eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۱ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍خوب نیست فرمانده بین نیروهایش فرق بگذارد. سعی کردم فرق نگذارم؛ ولی خیلی ، دوستش داشتم. در کنار کادر زرهی،گذاشتیمش ؛یک جایی از بسیج مستضعف تر .باورش سخت است توی سپاه،یک ریال ردیف بودجه تعریف نکرده اند برای امور فرهنگی گردان های رزم. 💠 وقتی دید با داد وقال و این طرف و آن طرف دویدن دستش به جایی بند نمی شود،شروع کرد به جمع آوری . می کرد یا مراسم می گرفت و پولش را از بین خود بچه های گردان جمع کرد. توی این اوضاع سو نامی زده، هم می داد. یک کتاب های جیبی زندگی نامه شهدا می آورد و می گفت وقف در گردش است؛ ببرید بخوانید و دوباره برگردانید تا بقیه هم استفاده کنند. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍درکنار کار زرهی، مسئولیت فرهنگی گردان را بر عهده داشت در اوضاع بی پولی از ظرفیت های موجود استفاده می کرد. عکس ده تا مدافع حرم لشکر را از داخل مجله ای برش داده بود وبه شکل شمسه، با سوزن ته گرد زده بود روی تابلو. یک هشتی هم اضافه تر زده بود و روی آن این این جمله آقا نوشته بود: 💠آن روزها دروازه ای برای داشتیم و حال معبری تنگ هنوز برای شدن هست. دل را باید پاک کرد. از همین جمله در بنر داخل گردان هم استفاده کرد. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۳ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍برخلاف هیکل نحیف و لاغرش،بدن سفت و چغری داشت. در تست ،کل گردان را بگردی سه،چهار نفر بالای بیست تا می روند؛ یکی شان محسن بود. 💠یک نفس بیست و چهار تا می زد حواسش بود این بنیه اش حفظ شود. از کلاس که بیرون می آمدیم، می پرید به میله و یا علی مدد! 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۶ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۴ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍همیشه خدا،، و مرتب بود. ظهر که می خواست برود خانه، وسط اتاق می نشست، اش را تا می زد و می گذاشت داخل کمد. بوی عطر و ادکلنش زودتر از خودش می آمد. همیشه شیشه توی جیبش داشت.برای خرید با او می کردم. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۵ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍یک داشت؛از این نوکیاها. پشتش زده بود: یعنی خداحافظ حسین ! 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۶ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍بخاطر شغلمان زیاد برای به می رویم. تویوتا پنجر می کند؛ 💠بنزینش تمام می شود؛اصلا یادشان می رود گروهان رفته برای اجرای برنامه:زیر تیغ آفتاب،با لباس ضخیم،تا ظهر یک قطره آب نمی رسد. در این سه سال و نیم سراغ ندارم یک بار . 💠حتی اگر برای کاری ازش می کردیم. می گفت:من که کاری نکردم؛ بود.کم حرف بود هر چه التماس می کردیم از خاطرات بگوید،جیک نمی زد، مگر مُغُر می آمد که دو کلمه حرف بزند؟می گفتم: شنیدم داعشی ها رو ترکونده ی. سرش را می انداخت پایین حَجی من که کاری نکردم؛ همه زحمتش رو بچه ها کشیدن. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۸ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۷ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍در ؛شب ها بیشتر به می گذرد و شوخی و خنده؛ اما محسن می نشست وسط و شروع می کرد به خواندن.بقیه را هم به وا می داشت. غیر از آن،همیشه او را در گوشه ای با اش می دیدی. ♨️این جمله از زبانش نمی افتاد: ! در قسمت توپچی یک کتابچه گذاشته بود. تا وارد می شد اول دعایی می خواند بعد کار راشروع می کرد. 🍀راوی:بهزاد صادقی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۲۱ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۸ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍با من می کرد: از اش می گفت؛ از ازدواجش که چطور دل را زده به دریا و بعد، خدا همه کارها را با و خوشی رو به راه کرده. ♻️ مدام نصیحتم می کرد زود کنم. رو بردار، بقیه ش روبسپار به خدا! 🍀راوی:ایمان عطایی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۲۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۹ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 (س) (س) ✍دوبار در برایش خواندم. ، صبح پنجشنبه، وقتی کسی نبود.دوست نداشت کسی بفهمد. گفت: ♻️بین خودمون باشه و خدا. (ع) و (ع) را که برایش می خواندم، می کرد، می زد... 🍀راوی:ایمان عطایی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۲۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۰ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍باحججی و پویا ایزدی رفتیم روستای سابقیه ویک راه انداختیم. دیدم زمین های اطراف روستا، رسیده و خوشمزه ای دارد. ♻️یک بغل چیدم و بردم برای بچه ها. همه خوردند الا حججی. هر چه تعارف زدیم گفت نمی خورد. ♨️ گفتم: این زمین ها چند سال دست مسلحین بوده: کسی آب نداده پاشون،خودشون رشد کردن،الانم اگه نخوریم می ریزه پای درخت و خراب می شه. نمی خوایم که ببریم نجف اباد! 🍀راوی:حمید رضا جهانبخش،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۱ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ها هوا سردبود و بچه ها داخل خانه ها می خوابیدند. نصفه شب که از اتاق بیرون می زدم، می دیدم حججی توی ایستاده است به . 💢یک بار گفتم: چرا اینجا توی ؟ برو داخل! گفت اینجا راحت ترم. هر چه روضه می خواندم که این سرزمین ها آزاد شده و خانه ها غصبی نیست،به خرجش نمی رفت 🍀راوی:حمید رضا جهانبخش،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍گلوله ای خورده بود توی یک . پویا ایزدی آمد که حیف است های داخل مغازه خراب شود. ♻️ مزه دهانش را فهمیدم. گفتم: برو بیار اینجا بچه ها دور هم بخورن. چون روحیه حججی آمده بود دستم، بهش بی سیم زدم: از دم این مغازه سر کوچه یه خرده تخمه خریدیم، بیا بخور! خندید: من نمیام. ♨️ گفتم با این اخلاقت شهید می شی کار می دی دست ما، بیا از این خوراکیها بخور تا تو هم شهید نشی! 🍀راوی:حمید رضا جهانبخش،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۶۵ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