eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۰ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍یک بار هم در با هم بودیم.از همان روز اول،موقع پر کردن لوح اصرار می کرد که پستش بیفتد .بالاخره دلم را یک دله کردم و رفتم ازش پرسیدم:سِرّش چیه که پستت رو می ندازی این موقع؟کی؟ساعت یک شب به بعد؛درست زمانی که همه می خواستند به هر قیمتی شده از زیر پست در بروند. کجا؟وسط بیابان های رامشه.آب را چکاند داخل آتش جلوی رویم: 💠اگه می خوای بدونی باید بمونی پیشم.پیه اش را به تن مالیدم.دکمه آستینش را بست و گفت:می خوام بخونم. از که بین نماز می ریخت،بغضم گرفت.دو رکعت می خواند،بعد می آمد کنارم جلوی آتش می نشست. 💠کمی اختلاط می کردیم، بعد می رفت سراغ دو رکعت بعدی.باز آمد کنارم و زمزمه کرد.زمان پست تمام شد. گفتم بروم نفربعدی را بیدار کنم. 💠 گفت: بذار بخوابن،ما که بیداریم!موقع تا رفت تجدید کند،چند نفر از چادرها جستند بیرون.فرستادیمش جلو.هی حاجی حاجی کرد که من از همه کوچک ترم.همه قبولش داشتند که بهش اقتدا کنند. 🍀راوی:غلامرضا عرب،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۱ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍خوب نیست فرمانده بین نیروهایش فرق بگذارد. سعی کردم فرق نگذارم؛ ولی خیلی ، دوستش داشتم. در کنار کادر زرهی،گذاشتیمش ؛یک جایی از بسیج مستضعف تر .باورش سخت است توی سپاه،یک ریال ردیف بودجه تعریف نکرده اند برای امور فرهنگی گردان های رزم. 💠 وقتی دید با داد وقال و این طرف و آن طرف دویدن دستش به جایی بند نمی شود،شروع کرد به جمع آوری . می کرد یا مراسم می گرفت و پولش را از بین خود بچه های گردان جمع کرد. توی این اوضاع سو نامی زده، هم می داد. یک کتاب های جیبی زندگی نامه شهدا می آورد و می گفت وقف در گردش است؛ ببرید بخوانید و دوباره برگردانید تا بقیه هم استفاده کنند. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍درکنار کار زرهی، مسئولیت فرهنگی گردان را بر عهده داشت در اوضاع بی پولی از ظرفیت های موجود استفاده می کرد. عکس ده تا مدافع حرم لشکر را از داخل مجله ای برش داده بود وبه شکل شمسه، با سوزن ته گرد زده بود روی تابلو. یک هشتی هم اضافه تر زده بود و روی آن این این جمله آقا نوشته بود: 💠آن روزها دروازه ای برای داشتیم و حال معبری تنگ هنوز برای شدن هست. دل را باید پاک کرد. از همین جمله در بنر داخل گردان هم استفاده کرد. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۳ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍برخلاف هیکل نحیف و لاغرش،بدن سفت و چغری داشت. در تست ،کل گردان را بگردی سه،چهار نفر بالای بیست تا می روند؛ یکی شان محسن بود. 💠یک نفس بیست و چهار تا می زد حواسش بود این بنیه اش حفظ شود. از کلاس که بیرون می آمدیم، می پرید به میله و یا علی مدد! 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۶ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۴ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍همیشه خدا،، و مرتب بود. ظهر که می خواست برود خانه، وسط اتاق می نشست، اش را تا می زد و می گذاشت داخل کمد. بوی عطر و ادکلنش زودتر از خودش می آمد. همیشه شیشه توی جیبش داشت.برای خرید با او می کردم. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۵ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍یک داشت؛از این نوکیاها. پشتش زده بود: یعنی خداحافظ حسین ! 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۶ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍بخاطر شغلمان زیاد برای به می رویم. تویوتا پنجر می کند؛ 💠بنزینش تمام می شود؛اصلا یادشان می رود گروهان رفته برای اجرای برنامه:زیر تیغ آفتاب،با لباس ضخیم،تا ظهر یک قطره آب نمی رسد. در این سه سال و نیم سراغ ندارم یک بار . 