eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/HtIhf5 🔴رفتار شهید با فرزندانش شهید به نماز و قرآن بسیار اهمیت می‌دادند. آن زمان یادم هست هفت سال داشتم. ما را تشویق می‌کرد به نماز. وقتی که را یاد می‌گرفتیم پاداش می‌داد. مرتبه آخری که خواستند بروند بچه‌ها را جمع کردند که خداحافظی کنند. به من هم گفت:«من با تو قرآن کار کردم بروم برگردم، اگر نماز وقرآن را خوب یاد گرفته باشی، پیش من یک داری»، گفتم:«شما زود برگرد چشم»، من هم تلاش کردم قرآن و نماز را خوب یاد بگیرم، اما این آخرین دیدار ما بود. زمان‌هایی که خانه بودند بسیار با ما بازی و سرگرم‌مان می‌کردند. برخورد پدر بسیار خوب بود، بسیار هم مهربان بودند. هر وقت خطا می‌کردیم می‌گفت که اشکال ندارد، وقتی نمره کمی می‌گرفتیم، می‌گفت: «ان‌شاء‌الله بهتر می‌شوید.» در مدت حیات پدر از او پرخاشگری ندیدیم. تبعیضی هم بین بچه‌ها قائل نمی‌شد. 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
#امامزاده_بی_بی_حیات #فاطمه_صغری (س)از #فرزندان_امام_موسی_کاظم(ع) واقع در #روستای_بی_بی_حیات غرب#چترود وشمال غرب #کرمان و فاصله آن از#چترود ۴۰ کیلومتر از کرمان مسیر شهرهای #زنگی_آباد، #کاظم_آباد و روستاهای #رحیم_آباد،#کریم_آباد همچنین روستای فوق در شرق شهرستان #رفسنجان و دهستان #خنامان و از خنامان ۱۸ کیلومتر و از #رفسنجان ۷۰ کیلومتر مسافت دارد و در تمام مسیرهای اعلام شده دارای جاده آسفالته می باشد. 🍃چندین مرتبه به مناسبت های مختلف #سفر_تبلیغی به این منطقه داشته ام درسفر عیدانه #نوروز_۹۸خداوند باز توفیق این سفر را عنایت فرمود.در این سفر یاد یادمان شهید این دیار افتادم این عکس بهانه ای شد برای این یاد 🌷#شهید_هاشم_غلامرضایی از شهدای این روستا است به نقل برادر شهید: مادرمان خیلی نگران جبهه رفتن هاشم بود. یک روز پرسید: «مادر! کی خدمت سربازیت تمام می‌شود؟» گفتم: «مادر جان! دیگه منتظر تمام شدن خدمت من نباشید، من پاسدار شده ام و همیشه در حال خدمتم. این شهید عزیز در ۲۵ اسفند سال ۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ در عراق به شهادت رسید. 🍃#دعا_ی_هر_روز #اللّهُمَّ_اجْعَلْ_عَواقِبَ_امُورِنا_خَیْراً ✨#خداوندا... 💠#آخر_و_عاقبت ما را #ختم_به_خیر کن #هدیه برای شادی روحمان نثار شهدای این دیار 🌷#شهید_هاشم_غلامرضایی 🌷#شهید_رجب_نجفیان 🌷#شهید_محمد_گنجی_زاده #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم #پیام_معنوی_شاکری #باران_معنوی_شاکری https://www.instagram.com/p/Bvy4lXknnwN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1vc12hmszghcc 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📩 #ڪــــلام‌شهــید 🌷شهـید مهـدی حسـین پور: وقتی تو ڪار بهـمون فشار می‌اومد یا خســـــته میشدیم بهمون میگفت: ثــــواب ڪار رو #هــدیه ڪنید به یڪی از اهـــل بیت (ع)خستگـــی بهـتون غلبه نمیڪنه و شــما بهـش غلبه میڪنید. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #شهید_چمران چگونه همسرش را #باحجاب کرد؟ #همسر #زن #روسری #حجاب #چمران #غاده #ایران #لبنان #شهید #یتیمخانه #هدیه #زیبا #سیره_شهدا 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
1_14288620.pdf
377.1K
