💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐
🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿هفتمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم شهید
🕊صیاددلها سپهبد علی صیاد شیرازی درخدمت شماهستیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬇️قسمت نوزدهم
🔴مثل یک خادم
✍آخر هرماه روضه خوانى داشت؛ توى زیرزمین خانهاش، که حسینیه بود. معمولاً هرکس مىآمد روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود و افطارى. هر دفعه یک گوسفند #نذر مىکرد؛ براى فقرا، آنهایى که مىشناخت.
شش بعدازظهر، مراسم شروع مىشد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه مىآمدند. حسینیه قبل از سه آماده بود. نمىگذاشت کسى دست به چیزى بزند؛ خودش پاچههایش را بالا مىزد و مثل یک #خادم کار مىکرد. تو و بیرون حیاط را مىشست و آب و جارو مىکرد. جلسه که شروع مىشد، خودش را خیلى نشان نمىداد. تا موقع #نماز_جماعت، جلو نمىآمد.
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
⚡️اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم⚡️
@majnon100
↩️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIo9GNQCWHaQQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
﷽ ☀️ لرزش در نماز! ☀️
#شهید_یوسف_کلاهدوز
🍎 #نماز_جماعت هر روز برقرار بود. اگر روزی روحانی نمی آمد، بچه ها به زور و با اصرار او را برای امامت جلو قرار می دادند و به او اقتدا می کردند.
🍓 یک بار دیدم در طول نماز بدنش ثابت نیست و مثل برگ خزان می لرزد. بعدها توجه کردم دیدم همیشه از خوف خدا بر سر #نماز می لرزد.
📚 هاله ای از نور، ص 108
#داستان_نماز #نماز_شهیدان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#کلام_از_شهدا
💦خطاب به كارمندان دولت: در کارها سعی کنید کمکاری نشود و در محلّ کار، #نماز_جماعت داشته باشید. با انجمنهای اسلامی هماهنگ شوید.
#شهید_سیّد_عبدالکریم_قدسی
📚منبع:وب سايت شهيد نيوز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
﷽
☀️ حرف حساب! ☀️
🍀 یک روز در یکی از قرارگاه ها #شهید_صیاد_شیرازی از من پرسید فلانی، میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟
🌳 من به ایشان گفتم بیشتر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر، و مغرب و عشا شرکت می کنند؛ ولی تعداد شرکتکنندگان در نماز جماعت صبح کم است.
🍃 در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن فردا قبل از #اذان صبح در حسینیه حاضر باشند. صبح همه در حسینیه حاضر شدند.
🌿 شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید؛ ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به #نماز_جماعت می خواند، توجه نمی کنید!
📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۱۶
#داستان_نماز #نماز_شهیدان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#برشی_از_یک_کتاب
#شهید_محسن_حججی
#شماره_۴۰
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#رزمایش #پست_شب #بیابان #نماز_شب #اشک #زیارت_عاشورا #اذان_صبح #نماز_جماعت
✍یک بار هم در #رزمایشی با هم بودیم.از همان روز اول،موقع پر کردن لوح اصرار می کرد که پستش بیفتد #نصفه_شب.بالاخره دلم را یک دله کردم و رفتم ازش پرسیدم:سِرّش چیه که پستت رو می ندازی این موقع؟کی؟ساعت یک شب به بعد؛درست زمانی که همه می خواستند به هر قیمتی شده از زیر پست در بروند. کجا؟وسط بیابان های رامشه.آب #وضویش را چکاند داخل آتش جلوی رویم:
💠اگه می خوای بدونی باید بمونی پیشم.پیه اش را به تن مالیدم.دکمه آستینش را بست و گفت:می خوام #نماز_شب بخونم. از #اشکی که بین نماز می ریخت،بغضم گرفت.دو رکعت می خواند،بعد می آمد کنارم جلوی آتش می نشست.
💠کمی اختلاط می کردیم، بعد می رفت سراغ دو رکعت بعدی.باز آمد کنارم و #زیارت_عاشورا زمزمه کرد.زمان پست تمام شد. گفتم بروم نفربعدی را بیدار کنم.
💠 گفت: بذار بخوابن،ما که بیداریم!موقع #اذان_صبح تا رفت تجدید #وضو کند،چند نفر از چادرها جستند بیرون.فرستادیمش جلو.هی حاجی حاجی کرد که من از همه کوچک ترم.همه قبولش داشتند که بهش اقتدا کنند.