💠حتی اگر برای کاری ازش می کردیم. می گفت:من که کاری نکردم؛ بود.کم حرف بود هر چه التماس می کردیم از خاطرات بگوید،جیک نمی زد، مگر مُغُر می آمد که دو کلمه حرف بزند؟می گفتم: شنیدم داعشی ها رو ترکونده ی. سرش را می انداخت پایین حَجی من که کاری نکردم؛ همه زحمتش رو بچه ها کشیدن. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۸ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۷ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍در ؛شب ها بیشتر به می گذرد و شوخی و خنده؛ اما محسن می نشست وسط و شروع می کرد به خواندن.بقیه را هم به وا می داشت. غیر از آن،همیشه او را در گوشه ای با اش می دیدی. ♨️این جمله از زبانش نمی افتاد: ! در قسمت توپچی یک کتابچه گذاشته بود. تا وارد می شد اول دعایی می خواند بعد کار راشروع می کرد. 🍀راوی:بهزاد صادقی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۲۱ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۸ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍با من می کرد: از اش می گفت؛ از ازدواجش که چطور دل را زده به دریا و بعد، خدا همه کارها را با و خوشی رو به راه کرده. ♻️ مدام نصیحتم می کرد زود کنم. رو بردار، بقیه ش روبسپار به خدا! 🍀راوی:ایمان عطایی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۲۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۹ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 (س) (س) ✍دوبار در برایش خواندم. ، صبح پنجشنبه، وقتی کسی نبود.دوست نداشت کسی بفهمد. گفت: ♻️بین خودمون باشه و خدا. (ع) و (ع) را که برایش می خواندم، می کرد، می زد... 🍀راوی:ایمان عطایی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۲۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۰ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍باحججی و پویا ایزدی رفتیم روستای سابقیه ویک راه انداختیم. دیدم زمین های اطراف روستا، رسیده و خوشمزه ای دارد. ♻️یک بغل چیدم و بردم برای بچه ها. همه خوردند الا حججی. هر چه تعارف زدیم گفت نمی خورد. ♨️ گفتم: این زمین ها چند سال دست مسلحین بوده: کسی آب نداده پاشون،خودشون رشد کردن،الانم اگه نخوریم می ریزه پای درخت و خراب می شه. نمی خوایم که ببریم نجف اباد! 🍀راوی:حمید رضا جهانبخش،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۱ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ها هوا سردبود و بچه ها داخل خانه ها می خوابیدند. نصفه شب که از اتاق بیرون می زدم، می دیدم حججی توی ایستاده است به . 💢یک بار گفتم: چرا اینجا توی ؟ برو داخل! گفت اینجا راحت ترم. هر چه روضه می خواندم که این سرزمین ها آزاد شده و خانه ها غصبی نیست،به خرجش نمی رفت 🍀راوی:حمید رضا جهانبخش،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍گلوله ای خورده بود توی یک . پویا ایزدی آمد که حیف است های داخل مغازه خراب شود. ♻️ مزه دهانش را فهمیدم. گفتم: برو بیار اینجا بچه ها دور هم بخورن. چون روحیه حججی آمده بود دستم، بهش بی سیم زدم: از دم این مغازه سر کوچه یه خرده تخمه خریدیم، بیا بخور! خندید: من نمیام. ♨️ گفتم با این اخلاقت شهید می شی کار می دی دست ما، بیا از این خوراکیها بخور تا تو هم شهید نشی! 🍀راوی:حمید رضا جهانبخش،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۳ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍برج هفت سال 94 اعزام شدیم سوریه. از با یک باری رفتیم . یکراست بردندمان روستای بحوث باید حدود 40 دستگاه را می بردیم جلو نزدیک خط. شش هفت نفری، از اذان مغرب تا نماز کارمان طول کشید. 💢صبح که به برگشتیم، گفتم نامردا یکی نیومد به ما بگه دستت درد نکنه. محسن گفت: این قدر غر نزن. ما اومدیم برای کنیم! 