eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای و (بوی انسانیت و جوانمردی زنده باد یاد و راه شهیدان که همان انسانیت است.) ✅ در سال 1358 به جوان مبارز و انقلابی سپرده می‌شود. مهدی باكری در راستای رفع معضلات و دفاع از حقوق مردم و رسیدگی به محله‌های ، كارهایی می كند كه برای همه تازگی داشته و واكنش‌های گوناگونی را برمی‌انگیزد. او در خلال ماجراهای گوناگون، با پافشاری دو گروه متضاد در شهرداری روبه رو می‌شود كه از وی می‌خواهند تا را كه در پاركینگ است، زیر پای خود بگذارد؛ از جمله یكی از این دو گروه، عده‌ای از مدیران به جای مانده از رژیم قبل در شهرداری هستند كه می‌خواهند تا به این وسیله، را از خلق و خوی مردمی اش دور ساخته و همرنگ خود سازند و گروه دیگر نیز برخی از دوستانی هستند كه استدلال می‌كنند، حال كه چنین بنزی در شهرداری وجود دارد، بهتر آن كه به جای بدون استفاده ماندن، زیر پای شهردار قرار گرفته تا بر ابهت او بیفزاید. با این حال، در برابر این اصرارها، مقاومت كرده و با به و سركشی به محلات می‌پردازد. و سرانجام در حالی كه این فشارها روز به روز افزایش می‌یابد، ، روزی از اداره خدمات می‌خواهد تا دستی به سر و روی كشیده و آن را كنند؛ همین باعث می‌شود تا ولوله‌ای میان همه پدید آید تا ببینند باكری با این بنز چه خواهد كرد و آیا آن را سرانجام زیر پای خود خواهد گذاشت، یا فكر دیگری برای آن دارد! 💠پس از این‌كه بنز آماده می‌شود، باكری این بار از مدیر خدمات می‌خواهد تا آن را به برده و گلكاری كنند و به این ترتیب، كنجكاوی‌ها شدت گرفته و این پرسش، این سو و آن سو می‌پیچد كه باكری می خواهد با بنز گلكاری ‌شده چه كاری انجام دهد و همین، گمانه‌زنی‌های گوناگونی را باعث می‌شود. هنگامی كه بنز شهرداری به طرز زیبایی گلكاری می‌شود، در میان انتظار و كنجكاوی‌های دیگران دستور داده تا را به شهر برده و به عنوان در اختیار دختر و پسر جوانی كه هر دو در همان بزرگ شده‌اند و اینك قصد ازدواج با یكدیگر را دارند، بگذارند... . هنگامی كه بنز به یتیم‌خانه برده می‌شود، كودكان و نوجوانان یتیم‌خانه كه همواره از شهیدباكری برخوردار بودند، با چشمانی نمناك و شادی‌كنان، عروس و داماد را سوار بنز كرده و خود با مینی‌بوس، آنها را در شهر همراهی می‌كنند... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۴۶ ✍️ مرامِ بچه های امام حسین علیه السلام... #متن_خاطره تانک عراقی آتش گرفت و یک سرباز خودش رو از تانک پرت کرد بیرون. گیجِ گیج بود و به اطرافش نگاه می‌کرد. یهو سرِ جاش ایستاد و قمقمه‌اش رو برداشت تا شروع‌کرد به آب خوردن، یکی از بچه‌ها نشانه‌گرفت طرفش. اما علی‌اکبر زد زیر اسلحه‌ اش و گفت: چیکار می‌کنی؟ مگه نمی بینی داره آب می خوره؟!!! نگذاشت بزندش وگفت: شما باید مانندِ امام حسین(ع) باشید، نه مثلِ دشمنایِ امام حسین (ع) ... 📌خاطره ای از زندگی شهید علی اکبر محمدحسینی 📚منبع: کتاب خط عاشقی ، صفحه ۱۴۵ #شهیدمحمدحسینی #آزادگی #تقوا #مردانگی #امام_حسین #جوانمردی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠(۲۱۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و نوزدهم:معجزه پنکه سقفی 🍂تمام امکانات سرمایشی مون هم در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوس است. بی انصافها روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق می‌ریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک می‌کرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه ها به یکی یکی زیر پنکه قرار می‌گرفتیم و کمی که عرقمون خشک می شد دیگری جاشو می‌گرفت. ⚡یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم تو همین زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرم ترین ماه‌ها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیهه. ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و خنک شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس می‌کردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت می‌دادن و این اوج و از خود گذشتگی بچه‌ها توی اون شرایط بود. 🔸️ که می‌شد همه با هم بلند می‌شدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند می شدیم نماز می‌خوندیم، انگار داشتیم می‌خوندیم. تازه همه با هم نمی‌تونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو می‌خوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادامون شبیه نماز جماعت بود. 🔹️یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم که مدام به ما گیر می‌داد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی  و گاهی هم کتک کاری می کرد، ما هر چه براش توضیح می دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمی‌دونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرف‌ها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه ها و نوعی تنوع برامون بود...   ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