🍀راوی:غلامرضا عرب،همکارشهید
📚#کتاب_سربلند فصل ۴ ص ۲۱۳
هدیه نثار روح این #شهید بزرگوار #صلوات
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨﷽✨
✅احکام دین
✍همراه پدر برای #نماز جماعت به مسجد رفت. صف اول، کنار پدر ایستاد. بزرگترها اعتراض کردند که شاید احکام نماز را بلد نباشد و نماز جماعت بقیه خراب شود. پدر به آنها گفت: بیایید و هر سؤالی میخواهید، از این پسر بچه بپرسید. اگر نتونست جواب بده، صف اول نایسته. #آیتالله_میلانی هم آنجا حضور داشتند. جلو آمدند وسؤالاتی را پرسیدند. #سید_مصطفی در کمال آرامش همه را پاسخ داد! آن عالم وارسته که از جوابهای او حیرتزده و متعجب شده بود، تشویقش کرد و رویش را بوسید. #ده تومان هم به او #هدیه داد و اجازه دادند صف اول بایستد.
🌹#شهید_سیدمصطفی_معزی
📚«فرمانده! فرمان قهقهه!»، ص۲۷
🌀حضرت محمد صلوات الله علیه وآله:
هركه برای شركت در #نماز_جماعت به مسجدی برود، برای هر قدمی كه بر میدارد، هفتاد هزار حسنه نوشته میشود، و به همان اندازه درجاتش بالا میرود؛ و اگر در آن حال بمیرد، خداوند #هفتاد_هزارفرشته بر او میگمارد كه در #قبرش به دیدار او بروند و انیس تنهایی او باشند، و تا هنگامی كه برانگیخته شود، برایش آمرزش بطلبند.
📚بحارالانوار؛ ج ۷۳، ص ۳۳۶، ب ۶۷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت۳۰ تا چهل بعدا می اید
🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷
در این قسمتها می خوانید:
❤️#محبت آقا🌷#اباعبدالله (علیه السلام) با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود❤️
💚زندگي لذت بخش در كنار مولا علی(ع) ❤️
💚زندگي در💥#نجف را دوست داشت💚
❤️پسر بسيار #با_ادب و#شوخ و#خنده_رويي بود❤️
💚طلبه لوله کش،با حالات معنوی❤️
❤️#هادي مثل بسيجي هاي زمان#جنگ بسيار#شجاع و بسيار#معنوي بود❤️
💎به🕌مسجد هندي ها#علاقه داشت.#نماز_جماعت اين🕌#مسجد توسط☀️#آيت_الله_حكيم و به حالتي#عارفانه برقرار بود. براي همين بيشتر مواقع در اين🕌#مسجد#نماز مي خواند.خلوت هاي#عارفانه داشت.☀️#نماز_شب و برخي#اذكار و#ادعيه را هيچ گاه#ترك نمي كرد💎
🌷#هادي يك انسان بسيار عادي بود.مثل بقيه تنها#تفاوت او#عمل_دقيق_به_دستورات_دين بود🌷
🍁#توكل و#اعتماد عجيبي به خدا داشت🍁
☀️#مرد_ميدان_جهاد☀️
💥اهل خلوت معنوی و ذکر💥
💚ماجرای دست سوخته هادی و طهارت درونی💚
🌷@shahidabad313
🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_و_هفتم
💚وابستگی به نجف❤️
👈ايام حضور🌷#هادي در☀️#نجف به چند دوره تقسيم مي شود. حالات و احوال او در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است. زماني تلاش داشت تا يك#كار در كنار#تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد.كار برايش مهيا شد، بعد از مدتي#كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و به دنبال انجام#كار براي مردم و به#نيت رضاي پروردگار بود.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي كم كم به حضور در☀️#نجف و#زندگي در كنار☀️#امير_المؤمنين_علي(علیه السلام) بسيار وابسته شد. وقتي به#ايران بر مي گشت، نمي توانست#تهران را#تحمل كند. انگار گمگشته اي داشت كه مي خواست سريع به او برسد.ديگر در #تهران مثل يك#غريبه بود.