👆👆 📘کتاب «پاوه سرخ» بر اساس #زندگی نامه #شهید چمران #قصه فرماندهان شماره ۶ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ✅احادیث درباره روز جمعه (1) ❤️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : روز جمعه آقاى روزهاست و نزد خداوند عز و جل از روز #قربان و روز #فطر نيز بزرگتر است. (2) ❤️امام على عليه السلام : هر #روز_جمعه مقدارى #ميوه به #خانواده خود #هديه دهيد تا از آمدن #جمعه خوشحال شوند. (3) ❤️امام باقر عليه السلام : #خير و #شر ، در روز جمعه دوچندان مى شود. (4) ❤️امام باقر عليه السلام : در روز جمعه [ #ثواب] #صدقه دو چندان مى شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها #فضيلت دارد. (5) ❤️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : #روز #جمعه ، روز عبادت است ، پس #خداوند عزيز و ارجمند را در آن #عبادت كنيد . 🔰منابع‌؛ (1) بحار الأنوار: 89/267/5 (2) بحار الأنوار: 104/73/24 (3) بحار الأنوار: 89/283/28. (4) ثواب الأعمال : 220/1. (5) الخصال : ج 2 ص 383 . #همراه_با_شهدا #تلنگر #تربیتی #حدیث #همراه_با_اهلبیت #کاربردی 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨﷽✨ ✅احکام دین ✍همراه پدر برای جماعت به مسجد رفت. صف اول، کنار پدر ایستاد. بزرگ‌ترها اعتراض کردند که شاید احکام نماز را بلد نباشد و نماز جماعت بقیه خراب شود. پدر به آن‌ها گفت: بیایید و هر سؤالی می‌خواهید، از این پسر بچه بپرسید. اگر نتونست جواب بده، صف اول ‌نایسته. هم آن‌جا حضور داشتند. جلو آمدند وسؤالاتی را پرسیدند. در کمال آرامش همه را پاسخ داد! آن عالم وارسته که از جواب‌های او حیرت‌زده و متعجب شده بود، تشویقش کرد و رویش را بوسید. تومان هم به او داد و اجازه دادند صف اول بایستد. 🌹 📚«فرمانده! فرمان قهقهه!»، ص۲۷ 🌀حضرت محمد صلوات الله علیه وآله: هركه برای شركت در به مسجدی برود، برای هر قدمی كه بر می‌دارد، هفتاد هزار حسنه نوشته می‌شود، و به همان اندازه درجاتش بالا می‌رود؛ و اگر در آن حال بمیرد، خداوند بر او می‌گمارد كه در به دیدار او بروند و انیس تنهایی او باشند، و تا هنگامی كه برانگیخته شود، برایش آمرزش بطلبند. 📚بحارالانوار؛ ج ۷۳، ص ۳۳۶، ب ۶۷ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶خیلیها باور نمیکردند فرمانده توپخانه سپاه این قدر کم حقوق میگیره؛ وقتی هم که خواستند حقـوقش را زیاد کنند شد و نذاشت توی جلسه ای بهش یه تلویزیون هدیه دادند اما قبول نکرد گفتند این رابه همه فرماندهان دادن چرا نمیگیری؟ 🔷گفت ناخالصی در عمل یه نقطه شروع داره ممکن هست قبول این هدیه نقطه شروع در زندگی من باشـه، نمی خوام ذرّه ای از ناخالصی در عملم باشه من با خدا معامله کرده ام ، هدیه رو هم از خودش می گیرم 📚خاطره از حسن شفیع‌زاده، کتاب فرزندان فاطمه ، جلد۱ ،ص۴۰ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚سعادت با کتاب❤️ ✔️راوی: خواهر شهید 👈سال هاي آخر☀️ را به مي آمد.هميشه با ورود به ابتدا به☀️ مي رفت و موقع بازگشت به☀️ هم به☀️ مي رفت. 🌷@shahidabad313 💢در شب هاي☀️ با هم به🕌 و دعاي مي رفتيم.برخي شبها نيز با هم به🕌 و دعاي مي رفتيم. چه شبها و روزهايي بود. ديگر تكرار نمي شود. ⚘@pmsh313 🌷 در كنار كارهاي و به كارهاي هنري هم مشغول شده بود.