eitaa logo
روایتگری شهدا
23.6هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠سال ۱۳۶۷ بود كه هادي به دنيا آمد. او در و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. وقتی تقويم را میبینند درست مصادف است باشهادت امام هادي(ع) بر همین اساس نام او را محمدهادي میگذارند. 📚در دوران دبستان به مدرسه شهید سعیدی رفت. هادی در دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شد و خادمی را تحویل داد. دوران راهنمایی را در مدرسه ی توپچی درس خواند. از همان سال های اولیه ی دبیرستان،زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد! 🔹هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد. زیرا راهی جز طلبگی در پاسخگوی غوغای درون هادی نبود. هادی انرژی‌اش را وقف و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. 💠شهید هادی ذوالفقاری سه بار برای مبارزه با راهی منطقه سامراء شد. روز ۲۶ بهمن بود، در حومه ی ،ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و هادی به آرزویش رسید...🕊 ▪️خبر رسید که هادی ذوالفقاری شده. سه روز از اش گذشته بود. روز سوم خبر دادند در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون آمده که پیکر شهدا راآورده بیشتر این شهدا از سامرابودند. ودر میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما ! وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو است. شهید ذوالفقاری بود صورتش کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است. 🌱 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔸️روزهاي آخر ص ۱۹۷ ✔علي صادقي،علي مقدم 💚حالت شهادت در چهره ابراهیم❤️ 🔸️...اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. 🔸️ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. 🍁@pmsh313 🔸️گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. 🔸️ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! 🔸️بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم.نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يك دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من مي بيني؟! 🍁@shahidabad313 🔸️توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! 🔸️ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟گفت: بايد سريع بريم. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💢حضور ص ۲۲۶ 💚دعا برای دختر باحجاب❤️ 💢...آمده بود. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص مي خواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم. 💢گفت: هيچي، مي خواهم بدانم اين كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم: 💢#شهيد_گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را مي گيريد؟ 🍁@shahidabad313 💢آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشان رد مي شه و مي ره مدرسه. 💢يك بار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟ من هم گفتم: اينها رفتند با دشــمنها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند. 💢دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد مي شد به عكس شهيد هادي سلام مي كنه. 🍁@pmsh313 💢چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را مي بينه! به دخترم مي گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام مي كني من جوابت رو مي دم! براي تو هم دعا مي كنم كه با اين سن كم، اينقدر را خوب رعايت مي كني. 💢حالا دخترم از من مي پرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه مي خواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔰حضور ص ۲۲۷ 💚رفاقت دو طرفه❤️ 🔰...يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: »رفاقت و با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.« اين جمله خيلي حرفها داشت. 🔰نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شــديم. در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. 🔰از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي آمد. 🔰با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا براي نماز به مي رفت. ما هم راهي مسجد شديم. 🔰 را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدودًا پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سلام كرد.ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ 🍁@shahidabad313 🔰گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف مي آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم. 🔰ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.نمي خواستم قبول كنم. جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن. 🔰آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم.شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم. 🍁@pmsh313 🔰آقاي محمدي گفت: مي توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟! 🔰گفتم: او را نمي شناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجــب نگاه كرد و گفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي پ بوديم. توي عملياتها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ! 🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمي دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از دوستان اوست! 🔰آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