⚘@pmsh313
♨️حتي حضور در🕌#مسجد و بين بچه ها و رفقاي قديمي او را سير نمي كرد.اين#وابستگي را وقتي بيشتر حس كردم كه مي گفت: حتي وقتي به☀️#كربلا مي روم و از حضور در آنجا#لذت مي برم، دلم براي☀️#نجف تنگ مي شود.مي خواهم زودتر به كنار#مولا_امير_المؤمنين(علیه السلام) برگردم.
🌷@shahidabad313
🔹️اين را از مطالعاتي كه داشت می توانستم بفهمم.🌷#هادي در ابتدا براي خواندن كتاب هاي#اخلاقي به سراغ آثار مقدماتي رفت. آداب الطلاب آقاي#مجتهدي را مي خواند و...
⚘@pmsh313
🔹️رفته رفته به سراغ آثار بزرگان#عرفان رفت. با مطالعه ي آثار و زندگي اين اشخاص، روزبه روز#حالات_معنوي او تغيير مي كرد.
🔹️من ديده بودم كه رفاقت هاي🌷#هادي كم شده بود! بر خلاف اوايل حضور در☀️#نجف، ديگر كم حرف شده بود.#معاشرت او با بسياري از دوستان در حد يك#سلام_و_عليك شده بود.
🌷@shahidabad313
💎به🕌مسجد هندي ها#علاقه داشت.#نماز_جماعت اين🕌#مسجد توسط☀️#آيت_الله_حكيم و به حالتي#عارفانه برقرار بود. براي همين بيشتر مواقع در اين🕌#مسجد#نماز مي خواند.خلوت هاي#عارفانه داشت.☀️#نماز_شب و برخي#اذكار و#ادعيه را هيچ گاه#ترك نمي كرد.
⚘@pmsh313
💎اين اواخر به مرحوم#آيت_الله_كشميري(ره)#ارادت خاصي پيدا كرده بود.#كتاب_خاطرات ايشان را مي خواند و به#دستورات_اخلاقي اين#مرد_بزرگ#عمل مي كرد.يادم هست كه مي گفت:#آيت_الله_كشميري(ره) عجيب به☀️#نجف#وابسته بود.زماني كه ايشان در#ايران#بستري بود مي گفت مرا به☀️#نجف ببريد#بيماري من#خوب مي شود.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي اين جملات را مي خواند و مي گفت: من هم خيلي به اينجا#وابسته شده ام،☀️#نجف همه ي#وجود ما را گرفته است، هيچ مكاني جاي☀️#نجف را براي من نمي گيرد.
💥اين سال آخر هر روز يك⏲#ساعت را به#وادي_السلام مي رفت.نمي دانم در اين يك⏲#ساعت چه مي كرد، اما هر چه بود #حال_عجيب_معنوي براي او ايجاد مي كرد. اين را هم از#استاد_معنوي خودش#مرحوم_آيت_الله_كشميري(ره)و#آقا_سيد_علي_قاضي(ره) فراگرفته بود.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
《☀️#فقط_برای_خدا☀️》
🌼#احترام
🌼#وحدت
👈در فرودگاه دمشق☀️#نماز_جماعت خوندیم. نماز که تمام شد،یک نفر از پشت سر گفت نماز دوم را با تاخیر بخوانیم؛حاج قاسم بود.
یک گروه از اهل سنت می خواستند نماز جماعت بخوانند،جماعت ما مانع شان بود.می خواست اول #اهل_سنت نماز جماعت بخوانند که روی وقت حساسیت بیشتری داشتند.
🌟مجموعه روایاتی از#سلوک و#مکتب_سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
💢طراح :محمد حسین دوست محمدی
💢مدیر تولید :امین زاده تقی ،
💢پژوهش و ویرایش خاطرات :احمد ایزدی ،
💢به سفارش حوزه هنری انقلاب اسلامی استان کرمان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌱#روایتگری_شهدا
🌺@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_اول
💚چرا ابراهيم هادي؟❤️
💚چرا سلام بر ابراهیم را نوشتم!❤️
💚شهیدابراهيم الگــوي#اخلاق_عملي❤️
👈#تابستان سال۱۳۸۶بود.در🕌#مسجد_امين_الدوله تهران مشغول#نماز_جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با#کمال_تعجب ديدم
⬅️اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!درست مثل اينكه#مسجد، جزيره اي در ميان درياست!امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه اي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد.
