرصت را غنیمت دانستم و سخن را به طرف ازدواج فلان فامیل کشاندم و پرسیدم به نظر :تو یک دخترِ خوب چگونه باید باشد؟ محمّد پاسخ داد: نابینا، ناشنوا، لال و فلج باشد. پرسیدم شوخی میکنی؟
گفت: اتّفاقاً جدّی عرض کردم.
🌷با عصبانیّت گفتم: پس بگو میخواهم با آبروی تان بازی کنم. خندید و گفت: منظورم چیز دیگریست، نابینا باشد یعنی از گناه چشم بپوشاند، ناشنوا باشد یعنی از شنیدن گناه پرهیز کند، لال باشد یعنی زبان را به گناه نچرخاند، فلج باشد یعنی قدم در مسیر گناه نگذارد.
🔰گفتم: همۀ آنهایی که برایت در نظر داشتم ازدواج کرده اند، محمّدلبخندی زد و گفت: مادر! حرف دلت را بگو. گفتم: من یک مادرم، می خواهم دامادیت را ببینم، نفسی بیرون داد و گفت: ببین هنوز دهانم بوی شیر می دهد، بگذار درسم تمام شود تا خدا چه بخواهد
🌷با شوق ادامه دادم در مجلس فامیل دخترِ زهرا خانم را دیدم، بسیار نجیب و با کمالات است خیلی به دلم نشست، من ظاهر می خواهم تو باطن، چه بهتر از این اگر موافق باشی نشانش کنم بعد که تحصیلت تمام شد جشنتان را می گیریم، نظرت چیست؟
🔰محمّد با جدّیت و مؤدّبانه، روی دو زانو نشست و گفت: مهلتم بده، مادر! گفتم: این دختر خواستگاران زیادی دارد، قول میدهم تا دفعۀ بعد که برگردی ازدواج کند
🌷پرسیدم: کسی را در نظر داری؟ محمّد سری تکان داد و گفت: البتّه.با کنجکاوی گفتم: او کیست؟ گفت: حور العین بهشتی. گفتم: مسخره ام میکنی. گفت: خدا نکند.
🔰 همینطور که رختخواب ها را پهن میکرد، گفت: مادر فعلا کسی را برایم نشان نکن، محیط کوچک است، دوست ندارم آبروی کسی زائل شود و بیهوده مسلمانی را چشم انتظار خود بگذارم.
🌷گفتم: یعنی میشود آرزو به گورم نکنی و تو را در رخت دامادی ببینم گفت: قول می دهم با لباس جبهه بر تخت دامادی بنشینم. گفتم: اذیّتم نکن. محمّد به نشانۀ تسلیم دستانش را بالا برد. و گفت: عجله نکن مادر! به زودی مرادم را خواهی دید...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰#به_دنبال_نشانی_از_دوست(۵)
🔸️بنا دارم تصویر دوستان و همرزمانی را که چهل سال پیش با هم در جبهه بودیم، بگذارم شاید که دوستان و همشهریانش او را بشناسند و به من اطلاع دهند.
🔰دی ماه ۱۳۶۵ خط مقدم ارتفاعات قلاویزان مهران
گردان حمزه ، گروهان ۱
حمید رضا جعفری
این عکس را از او انداختم. بعدا گردان رفت شلمچه برای ادامه عملیات کربلای ۵ که با هم آنجا بودیم.
متاسفانه از آن به بعد، او را که اهل تهران بود، دیگر ندیدم و ازش خبری ندارم
.
هرکس او را شناخت و خبری از او دارد
در اینستاگرام در دایرکت
و در تلگرام و ایتا به این نشانی پیام بدهد
🍂صفحه شخصی برادر رزمنده حمید داودآبادی
hdavodabadi
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰🖼 پوستر/ تزریق جنایت.