يادم هست كه در رايانه ي شخصي او تصاوير بسيار زيبايي ديدم كه توسط خود🌷 كار شده بود؛ تصاوير🌷 كه توسط فتوشاپ آماده شده بود. 🌷@shahidabad313 💢بودن در آن روزها كنار🌷 براي ما دنيايي از بود.در اين آخرين#رفتار و او خيلي تغيير كرده بود؛ معنوي تر شده بود.يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اين قدر كردي؟ ⚘@pmsh313 🌟گفت: كتابي هست به نام واقعاً اگر كسي مي خواهد به يا به_سعادت برسد، بايد هر يك از اين را بخواند.بعد خودش را آورد و از روي براي ما مي خواند و مي گفت به اين توصيه ها كنيد تا به برسيد. 🌷@shahidabad313 📌مثلاً، يك مي گفت: سعي كنيد شما بيشتر از حرف زدن باشد.هر حرفي مي خواهيد بزنيد كنيد كه آيا دارد يا نه؟! بي دليل نزنيد كه خيلي از صحبت هاي ما به و و ... مي شود. ⚘@pmsh313 🍁شب بعد درباره ي و#حرف زد.اينكه در شوخي ها كسي را نكنيم. افراد را به خاطر و ... مورد قرار ندهيم.البته خودش هم قبل از همه اين موارد را مي كرد. 🌷@shahidabad313 🍁شب ديگر درباره ي اين كرد كه در و سرتان را بالا نگيريد. با صداي بلند در جلوي#حرف نزنيد.سعي كنيد سر به زير باشيد. اگر با زياد و بي دليل كند، و او از دست مي رود. يك در و اوست. ⚘@pmsh313 🍀روز بعد به و رفت تا مقداري وسايل لازم براي را تهيه كند.آن وقتي به آمد يك براي ما آورده بود. را به ما داد. هنوز اين را داريم و به توصيه ي🌷 آن را مي خوانيم و سعي در كردن آن داريم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚عاشق گمنانی❤️ 🍃 ✨ ✔️راوی:سید کاظم و دوستان عراقی شهید 👈اين را بارها مشاهده کردم که شخصيت هاي و افرادي که کار فرهنگي به خصوص در🕌 را کرده باشند، در هر کار و مسئوليتي وارد شوند، ديدگاهها و تفکرات خودشان را بروز مي دهند. 🌷@shahidabad313 🌷 نيز همين گونه بود. او در زمينه ي کارهاي و تجربيات خوبي داشت. در همان ايامي که در کنار با⚡ مبارزه مي کرد، برخي طرح هاي را ارائه کرد که نشان از روحيه ي بالاي او بود. ⭐يک بار پيشنهاد داد براي يکي از مراسمات، براي#حشد_الشعبي تهيه کنيم.ما هم اين کار را به خود🌷 واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين مرکز هديه ي خوبي تهيه کرد.🌷 در کل سه بار به مأموريت هاي نظامي#اعزام شد. در عمليات آزادسازي منطقه ي بلد در کنار نيروهاي بود. 🌷@shahidabad313 💢فرمانده او با آنکه علاقه ي خاصي به🌷 داشت، اما خيلي از دست او مي شد! مي گفت اين پسر خيلي و است اما را نمي فهمد در مقابل نيروهاي⚡ بدون جلو مي رود، هر چه مي گوييم باش اما انگار متوجه نمي شود، اين شجاعانه جلو مي رود و راه را براي بقيه ي نيروها باز مي کند. 🌷 نه را مي فهميد و نه را ... يک بار محور جلوي خود🌷 اين حرفها را زد،🌷 وقتي اين مطالب را شنيد، گفت: جلوي دشمن نبايد داشت، ما با🌷#ازدواج کرده ايم. 🌷@shahidabad313 🌷 به عنوان تصويربردار به جمع آن ها پيوسته بود، او تصاوير و فيلم هاي خاصي را از نزديک ترين نقطه به تکفيري ها تهيه مي کرد. از ديگر کارهاي او رساندن و به نيروهاي درگير در بود.اما مهم ترين کار🌷 برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي در ايام☀️ بود. 🌷 اصرار داشت کارهاي#رزمندگان_عراقي به اطلاع مردم و رسانده شود. لذا راهپيمايي☀️ را بهترين زمان و مکان براي اين کار تشخيص داد.