⬅️از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم:#امام_جماعت را ميشناسي؟ جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد(ره)هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس(ره)و حاج آقا مجتهدي(ره)
⬅️من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد(ره)بسيار شنيده بودم،با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.#سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند.
⬅️ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اينها هستند،بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم.
⬅️تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوه اي بر تنش بود.خوب به عكس خيره شدم. كامل او را شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، 🌷#ابراهيم_هادي!!
⬅️سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد(ره)استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده اند چنين سخني ميگويد!؟او ابراهيم را استاد#اخلاق_عملي معرفي كرد!؟
⬅️در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهد(ره)كه... او كه سالها قبل از دنيا رفته!!هيجان زده ازخواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد 1386مطابق با بيست و هفتم ماه رجب و ☀️#مبعث حضرت رسول اكرم(ص)بود.
⬅️اين خــواب روياي صادقه اي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن، خاطراتي كه از🌷#ابراهيم_هادي شنيده بودم مرور كردم.
⬅️فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال 1373 در🕌#مسجدالشهداء بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل🌷#شهيد_ابراهيم_هادي رفتيم. مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت🕌#مسجد، داخل كوچه🌷#شهيد_موافق قرار داشت.
⬅️#حاج_حسين_الله_كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم!آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه#جنگ را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
⬅️اين صحبتها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يك#رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه#گمنام باشد! عجيبتر آنكه خودش از خدا خواســته بود که#گمنام بماند! و با گذشت سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده! و من در همه كلاسهاي درس و براي همه بچه ها از او ميگفتم.
⬅️هنوز تا☀️#اذان_صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي#اخلاق_عملي معرفي كرده فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد(ره)در🌟#قبرستان_ابن_بابويه رفتم.
⬅️با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. ديگر شک نداشتم که#عارفان را نه درکوهها و نه در پستوخانه هاي#خانقاه بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم.
⬅️تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم#توفيق خواستم.شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن#بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجم
💚محیط ورزشی معنوی❤️
💢#ورزش_باستاني(۱)
✔جمعي از دوستان شهيد
💚محیط ورزشی معنوی زورخانه حاج حسن❤️
💚نماز جماعت زورخانه پشت سر حاج حسن❤️
💚ماجرای دعای توسل گود زورخانه برای بچه مریض و شفای او❤️
💚رفاقت با غیر مذهبی ها و هنر جذب انها❤️
⏺اوايل دوران💼#دبيرســتان بود كه🌷#ابراهيم با#ورزش_باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت.حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او#زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
⏺اين محيط#ورزشي و#معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه🌟#قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او ً يك ســوره قرآن، دعاي#توسل و يا اشعاري هم در يك دور ورزش، معمولا در مورد☀️#اهل_بيت(ع)ميخواند و به اين ترتيب به #مرشد هم كمك ميكرد.
⏺از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به☀️#اذان_مغرب ميرســيد، بچه ها#ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود #زورخانه، پشت سر حاج حسن#نماز_جماعت ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها مي آموخت.
⏺فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا#دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
⏺ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي#توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
⏺دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار#دعوت كرده.
⏺برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال#عجيب خواند کار خودش را کرده.
⏺بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند#رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به🕌#مسجد و#هيئت مي كشاند.
⏺يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلا چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا#هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت مي ياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
⏺گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد#هيئت شــد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت☀️#امام_حسين(ع)وکارهاي يزيد ميگفت.اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!
⏺ابراهيم داشت با#تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا #هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با☀️#امام_حسين(ع)که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم#هنر کرديم.
⏺دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من#مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم.
⏺بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم#دقت ميکردم.چقــدر#زيبا يکي يکي بچه ها را #جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به🕌#مسجد و#هيئت مي کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع)ياد حديث پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو#هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است
📚(بحارالانوار عربي جلد۵ ص۲۸)
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌱#روایتگری_شهدا
🌺@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_بیست
🔺️روش تربيت ص ۱۶۸
✔جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
💚ابراهیم آدم خیلی بزرگ❤️
🔺️منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه#واليبال_بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول#کفتر_بازي بودم!
🔺️آن زمان حدود ۱۷۰ كبوتر داشــتم. موقع#اذان که مي شــد برادرم به#مسجد مي رفت. اما من#اهل_مسجد نبودم.