🇵🇸#طوفان_الاقصی
#جهاد_مقدس
#اسرائیل_کودک_کش
#فلسطین
#غزه
#مقاومت
#سپاه_جهانی_آزادیبخش_اسلامی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تذکر حجاب توسط پسر بچه در مترو
👆بزرگ مرد دست فروش
❤️حرفهای زیبای کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در مترو تئاترشهر تذکر حجاب داد.
🔷برای چی تذکر میدی؟
🔶برای اینکه #از_خدا_میترسم... برای اینکه #آبروی_این_شهر نره.
💥اینها که شال سرشون نمیکنند، یک روز که از #دنیا رفتند و عذاب کشیدند؛
🍂میگن: وای #کاش ما شال سرمون میکردیم و به حرف اون پسربچه #گوش میکردیم...
👌 رویشهای انقلاب ...
🌹 راه شهدا ادامه دارد ...
🔹️#جهاد_تبیین
🔸️#به_وقت_حجاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و پنجم
📝چادر نمـــاز اولین هدیه تکلیف♡
🌷 زمان جنگ تحمیلی بود و خاطرم هست که آن سال نُه سالم شده بود و به سنّ تکلیف رسیده بودم و همراه با بزرگترها به مسجد می رفتم
🌿چادرِ نماز مادرم را که بسیار برایم بزرگ بود را می پوشیدم و از ترسِ زمین نخوردن ؛گوشه های چادر را در مشت می گرفتم وبه زحمت با دستان کوچکم دور کمرم جمع میکردم وبه راه می افتادم اما دو دقیقه بعد چادر زیر پایم می ریخت و دوباره این وضع تکرار میشد
🌷 یک روز وقتی از مسجد بیرون آمدم دیدم عمو هم داخل حیاط مسجد مشغول احوال پرسی با اهالی روستاست
انگار تازه از جبهه به روستا بر می گشت و مثل همیشه ایستگاه دل چسبش مسجد بود،
🌿با ذوق صدایش زدم: سلام عمو محمّد! با شنیدن صدایم سرش را به طرف بالکن مسجد چرخاند
سریعاً به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: علیکم السلام عزیزِ دلِ عمو!
🌷 بعد لبخندی زد وگفت: چقدر خوشحالم که تو را اینجا میبینم. گفتم: عمو! من به سنّ تکلیف رسیده ام :. پرسید .پس چرا با چادر خودت نیامدی؟
🌿سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم عمو دستم را گرفت به خانۀ مادربزرگ آمدیم. ولی حیف که عمو همیشه کم مرخّصی میگرفت و همۀ ما مدّت زمان طولانی را به شوق دیدار او منتظر می ماندیم و او همیشه دیر می آمد و زود میرفت.
خلاصه چند روزی از آمدنش می گذشت،
🌷تااینکه یک شب عمو به منزلمان آمد و از داخل پلاستیک مشکی که همراهش بود دو بستۀ روزنامه پیچ در آورد و به من و خواهرم داد وقتی بسته ها را باز کردیم باورمان نمیشد عمو به ما دو قوارۀ چادریِ سفیدِ گُلدار که خیلی زیبا بود هدیه داد
🌿 با خوشحالی عمو را بوسیدیم و عمو به مادرم رو کرد و گفت: زن داداش! این پارچه ها را برایشان چادرِ نماز بدوز که اگر دفعۀ بعد آمدم بچه ها را با چادر نمازِ خودشان ببینم
اینطور برای انجام واجباتشان اراده بیشتری خواهند داشت
🌷صبح شد و مادرمان پارچه ها را به خاله خیّاطِ روستا داد و پس از دو روز چادرها از خیّاط تحویل گرفتیم و پوشیدیم.
با شادمانی به خانۀ ننه آقا [مادربزرگمان] آمدیم فریاد زدیم: عمو عمو!