واقعاً هم تفکر او جالب بود.🌷 يک چادر در نيمه راه☀️ به🌷 راه اندازي کرد و نمايشگاه تصاوير با⚡ را با چينش مناسب در مقابل ديد زائران🌷 قرار داد. 🌷@shahidabad313 💢برادر ناجي مي گفت:🌷 براي اين خيلي زحمت کشيد. کار عقب بود و کاروان ها از راه مي رسيدند.🌷 گفت که شب ها کمتر بخوابيم و کار را به نتيجه برسانيم.طي چند شبانه روز🌷 بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبي انجام شد و مخاطب بسياري داشت.اما همين که آغاز شد،🌷 به☀️ برگشت!او بود و نمي خواست کسي بفهمد اين مهم کار او بوده. ⭐بعد از تجربه ي موفق اين به سراغ آمد.🌷 طرح جديدي براي برگزاري دستاوردهاي با⚡ در☀️ آماده کرده بود. مي خواست در يک فضاي مناسب کار را گسترش دهد.اعتقاد داشت که تصاوير و فيلم هاي اين مبارزه ي براي آيندگان شود و همزمان بايد به ديد مردم رسانده شود. 🌷@shahidabad313 🌷 روي اين خيلي کار کرد. اما مسئولان با اين دليل که و شرايط برگزاري اين را ندارند، را به انداختند تا اينکه🌷 براي بار آخر راهي شد.اما مهم ترين کار که از🌷 ديدم مربوط مي شد به کاري که به خاطر آن به برگشت. 🌷 تعداد زيادي و با نام☀️ (علیها السلام) آماده کرد و با خودش به آورد.او مي دانست بهترين کار براي، پيوند دادن آنان با حضرات(ع)، به خصوص،☀️(علیها السلام)، است. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس.  ♦️قسمت دهم ص ۳۵۷ ✍ بچه ها روزهای اول اسارت، زیارت عاشورا و دعای توسل می خواندند. عراقی ها هم خیلی سخت نمی گرفتند. خواندن این دعاها به ما روحیّه و انرژی بیشتری می داد و سختی اسارت را برایمان آسان تر می کرد. 🔺️در تمام دوران اسارت، حتی یک روز نبود که به فکر نباشم.خیلی دلم برایش تنگ شده بود‌. دلم می خواست بار دیگر صدایش را بشنوم. صدای نازنینش که به من می گفت:حسین... 🔻خبری از حال و روزش نداشتم، اما می دانستم هر کجا باشد،مشغول به ایران و اسلام است. 🔺️یکی از اسرای پاسدار تکه ای پارچه لباس فرم سبز پاسداری را با خودش از جبهه آورده و از عراقی ها مخفی کرده و نگه داشته بود . من تکه کوچکی از آن پارچه را گرفتم و با سوزنی که از سیم خاردار درست کرده بودم با نخ پتوی سربازی یک جانماز دوختم. 🔻نیت کردم اگر توفیقی شد به ایران بر گشتیم،آن را به#هدیه کنم ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
✍کلّ عمرش در حال جهاد بود و اکثر کشورها رفت ولی هیچ حقّ ماموریتی و هیچ هدیه ای نگرفت. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت شصت و چهارم:یه آرزو بیشتر نداشتم ♻️آمارگیری بهانه بود، اونا قبلا هم در بصره و بغداد بارها آمارمون رو گرفته بودن و اسامی و مشخصات رو داشتن، اما واقع قضیه گرفتن و شکنجه به نحو دیگه ای بود. این وضعیت بسیار سخت با اون مسافرت طولانی روز گذشته با دست بسته و کتک مفصل شب قبل و زخمهای متعدد بچه ها و با حداقل پوشش، ساعتها نشستن و سر پایین، شکنجه ای طاقت فرسا بود. نمی دونم بگم که این روز سخت ترین روز اسارت بود یا روزهای آغازین ورود به بصره یا استخبارات بغداد، ولی حقیقتاً یکی از روزایی بود که در تموم عمرم به خود دیده بودم و این حال و روز همه بچه ها بود. ♻️تو اون شرایط هیچ آرزو و تمنایی جز مرگ نداشتم. واقعاً مرگ و در اون شرایط، شیرین ترین ممکن الهی بود ، اما به هر حال ما