🍀راوی:خداداد احمدی،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۸ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۴ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍قرارمان ۷۳۵ بود. همدیگر را گم کردیم. نزدیک پنجاه دقیقه علّاف شدم. آنتن درست و حسابی نداشتیم. به زور پیامک همدیگر را پیدا کردیم. 💢تا رسید گفتم دوباره کجا خودت رو به این ها بسته بودی؟ فکر کردی به همین سادگی درست می شی؟ از بس و سینه زنی بود،فکر می کردم مجلسی پیدا کرده و رفته پی حال و صفا. معذرت خواهی کرد که نه من هم شما را گم کرده بودم. ♻️بعدش نشستیم به خوردن تا گلویی تر کنیم. رنگ دانه هایش مثل خون کفتر بود. اش را باز کرد: توی هر اناری یه دونه بهشتیه؛ حواستون باشه ازدستش ندید! 🍀راوی:خداداد احمدی،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۹ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۵ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍دفعه دوم قسمت نبود با هم برویم . چند دفعه جلو عقب شد. ♻️روزی به گفتم: تو مثل هستی، می ری و برمی گردی. لااقل برو شهید شو یه بخوریم. خندید و گفت کن شم تا زودتربه برسی! 🍀راوی:خداداد احمدی،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۷۰ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۶ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍هر،باید تنگی اتاق را به جان می خریدیم. یک اتاق سه در چهار، با کلی کوله پشتی و اسلحه و بخاری، چسب محسن می خوابیدم. 💢نمی دانم چطور نصفه پا می شد می رفت بیرون که من بیدار نمی شدم. که از اتاق می زدم بیرون یا ایستاده بود به یا گوشه ای با چراغ قوه اش می خواند. 🍀راوی:ابراهیم نصیری،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۲ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۷ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍در رفتم پشت را گرفتم. وقتی راه افتادیم سمت مردم به خودم گفتم: که داره دنبال نیروش قدم می ره.... احساس حقارت کردم. ♻️مدام زیر لب بهش می گفتم: ! با چشم خودم صحنه های تکان دهنده ای از رفقایم را در ایران و عراق دیده بودم؛ با تیر و ترکش و خمپاره، موج گرفتگی، تیر مستقیم تفنک. بچه هایی که توی تانک جز غاله شدند و رفتیم جنازه هایشان را بیرون کشیدیم. از طرفی دیده ام خلافکارها لحظه اعدام چه شرایطی پیدا می کنند؛ 💢زبانشان بند می آید،پاهایشان سست می شود و نمی توانند قدم بردارند،حتی خودشان را خراب می کنند.آدم هایی که عمری با ادعای یکه بزنی شان گوش فلک را کر می کردند. ♨️از راه دور شهادت حججی را نظاره کردم؛ توی عکس و فیلم دیدم اسیرش کردند، سرش را بریدند و...هر موقع را می دیدم، می گفتم: ! 🍀راوی:سیف الله رشیدزاده،فرمانده لشکر۸ نجف اشرف 📚 فصل ۶ ص ۲۹۱ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۸ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍رفتم شخصیتش را از زیر زبان بچه های و بیرون بکشم همه به اتفاق گفتند: ترک نمی شه!بعد از هر نمازش هم می خونه 🍀راوی:سید مجید ایافت،همرزم شهید 📚 فصل ۶ ص ۲۹۶ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۹ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍می خواستم او را ببرم به محور دیگری. تا خبر به گوش قاسم آباد رسید، به دست و پایم افتاد که جابر را نبر. چرا؟ با همه کنار می آمد، ایرانی و و هم نداشت. 💢می رفت در سنگرشان می نشست، با آن ها غذا می خورد، شب توی چادرشان می خوابید و حواسش به خورد و خوراکشان بود که کم و کسری نداشته باشند. :نام جهادی شهید محسن حججی :نقطه صفرمرزی مرز عراق و سوریه 🍀راوی:سید رضا میر فندرسکی،هم رزم شهید 📚 فصل ۶ ص ۲۹۸ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۶۰ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍ظهرها که زهر آفتاب همه را از پا می انداخت،بچه های عراقی را می ریخت عقب تویوتا و می برد لب چاه آب. لباس هایشان را می کندند و می کردند. 