eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____ 🍀قسمت نهم 🔴پوتین‌های واکس نزده نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همین طور که داشتم تو تاریکی قدم می‌زدم چشمم به پوتین‌های یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود. با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: «چرا هاتو واکس نزدی؟» بنده خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست. بعد همین طور که سرش پایین بود گفت: «ببخشید برادر. دیر وقت بود که از منطقه رسیدم. خانواده‌ام رفته بودن شهرستان و منم چون نمی‌خواستم مزاحم کسی دیگه‌ای بشم، اومدم آسایشگاه. وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم...» صداش برام خیلی آشنا بود. وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ ، فرمانده پایگاهه! بدجوری شرمنده شدم. نمیدونستم چی بگم. واسه همین فقط به خاطر جسارتم ازشون عذرخواهی کردم. اما ایشون اصلا ناراحت نشده بود و با لحن مهربونی گفت: «برادر جان! شما به وظیفه‌ات عمل کردی، من بیشتر از هرکسی خودم رو موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی می‌دونم.» منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠﷽💠 همسر سردار :  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💠 تواضع و عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت:«نه شما بد عادت شده‌اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم. امروز خسته‌ام.به زانو ایستادم». می‌دانستم اگر سالم بود بلند می‌شد و می‌ایستاد. اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. 📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۴ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍همیشه خدا،، و مرتب بود. ظهر که می خواست برود خانه، وسط اتاق می نشست، اش را تا می زد و می گذاشت داخل کمد. بوی عطر و ادکلنش زودتر از خودش می آمد. همیشه شیشه توی جیبش داشت.برای خرید با او می کردم. 🍀راوی:سعید هاشمی،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۷ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