بخاطر مون اومده بودیم و اسارت همون و مبارزه ای بود که از جبهه ها شروع و به زادگاه صدام در تکریت رسیده بود. سخت بود ولی تحمل کردیم. درد داشت ولی تسکین بخشی هم بنام ذکر و امیدواری به پاداش های فراوان الهی برای صابر در کنارش بود. ♻️آرزوی شهادت و خلاصی از این وضعیت را داشتیم ، اما شکوِه و گلایه ای از خدا بخاطر قرار گرفتن تو اون وضعیت نداشتیم. اگر در جبهه فقط با دشمن می جنگیدیم ، اینجا درگیر دو جبهه بودیم. اول با دشمنی که سراسر بود و بی رحمی و دوم درگیری با یاس و ناامیدی. ♻️به خودمون می گفتیم نباید تسلیم شرایط سخت بشیم . به هر زحمت و جون کندنی بود سعی می کردیم روحیه خودمون رو نبازیم و این دومی سخت تر بود. کافی بود تحت فشار سهمگین و هجوم چهارجانبه سرما ، خستگی، گرسنگی و شکنجه دلمون می لرزید و با دشمن همکاری میکردیم ، کما اینکه عده ای معدود و انگشت شمار اینچنین کردند و همه چیزشون رو باختند و خسر الدنیا و الاخره شدند و رنج اسارت رو با خبر کشی برای دشمن و لو دادن بچه ها صد چندان کردند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
34.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏷 l جانمازی که به همراه حاج قاسم بهشتی شد 🔺️در تمام دوران اسارت، حتی یک روز نبود که به فکر نباشم.خیلی دلم برایش تنگ شده بود‌. دلم می خواست بار دیگر صدایش را بشنوم. صدای نازنینش که به من می گفت:حسین... 🔻خبری از حال و روزش نداشتم، اما می دانستم هر کجا باشد،مشغول به ایران و اسلام است. 🔺️یکی از اسرای پاسدار تکه ای پارچه لباس فرم سبز پاسداری را با خودش از جبهه آورده و از عراقی ها مخفی کرده و نگه داشته بود . من تکه کوچکی از آن پارچه را گرفتم و با سوزنی که از سیم خاردار درست کرده بودم با نخ پتوی سربازی یک جانماز دوختم. 🔻نیت کردم اگر توفیقی شد به ایران بر گشتیم،آن را به#هدیه کنم 📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس.  ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁رابطه و 🍂بخشی از (۷۵) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۳۲_تجربه ای جديد ص ۱۰۳ 🔹️يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار مي رفتم. يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. 🔹️از دور او را ديدم كه دست تكان مي داد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. 🔹️بي مقدمه سلام كرد و گفت: مي خواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ 🔹️گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را مي رسانم. آن روز تعدادي روي صندلي عقب بود. 🔹️اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، مي تونم اين كتاب را بخوانم؟ 🔹️گفتم: كتاب را برداريد. براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلي تشكر كرد و پياده شد. 🔹️من هم همين طور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... 🔹️چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه... 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شانزدهم 📝کفش کتانی ♡ 🌷عيد نوروز جزو دلخوشی های کودکیمان بود ،میوه ،شیرینی تنقلات و از همه مهمتر لباس نو و عیدی از جمله چیزهایی بودند که برای به دست آوردنشان روزشماری می کردیم. 