🌿مادربزرگ روی پله های حیاط با کاسه ای خالی از آب نشسته بود و در حالی که اشک هایش را با گوشۀ چادرش پاک می کرد ؛ با صدایی گرفته و لرزان گفت: عمو رفت، برای آمدنش دعا کنید
🌷 گرچه آن روز با ناراحتی و ناامیدی به خانه آمدیم ولی از اینکه اولین#هدیه تکلیف را از عمو شهید گرفته بودیم شوق زیادی برای نمازاول وقت در مسجد را داشتیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰#به_دنبال_نشانی_از_دوست(۶)
🔸️بنا دارم تصویر دوستان و همرزمانی را که چهل سال پیش با هم در جبهه بودیم، بگذارم شاید که دوستان و همشهریانش او را بشناسند و به من اطلاع دهند.
🌿اسفند ۱۳۶۲ هنگامه عملیات خیبر
اردوگاه سدّ دز - تیپ حضرت عبدالعظیم (ع)
این عکس را از این عزیز انداختم
متاسفانه او را که اهل تهران بود، کلا نامش را فراموش کردم.
از همان زمان دیگر او را ندیدم و ازش خبری ندارم
هرکس او را شناخت و خبری از او دارد
در اینستاگرام در دایرکت
و در تلگرام و ایتا به این نشانی پیام بدهد
🍂صفحه شخصی برادر رزمنده حمید داودآبادی
hdavodabadi
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📌لوح | سنگ محکی برای زمینه سازی ظهور
🔸️مرحوم آیتالله محیالدین حائری شیرازی نماینده سابق مردم شیراز در مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه سابق شیراز (۱۳۹۶ ش)
🇵🇸#طوفان_الاقصی
#جهاد_مقدس
#اسرائیل_کودک_کش
#فلسطین
#غزه
#مقاومت
#سپاه_جهانی_آزادیبخش_اسلامی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢آیا حفظ حجاب برای بانوان یک مسئله شخصی است یا اجتماعی
🎙خانم محمد رضایی
🔹️#جهاد_تبیین
🔸️#به_وقت_حجاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و ششم
📝کمک رســـــانی♡
🌷 آن زمان وسیلۀ نقلیّه در روستا به راحتی پیدا نمی شد ولی بنده تراکتور و یک موتور سیکلتِ ترک دار داشتم که شکر خدا علاوه بر کارهای خودم به امور و سفارش مردم نیز رسیدگی می کردم
🌲 روزی کار مهمّی برای کسی پیش آمده بود. برای انجام کارش مجبور بودم مسیر روستا تا شهر را موتورسواری کنم. ظهر بود و هوا گرم، محمّد هم با اصرار خودش مرا همراهی کرد و در نتیجه برای رسیدن به مقصد دو نفره با موتور حرکت کردیم.
🌷من راننده بودم و محمّد پشت سرم نشسته بود. فاصلۀ روستا تا شهرمان حدود ده کیلومتر در جاده.ای خاکی و ناهموار بود در وسط راه یک دفعه موتور سیکلت خاموش شد، پیاده شدیم، صبح باکش را بنزین ریخته بودم و مشکل سوخت نداشتیم،
🌲با کمی بررسی متوجّه شدم مشکل از شمع موتور است، هنوز تا شهر خیلی فاصله داشتیم. محمّد گفت: پیشنهادی دارم، گفتم: بگو می شنوم، گفت: داداش! شما موتور را سوار شو و من از ترکِ موتور را هُل میدهم. پیشنهاد خوبی بود بیچاره محمّد هل میداد و عرق می ریخت و باید تا شهر موتور را هل می داد.
🌷 سرانجام با مشقّت بسیاری که برادرم کشید به شهر رسیدیم و به محض ورودمان خود را به تعمیرگاه رساندیم و پس از تعویض شمع موتور، کار را برای هم محلّی مان انجام دادیم
🌲 وقتی به منزل رسیدیم، اصلاً حرفی از سختی مسیر نزد و با تعریف و گزارش بنده جلو خانواده تنها جمله اش این بود: داداش! امروز هم خدا به شما توفیق داد تا گره از مشکل مسلمانی حلّ کنی و شرمندۀ خدا و خلقش نشوی،
🌷 اگر من نمی بودم، شخص دیگری مأمورِ بردن این ثواب می شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