💢یک روز که من هم بودم، زیرپوشی از مقر همراهم بود.بهش گفتم برو یه آبی به بدنت بزن و این زیرپوش رو بپوش. ♻️زیر بار نرفت که از وسایل استفاده کند!آنجا بود که فهمیدم لباس رزمش را هم قبل ،با پول خودش از خریده. 🍀راوی:احمد اکبریان،فرمانده شهید 📚 فصل ۶ ص ۳۱۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۶۱ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍در هتل دیدم که داعشی ها در شبکه هایشان از یک برنامه ویژه خبر می دهند. همان شب، را دیدم. داعشی ها بعد از درگیری و به آتش کشیدن پایگاه جشن گرفتند و پایکوبی کردند. تا سوار شدند که منطقه را ترک کنند از پشت خاکریز بلند شد ایستاد. 💢داعشی ها بلافاصله رفتند سراغش.به حالت بی هوش بود که رسیدند بالای سرش. بند پوتینش را باز کردند و دست هایش را از پشت بستند. داشت از پهلویش خون می رفت. تا برسند شهر القائم توی ماشین مدام می زدند به سر و صورتش. او را بردند داخل اتاقی و ازش گرفتند. ♻️با ابهت رو به دوربین خودش را معرفی کرد: محسن حججی هستم اعزامی از اصفهان،شهرستان نجف آباد. فرمانده دبابه(تانک)هستم و یک فرزند دارم. 💠توی نشان دادند که چگونه سرش را بریدند و بعد هم پاهایش را بستند به عقب یک وانت و توی شهر چرخاندند. دیگر نتوانستم بقیه اش را ببینم بی هوش شدم 🍀راوی:احمد اکبریان،فرمانده شهید 📚 فصل ۶ ص ۳۱۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۶۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍برگشتم به حاج سعید گفتم:آخه من چطور این بدن ارباًاربا رو شناسایی کنم؟! خیلی به هم ریختم.رفتم سمت آن داعشی.سرش داد زدم: شما مگه مسلمون نیستید؟ 💢به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تندتند حرف هایم را ترجمه می کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده اند القائم،بپرسید . ♻️فهمیدم می خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گوید اسیرتان را این طور شکنجه کنید؟نماینده داعش گفت: تقصیر خودش بوده!پرسیدم:به چه جرمی؟ بریده بریده جواب می داد و حاج سعید ترجمه می کرد: 💠از بس حرصمون رو در آورد،نه اطلاعاتی به ما داد. نه اظهار پشیمونی کرد.نه التماس کرد! تقصیر خودش بود با اون چشم ها و لبخندش!ترس و دلهره از چشمان آن داعشی بیرون می زد. 🍀راوی:مهدی نیساری،هم رزم شهید 📚 فصل ۶ ص ۳۲۴ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۶۳ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 🍀 🔰 بسم الله النور... صَلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا"سلام علیک" وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون نمیرد آنکه دلش شد به است بر جریده عالم ما... چند ساعتی بیشتر به نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود...نمی دانم چه بنویسم و چگونه و حالم را بیان کنم...نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی خدای منان را به جای بیاورم...به حسب چند خطی را به عنوان با می نویسم... نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر رساند... نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد... بدون شک ، و همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است... 📚،ص ۳۶۲ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ... 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍شب ها نور موبایلش را می دیدم که دعا می خواند. می دیدم که می خواند در خانه ی خدا گریه زاری می کند.قبل تر ها فکر می کردم حاجت دارد. می خواهد ازدواج کند. 🌸بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه، حاجتش چیز دیگری است؛عشق شهادت دارد. 🍀راوی:مادر شهید 📚 فصل ۱ ص ۳۰ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