🔺️عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت.
🍁@shahidabad313
🔺️من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
🔺️از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند!
🔺️چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟
🍁@pmsh313
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد.تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
🔺️او هنوز#مجروح بود. مجبور بود يك جا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپها را جمع مي کرد.
🔺️شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي مي کنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم#قهرمان_واليبال دبيرستانها بوده. تازه#قهرمان_کشتي هم بوده!
🍁@shahidabad313
🔺️با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
🔺️چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
مي کرد.
🔺️آخر بازي بود. از مسجد صداي#اذان_ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم#نماز_جماعت.
🔺️چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او مي رفتيم مسجد. يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
🍁@shahidabad313
🔺️اگر يك روز او را نمي ديدم دلم برايش تنگ مي شد. واقعًا ناراحت مي شدم. يک بار با هم رفتيم#ورزش_باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با#روش_محبت_و_دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
🔰حضور ص ۲۲۷
💚رفاقت دو طرفه❤️
🔰...يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و#ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرفها داشت.
🔰نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شــديم. در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم.
🔰از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي#اذان_مغرب آمد.
🔰با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به#مســجد مي رفت. ما هم راهي مسجد شديم.
🔰#نماز_جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سلام كرد.ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
🍁@shahidabad313
🔰گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم.
🔰ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.نمي خواستم قبول كنم.#خادم_مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
🔰آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.
🍁@pmsh313
🔰آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!
🔰گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجــب نگاه كرد و گفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي پ#شهيد_هادي بوديم. توي عملياتها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از
دوستان اوست!
🔰آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔹 نماز جماعت خانگی 🔹
🦋 حجت الاسلام #شهید حاج شیخ مهدی شاه آبادی به طور معمول توفیق نماز جماعت را از دست نمی داد. اگر نمی توانست به مسجد برود، در خانه خود #نماز_جماعت را برپا می کرد.
🦋 وقتی یکی از پسرانش را می دید که مشغول خواندن #نماز است؛ فوری پشت سرش می ایستاد و به او اقتدا می کرد. با این روش، هم به فرزند جوان خود شخصیت داده بود و هم اینکه اهمیت نماز جماعت را به خانواده نشان می داد.
🦋 به مرور فرهنگ خواندن نماز جماعت بین اهل خانه مرسوم شد. دیگر حتی اگر شیخ شهید هم در خانه نبود، اهل منزل نمازشان را به جماعت می خواندند.
🦋 شیخ هیچگاه برای نماز جماعت به طور تحمیلی یا به روش مستقیم و رسمی از فرزندانش دعوت نمی کرد. او روحیه جوانی آنان را لحاظ می کرد.
🦋 خودش می ایستاد سر سجاده و #اذان و اقامه را می گفت و در رکعت اول، سوره ای بلند را انتخاب می کرد و می خواند؛ اینگونه دیگران فرصت داشتند تا وضو بگیرند و نماز را پشت سر ایشان اقامه کنند.
📒 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 66.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نوزدهم:معجزه پنکه سقفی
🍂تمام امکانات سرمایشی مون هم در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوس است. بی انصافها روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بستهبندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق میریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک میکرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه ها به#نوبت یکی یکی زیر پنکه قرار میگرفتیم و کمی که عرقمون خشک می شد دیگری جاشو میگرفت.
⚡یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم تو همین#اتاق_کوچکِ زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرم ترین ماهها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیهه. ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و خنک شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس میکردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت میدادن و این اوج#جوانمردی و از خود گذشتگی بچهها توی اون شرایط بود.
🔸️#اذان که میشد همه با هم بلند میشدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند می شدیم نماز میخوندیم، انگار داشتیم#نماز_جماعت میخوندیم. تازه همه با هم نمیتونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو میخوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادامون شبیه نماز جماعت بود.
🔹️یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم که مدام به ما گیر میداد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی و گاهی هم کتک کاری می کرد، ما هر چه براش توضیح می دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمیدونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرفها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه ها و نوعی تنوع برامون بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۷)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و هفتم:آزادی یا شهادت
🍂ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب میده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمیخواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطهشو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
📌تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز🌷#شهادت بود. همه⚡#شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت بام آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیها همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانها ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانها از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. بهروشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیها فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای#آزادی بمیریم. واقعاً بچهها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندانهای عراق بمونیم و بپوسیم.