🔹️ من هم مانند محمد در کودکی یتیم شدم من در سه سالگی پدر را از دست دادم و واقعاً خود را با او هم دل می دانستم البته وضع مالی آنها خوب بود ولی مادرم از صبح تا غروب در خانه و مزرعه مردم کارگری میکرد تا گرسنه نمانیم. 🌷نوروز که فرا میرسید در روستای ما رسم بود چهاردهم ماه فروردین پیر و جوان و کودک پیاده به حرم امام زاده می رفتند در آنجا دست فروشان بسیاری می آمدند و نیازهای مردم را به فروش می گذاشتند. 🔹️ مادر محمد که می دانست من ،تنهایم مرا همراه بچه هایش به حرم امامزاده می برد و دور از چشم من عیدیهای محمّد و رسول را پوشاک می گرفت و سپس مقداری خوراکی با وسیله ای مشترک مثل توپ برای هر سه مان می خرید و با شوق بر می گشتیم و تا پاسی از شب بازی می کردیم 🌷یک سال طبق روال همیشه محمّد به دنبالم آمد و چهار نفره پیاده به طرف حرم امام زاده راه افتادیم و با تخمه کدویی که مادر محمّد با خود آورده بود سرگرم شده بودیم. 🔹️ مسافت راه به چشممان نمی آمد و ناگاه سوزشی در کف پایم احساس کردم، ایستادم و نگاهی انداختم، کفش کتانی ام از شدت کهنگی ته کفش در راه افتاده بود و من از فرط خوشحالی متوجه نشده بودم، مادر محمد روسری اش را درآورد و به پایم بست . محمدهم تمام مسیر را برگشت و ته کفشم را پیدا کرد تا بعداً بدوزم. با ناراحتی به سمت امامزاده به راه افتادیم 🌷رسول مشتی تیله خرید تا بازی کنیم فکر و ذکرم کفشم بود از مادرم می ترسیدم. موقع برگشتن بود که محمد با کفشهایی نو در بغلش آمد و کنارم نشست و گفت این کفشها برای توست، گفتم: خودت چه؟ 🔹️خندید و گفت می بینی که یک جفت کفش ،دارم بیشتر از این اسراف است، پسرعمو! خوشحالی تو خشنودی خداست گفتم ولی پول عیدی توست دوباره دستی به شانه ام کشید و گفت: آدم را می پذیرد، بلند شو تا شب نشده باید به خانه برسیم. 🌷با ذوق کفشها را پوشیدم وقتی به منزل رسیدم و جریان را برای مادرم توضیح دادم، تعجب کرد و از من پرسید: اگر تو جای محمد بودی این کار را می کردی؟ سرم را پایین انداختم. 🔹️ فردای آن روز مادرم برای تشکر کردن به کمک حاج خانم رفت تا ذره ای از محبت پسرش را جبران کند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و پنجم 📝چادر نمـــاز اولین هدیه تکلیف♡ 🌷 زمان جنگ تحمیلی بود و خاطرم هست که آن سال نُه سالم شده بود و به سنّ تکلیف رسیده بودم و همراه با بزرگترها به مسجد می رفتم 🌿چادرِ نماز مادرم را که بسیار برایم بزرگ بود را می پوشیدم و از ترسِ زمین نخوردن ؛گوشه های چادر را در مشت می گرفتم وبه زحمت با دستان کوچکم دور کمرم جمع میکردم وبه راه می افتادم  اما دو دقیقه بعد چادر زیر پایم می ریخت و دوباره این وضع تکرار میشد 🌷 یک روز وقتی از مسجد بیرون آمدم دیدم عمو هم داخل حیاط مسجد مشغول احوال پرسی با اهالی روستاست انگار تازه از جبهه به روستا بر می گشت و مثل همیشه ایستگاه دل چسبش مسجد بود، 🌿با ذوق صدایش زدم: سلام عمو محمّد! با شنیدن صدایم سرش را به طرف بالکن مسجد چرخاند سریعاً به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: علیکم السلام عزیزِ دلِ عمو! 🌷 بعد لبخندی  زد وگفت: چقدر خوشحالم که تو را اینجا میبینم. گفتم: عمو! من به سنّ تکلیف رسیده ام :. پرسید .پس چرا با چادر خودت نیامدی؟ 