(۱۱) 🔹️کرامت الهی 💠روزی در نشسته بودیم که چند نفر ژاندارم ها به مسجد ریختند و گفتند: قنوتی کجاست؟ در حالی که او مقابلشان نشسته بود. آنها تمام صحن و شبستان مسجد را گشتند اما نتوانستند او را که درست مقابلشان نشسته بود ببینند 🔸️بعد از رفتن ژاندارم ها ایشان می گوید: حق ندارید تا من زنده هستم این جریان را برای کسی تعریف کنید.💠 ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
@qomirib سلام بر ابراهیم 3.mp3
زمان: حجم: 5.72M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚رفاقت با غیر مذهبی ها و هنر جذب انها❤️ 💚ماجرای هفتصد شنا(چهار ساعت) در زورخانه❤️ 💚مبارزه با غرور با وجود بدن قوی❤️ ⏺بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم ميکردم.چقــدر يکي يکي بچه ها را ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به🕌 و مي کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع)ياد حديث پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است 📚(بحارالانوار عربي جلد۵ ص۲۸) 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@qomirib Salam bar Ebrahim14.mp3
زمان: حجم: 6.15M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚رقابت زيبا همراه با رفاقت ص ۷۲❤️ 💚نماز اول وقت❤️ 💚بیدار نگه داشتن بچه ها برای قضا نشدن نماز صبح آنها❤️ 💚اهل بیداری سحر و نماز شب❤️ 💚نگاه پدر،آشتی با خدا❤️ ♻️توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. الله اكبر... ندای بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلند بلند اذان گفت. ♻️در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده اي براي وضو، عده اي هم براي خانه.او مشــغول نماز شــد. همان جا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند.جماعتي شد داخل حياط همه به او اقتدا كرديم. ♻️نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد. 🔺️محور همه فعاليتهايش نماز بود. ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت مي خواند. بيشــتر هم به و در. 🔺️بارها در مسير سفر، يا در جبهه، وقتي مي شد، ابراهيم مي گفت و با، همه را تشويق به نماز جماعت مي کرد. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و چهارم 📝پـــاداش جوان باهوش روستایی ♡ 🌿شهید برزگر از نظر فردی چندین مشخّصۀ بارز داشت، از آنها پایبندی به صلۀ ارحام اقوام و آشنایان بود. 🌷 بیشترین چیزی که از شهید به وضوح احساس می شد مهربانی بیش از حدّ و همدردی با مردم و داشتن  روحی بزرگ و با گذشت بود که در کالبد جسمش نهفته بود و از وی شخصیّتی حقوقی ساخته بود. 🌿او برای پرهیز از گناه در گفت‌وگو و دورهمی ها دقّت وافر داشت و در مسابقات و بازیهای محلّی که دو تیم برای برد شرطبندی می کردند به هیچ عنوان شرکت نمی کرد. 🌷پناهگاه او بود و جزو  محدود کسانی بود که در میان افراد روستا به مسائل شرعی آشنایی خوبی داشت و از هوش سرشاری برخوردار بود 🌿در بحبوحۀ انقلاب روستای ما با روحانیان خطّ امام( ره) ارتباط تنگاتنگی بر قرار می کرد و همیشه پذیرای این عزیزان بود. 🌷یکی از اینان«آقا شیخ جعفر محمّدی » بود که با پدرم؛ حاج علی خسروانی ارتباط خوبی داشت و گاهی به رستم آباد می آمد و مردم از سخنرانی ایشان در مسجد فیض می بردند. 🌿 آن زمان محمّد طلبۀ حوزۀ علمیّه بود.روزی این عالم برجسته به مسجد روستای رستم آباد تشریف آورد و خرد و کلان روستا در مسجد با شوق حضور یافتند تا از سخنان این عزیز بهره‌مند شوند. 🌷خوشبختانه شهید برزگر نیز در  میان جمع حاضر شد. پس از سخنرانی، آقا شیخ جعفر از حاضران در جلسه پرسشی کرد که هیچ یک از باسوادهای محفل قدرت پاسخگویی نداشتیم ولی پس از چند ثانیه سکوت... 🌿شهید مؤدّبانه از جا برخاست و گفت: سلام علیکم! به روستای رستم آباد خوش آمدید، اگر اجازه فرمایید بنده  پاسخ پرسش شما را خواهم داد، شیخ جعفر رخصت دادند و شهید جواب را دادند 🌷شیخ جعفر مبهوت به صورت شهید نگاه می کرد. پس از پاسخِ پرسش، سؤالهای دیگری را مطرح فرمودند و همۀ پرسش ها با دقّت و به درستی پاسخ داد. 🌿شهید این دو بیت شعر را هم خواند: ۱۴قرن بسی گل وا شد 🌷 از یکی روح خدا پیداشد 🌷 شیرمردیست از اهل خمین 🌷 خونش آمیخته با خون حسین🌷 🌷شیخ جعفر محمّدی در عجب مانده بود و مرتّب شهید را مورد عنایت و تشویق خود قرار می داد و با حوصله به تمام جوابها گوش جان می سپرد تا جایی که شیخ جعفر تاب نیاورد 🌿 از جا برخاست و صلواتی برای شهید فرستاد و فرمود:👌احسنت بر شما پسرم! نام شما چیست؟ شهید پاسخ داد: بنده محمّد برزگر هستم. شیخ از منبر پایین آمد و گفت: باید اعتراف کنم که این جوان باهوش روستایی مستحق پاداش است 🌷بعد هم یکصد سجّادۀ کوچک به همراه یکصد مهر و یکصد تسبیح به شهید برزگر هدیّه داد و ایشان را بسیار اکرام کرد . ولی شهید سر به زیر از شیخ تشکّر میکرد و دانش خود را مدیون لطف الهی میدانست. 🌿آن روز محمّد همۀ ما را سرافراز کرد. همه از داشتن چنین هم محلّی جوانی شادمان بودیم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷 📘 ص۲۳ ✫⇠قسمت :چهارم 🔖مدرسه 🍃با پایان دوره دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد. از همه چیز سوال می کرد. محل همیشگی او بود. ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب می شد. وقتی وارد دبیرستان شد. منشا خیر شد. برای بچه ها کتاب می برد. خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد. آنها را اهل نماز جماعت کرد. بین دو نماز احکام و مسائل دین را می گفت. تفریحات بچه ها برای او جایگاهی نداشت. مصطفی راهش را از کارهای خلاف آنها جدا کرده بود. اهل شوخی و خنده بود، اما نه از نوع حرام. 🍃سال دوم هنرستان، آموزش پرورش برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان را به عنوان دبیر و برای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. پرسیدم: "چیزی شده؟ چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود." گفت: "امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس زدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان نروم."... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : سی و پنجم 🍃خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست ، این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد ، بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من  به کسی احتیاج نداشتم ، حالم بد بود  خیلی گریه می کردم 🍃صبح روز بعد به تهران برگشتیم ، برگشتن به تهران سخت تر بود چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها او را صدا می کردند که"بیا با ما بنشین "ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند. 🍃خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت حتی آن لحظات آخر محروم می کردند وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم هر چه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت 🍃فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟ خیلی بی تابی می کردم بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را می‌کنید؟و گریه می کردم گفتند: می رویم او را می آوریم.گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش و برای تا صبح می نشینم بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در محل 🍃محله بچه گیش ، غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم خیلی زیبایی بود و وداع سختی تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا 🍃من وسط جمعیت ذوب شدم تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند آن شب باید تنها بر‌ می گشتم آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد.در مراسم آدم گم  است،نمی فهمد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🔖زندگینامه شهید ✫⇠ 🍀 🍃تظاهرات علیه رژیم شاه بود. همه غرق شعار دادن بودند. کسی فکرش جای دیگری نبود. حبیب الله دائم سوال می پرسید که ساعت چنده؟ پیرمردی کنارمان بود. حوصله اش سر رفت گفت چته بچه؟ همه اش میگی ساعت چنده؟ به کجا می خوای برسی؟ شعارت را بده. 🍃از حبیب الله پرسیدم جریان چیه؟ گفت وقت نمازه! گفتم بابا الان تظاهراته. توی این گیر و دار فکر چی هستی؟ بذار بعدا می خونیم. گفت: امام حسین (ع) قیام کرد برای نماز. ما هم قیام کردیم برای نماز. تظاهراتی که توش نماز اول وقت به تاخیر بیفته، ارزشی نداره. رفت سمت و چند نفر دیگه هم همراهش رفتند برای نماز. حبیب الله نماز صبح و ظهر و عصر را داخل مسجد می خواند. 🍃بعضی وقتها هم وفت نماز نبود. وضو می گرفت و پشت سر هم نماز می خواند. پرسیدم حبیب الله چرا اینقدر نمار می خونی؟ می گفت به جای دوران طفولیتم دارم می خوانم. در حالی که حبیب الله تازه اون موقع دوازده سیزده سالش بود ، ولی به جای نماز می خواند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🔖زندگینامه شهید ✫⇠ 🍂شهادت 🍃۲۳مرداد مصادف با نهم ماه مبارک رمضان با حبیب الله رفتیم تظاهرات.  رئیس شهربانی آقای امیری بود که نه خدا و نه پیامبر را قبول داشت. با اسلحه اش بلندگوی مسجد را هدف قرار داد. دستور داد ماموران به داخل حمله کنند. مأموران از مسجد در حالی که دستشان و بود آمدند بیرون. بعد با تفنگ به قرآن شلیک کردند. با فندک قرآن را آتش زدند. 🍃حبیب الله با دیدن این صحنه ها همچون پروانه ای بال  بال می زد. با همه وجود فریاد می زد: بی مذهب ها. شما اگر با ما دشمن هستید، چکار دارید به کتاب خدا. بزنید به سینه های ما. حبیب الله مدام جلوتر می رفت. گفتم برگرد عقب خطرناکه. گفت مگه نمی بینی دارند را آتیش می زنند. سنگهایش را پرتاب می‌کرد به سمت ماموران. 🍃پاسبانی صدا زد از اینجا برو.  دلت به حال خودت بسوزه. آن پاسبان به سمت حبیب الله شلیک کرد. تیر به ران حبیب الله خورد و افتاد توی بغل من. حبیب الله دستانش را به خونش زد و به محاسنش کشید و بریده بریده گفت: رحمان... رحمان... بهت نگفتم... یه روزی... محاسنم... رو به خونم... آغشته می کنم...؟! گفتم چیزی نشده الان می بریمت بیمارستان. گفت: نه رحمان. دارم به آرزویم می رسم. مطمئن باش شهید می شوم. 🍃آب برایش آوردند بخورد. حبیب الله گفت: نه دوست دارم مثل امام حسین (ع) شهید شوم. کسی نمی دانست آن موقع برای غریبی امام حسین (ع) گریه کند یا حال و روز حبیب الله را دریابد. بردیمش بیمارستان. خانواده اش را خبر کردیم. رفتیم بیمارستان. اما پزشک گفت: حبیب الله شهید شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