📍هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم همه بچه ها رو گرفته بود و ذرهای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید#ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیها باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب میکردن.
🔹️بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد میشید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
🔸️الحمدلله با#استقامت و پایمردی بچهها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعثیها بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچهها سنگ و چوبها رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین#نماز_جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها#غسل کردن و آماده حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شومشو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.
💥ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_صد_و_سه
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥مراسم سوگواري و اعياد در دوران اسارت
🔹️(قسمت ۱۰۲ در نوشتار نبود)در آن شرايط بد اسارت و غربت، فقط#نماز مي توانست ما را آرام و#اميدوار كند.چند روز مانده به#ماه_رمضان و با آن شرايط بسيار سخت اسارت، روزه مي گرفتيم و نماز مي خوانديم. با گماردن افرادي به عنوان نگهبان، مخفيانه#نماز_جماعت و#جلسات_قرآن و#احكام بر پا مي كرديم.
🔸️برخي برادران هم بودند كه مداحي مي كردند.حال و هواي آن لحظه هاي شور و اضطراب و لحظات افطاري و نجواي جانسوز دعاها بر روي كف سيماني آسايشگاهها، قابل توصيف نيست.گاه چنان صحنه هاي زيبايي به وجود مي آمد كه حتي بسياري از نگهبانان هم گريه مي كردند.
🔸️شبهاي قدر حال و هواي ديگري داشت؛ همه خالصانه و عاجزانه عبادت مي كردند و از خداي خود مي خواستند كه عزت و سربلندي ايران همواره برقرار
باشد؛ براي طول عمر بنيانگذار انقلاب هم بسيار دعا مي كردند.عراقي ها از ارادة آهنين ايرانيها سخت در شگفت بودند. آنان اجازه نمي دادند روزه بگيريم و نماز بخوانيم. در ماههاي محرم مخفيانه نوحه سرايي مي شد و اهداف قيام امام حسين (ع)بازگو مي شد.
🔸️گاهي اوقات كه عراقي ها از مراسم ما مطلع مي شدند،به شدت همة ما را تنبيه مي كردند. روزي مراسم سوگواري بر پا كرده بوديم كه ناگهان عراقي ها وارد آسايشگاه شده، مراسم را بر هم زدند. همة اسرا اعتراض كردند؛ اما عراقي ها به امامان توهين كردند كه در يك لحظه به طرف عراقي ها حمله ور شديم و درگيري سختي بين ما درگرفت. چندين نفر از اسرا مجروح شدند. تمامي شيشه هاي پنجره ها را شكستيم. هر چه داخل آسايشگاهها بود، به بيرون پرتاب كرديم و با سنگ به عراقي ها حمله ور شديم.
🔹️ساير آسايشگاهها هم با شنيدن سر و صداي ما شورش كردند. در حين درگيري چند عراقي را به شدت كتك زديم. در زماني كوتاه، تعداد بيشماري از نيروهاي ضد شورش از هر سو با خودرو وارد اردوگاه شدند و درگيري خونيني به وجود آمد. عراقي ها اقدام به تيراندازي كردند و آژيرهاي خطر به صدا درآمد. بعد از چند ساعت زد و خورد، ما را داخل
آسايشگاهها زنداني كردند و مدت سه روز آب و غذا را قطع كرده و اجازه نمي دادند از آسايشگاه بيرون برويم. لحظات سختي بود.
🔸️همزمان با فرا رسيدن ايام#دهة_فجر، حال و هواي جشن انقلاب در فضاي اردوگاه مي پيچيد. اسرا به هم تبريك مي گفتند و گاه تئاتر برگزار مي كردند كه عراقي ها هم از ديدن تئاترها لذت مي بردند. با پارچه هاي رنگارنگ، پرچمهايي درست مي كرديم و به
وضعيت لباسهايمان مي رسيديم. با خمير لاي نانها و شكر، حلوا و شيريني تهيه كرده، در جلوِ آفتاب خشك مي كرديم و از هم پذيرايي مي كرديم. پس از مدتي و به دليل اعتراضهاي پي در پي، آزادي نسبي براي انجام فرائض ديني به ما دادند و مقدار غذاي ما بيشتر شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