🌿سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم  عمو دستم را گرفت به خانۀ مادربزرگ آمدیم. ولی حیف که عمو همیشه کم مرخّصی میگرفت و همۀ ما مدّت زمان طولانی را به شوق دیدار او منتظر می ماندیم و او همیشه دیر می آمد و زود میرفت. خلاصه چند روزی از آمدنش می گذشت، 🌷تااینکه یک شب عمو به منزلمان آمد و از داخل پلاستیک مشکی که همراهش بود دو بستۀ روزنامه پیچ در آورد و به من و خواهرم داد وقتی بسته ها را باز کردیم باورمان نمیشد عمو به ما دو قوارۀ چادریِ سفیدِ گُلدار که خیلی زیبا بود هدیه داد 🌿 با خوشحالی عمو را بوسیدیم و عمو به مادرم رو کرد و گفت: زن داداش! این پارچه ها را برایشان چادرِ نماز بدوز که اگر دفعۀ بعد آمدم بچه ها را با چادر نمازِ خودشان ببینم اینطور برای انجام واجباتشان اراده بیشتری خواهند داشت 🌷صبح شد و مادرمان پارچه ها را به خاله خیّاطِ روستا داد و پس از دو روز چادرها از خیّاط تحویل گرفتیم و پوشیدیم. با شادمانی به خانۀ ننه آقا [مادربزرگمان] آمدیم فریاد زدیم: عمو عمو! 🌿مادربزرگ روی پله های حیاط با کاسه ای خالی از آب نشسته بود و در حالی که اشک هایش را با گوشۀ چادرش پاک می کرد ؛ با صدایی گرفته و لرزان گفت: عمو رفت، برای آمدنش دعا کنید 🌷 گرچه آن روز با ناراحتی و ناامیدی به خانه آمدیم ولی از اینکه اولین تکلیف را از عمو شهید گرفته بودیم شوق زیادی برای نمازاول وقت در مسجد را داشتیم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و سه 📝روز مـــــادر♡ 🍃پسرم در شهر کاشان درس می خواند و برای اینکه تحویل سال کنار خانواده باشد به روستا آمد آن روز به محض اینکه وارد منزل شد ساک دستی اش را زمین گذاشت، او را در آغوش کشیدم و سیربوسیدمش بعد شتابان با چشمانی خیس به آشپزخانه رفتم تا چایی بیاورم، 🌷محمّد با برادرانش گرم گفت وگو شد، از صدای خنده هایش جان می گرفتم، کمی بعد با قوری چای برگشتم، محمّد استکان هارا آورد و کنارم نشست  پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتم: روز بازگشت عزیزم. خندید و گفت: امروز میلاد حضرت  زهرا(س) ست و این روز را« » نامگذاری شده است، هدیّه ای برایتان تهیّه کرده ام، امیدوارم از سلیقه ام خوشت بیاید. 🍃 وقتی هدیّۀ روزنامه پیچ شده را باز کردم یک قواره مشکی را مشاهده کردم، چیزی که احتیاجم بود و خیلی به دردم میخورد، با خوشحالی کردم روزها گذشت و تعطیلات نوروز هم به پایان رسید و محمّد کوله بار سفرش را بست و به کاشان رفت. 🌷 دوستی داشتم به نام محترم خانم که در شهر زندگی می کرد و خیّاط سفارش هایم بود   پس از چند وقت فرصت فراهم شد و برای انجام کار مهمّی به شهر رفتم، پارچه را هم در کیفم گذاشتم و پس از اتمام کارم به سراغ خیّاطباشی رفتم، پس از اندازه گیری به روستا برگشتم، 🍃مدّتی گذشت چادرم را تحویل گرفتم نزدیک ماه محرّم بود و با خودم می گفتم: چادر مشکی ام را روز اوّل ماه محرّم و در عزای  پسر فاطمه(س)افتتاح خواهم کرد محمّدم با تولّدی سخت روز پنجشنبه ۵خرداد۱۳۶۵ یعنی پنج روز مانده به سیّدالشهدا(ع)  به دنیا آمد و چرخ روزگار چرخیدو سه روز مانده به ماه خبر شهادت محمّد را برایم آوردند و سیاه پوشم کرد، 🌷 هیچ وقت تصوّرش را هم نمی کردم که روز مادرفرزندی ؛ مادرش رااین گونه سیاه پوش کند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