eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و شش 📝وساطت حضرت زهرا (ص)♡ 🌷محمّد تازه از جبهه برگشته بود و یک دست او هم از ناحیۀ کتف مجروح بود. دلشورۀ عجیبی داشتم و این حسّ، آرامشم را به هم می زد، از فراقش می ترسیدم محمّد خودش را برای رفتن مهیّا می کرد ♻️ من هم کنار ساک دستی اش نشسته بودم و لباس هایش را تا می زدم   اصلا حال روحی مناسبی نداشتم و بغض گلویم را می فشرد، نفس هایم به شماره افتاده بود، از سلاحی که همیشه محمّد را تسلیم خود می کردم استفاده کردم و اشک ریختم تا مانع از رفتن او شوم 🌷 ولی محمّد تصمیم خود را گرفته بود، وقتی دیدم اشکهایم راه به جایی نمی برد با عصبانیّت بندِ ساک را به طرف خود کشیدم و گفتم: نمی گذارم این بار به جبهه بروی گفت: بار اوّلم که نیست، چرا این بار مانعم میشوی؟ گفتم: تو پنج بار به جبهه رفته ای و به سهم خودت خدمت کرده ای. خندید و گفت: مگر جبهه رفتن کوپنی است؟ 🔸️ مادر جان! کسی مرا اجبار به رفتن نکرده من به میل و اختیار خودم عزم جبهه کرده ام. دستم را بوسه زد و ساک دستی را از من  گرفت و روی دوشش انداخت و به طرف در حرکت کرد، با تمام قوا فریاد زدم، اگر بروی شیرم را حلالت نمیکنم، هنوز جمله ام تمام نشده بود که محمّد پاهایش سست شد و برگشت رو به رویم مؤدّبانه زانو زد و نگاهی به من انداخت، گفت: اشک هایت را پاک کن 🌷مادر محمّد بی اجازه و رضایت شما جایی نمی رود ولی از شما سؤالی دارم که جوابش را به خودتان موکول می کنم. گفتم: بپرس. گفت : مادر! اگر روز قیامت با حضرت زهرا(س) که هم نام شماست رو به رو شوید بی بی از شما بپرسد که چرا آن روز اجازه ندادی فرزندت در راه پاسداری از اسلام  و فرزندم حسین یاری کند؟ آن وقت جواب شما چه خواهد بود 🔹️تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، اشک از چشمانم سرازیر شد، در حالی که بدنم می لرزید گفتم: پسرم تا دیر نشده برخیز به دوستانت ملحق شو. پرسید: چه شد مادر! به یک باره تصمیمت عوض شد؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: دست روی نقطه ضعفم گذاشتی، من نمی توانم جوابِ دختر  پیغمبر ،را بدهم و رضایتم را با وساطت حضرت جلب کردی، مطمئنّ باش چه برگردی یا برنگردی به خدا می سپارمت، حضرت فاطمه بهتر از مادر خودت برایت مادری خواهد کرد 🌷 محمّد با شادمانی رفت و از ناحیۀ پهلو به شهادت رسید و همانند مادرش فاطمۀ زهرا .جاویدالاثر شد ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 در خط جهاد همیشه گمنام شدند با ذکر حسین و زینب آرام شدند اینان نه فقط مدافعان حرم اند امروز مدافعان اسلام شدند. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات✨ ✨اللهم صل علی محمدوآل محمد 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌹 شهـــید مهدی باغیشنی: خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرت­‌ها بکوبید و بگوئید‌ ای از خدا بی‌خبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفته‌اند، برنمی‌گردیم و با تمام توان راه آن‌ها را ادامه می‌دهیم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✋از نترس از اینکه اسم و رسمی نداری، از کارهای کرده ات به نام دیگری، از بی تفاوت بودن آدم ها، از تنهایی ات درعین شلوغی ها، غمگین مباش که گمنامی، اولین گام برای رسیدن است... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از سفرهای یواشکی حاج قاسم سلیمانی به اصفهان برای زیارت قبر مطهرحاج احمد کاظمی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰علامه مصباح یزدی (ره): 💥" جامعه اسلامی باید را جزء لاینفك خود بداند و از جمله این نمادها همین و خانم‌هاست و جامعه بدون حفظ ارزش‌ها و نماد به سوی بی‌دینی كشیده می‌شود. " 1390/03/09 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴بسیاری از مغازه‌ها در اردن به اسم "طوفان الاقصی" نامگذاری شد ♦️پس از اینکه اردن به درخواست رژیم صهیونیستی رستورانی را که به اسم "هفتم اکتبر" نامگذاری شده بود، تعطیل کرد، صاحبان بسیاری از مغازه‌ها در این کشور مغازه‌های خود را به اسم "طوفان الاقصی" نامگذاری کردند. ♦️طوفان الاقصی نامی است که حماس برای نبرد کنونی با رژیم صهیونیستی انتخاب کرد. 🇵🇸 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و هفت 📝عکس یادگـــــاری♡ 🌷یک شبِ سرد زمستانی بود، کسی از سوز و سرما جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشت، تمام اعضای خانواده در یک اتاق کوچک دور بخاری نفتی جمع شده بودیم. 🔹️هر از گاهی که از پنجره نگاه می انداختم. زمین را پوشیده از برف می دیدم. شیر آب هم یخ زده بود، وضعیّت رفاهی جالبی نداشتیم، در همین سوز و سرما درِ منزل به صدا در آمد، اوّلش فکر کردیم صدای باد است و خیالاتی شده ایم ولی نه ،انگار کسی با مشت به در می کوبید، 🌷همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: شاید کسی مشکلی برایش پیش آمده و کار واجبی دارد، بروم در را باز کنم، ببینم کیست؟ شوهرم از جا برخاست جُبّه اش را پوشید و با پاروی چوبی به زحمت راه باریکی را تا رسیدن به درِ منزل باز کرد 🔹️همه با کنجکاوی از نیم دایرۀ غبارگرفتۀ شیشۀ پنجره به در چشم دوخته بودیم .برایمان جالب بود بدانیم این کسی که این وقت شب پشت در آمده کیست و با ما چکار دارد 🌷همسرم در را باز کرد، مردی که چهره اش را پوشانده بود وارد منزل شد و پس از مکثی کوتاه با شوهرم به سمت اتاقمان حرکت کرد با دستپاچگی گفتم: مهمان آمده، بچه ها! چادر سر کنید 🔹️آن شخص پشت سر همسرم وارد اتاق شد، شال و کلاهش را که برداشت تازه متوجّه شدم او برادرم محمّد است، لبخندی زد و سلامی داد و همه را بوسید ، مثل همیشه دست پُر آمده بود، وقتی وسایل را به دستم میداد از سوز سرما انگشتانش یخ زده بود، 🌷دستش را گرفتم و کنار بخاری :نشاندم، گفتم: چه اجباری بود خودت را این قدر به زحمت بیندازی داداش جان! لبخندی زد و گفت : آبجی! اگر خدا بخواهد فردا صبحِ زود عازمم . پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفت: جبهه. 🔹️گفتم: در این هوای سرد!! مگر مجبوری؟! بگذار سرما بشکند بعد برو. گفت: چه اشکالی دارد، من که تنها نیستم خیلی ها جلوتر از من رفته اند آنها هم جان و خانمان دارند و عزیز خانواده شانند، بالاتر از رزمندگان دیگر که نیستم، هر چه خدا بخواهد همان می شود 🌷 ساعتی نشست و قدری با بچه ها بگو و بخند کرد چایش را که خورد زیپ کاپشن اش را باز کرد و عکسی را از جیبش بیرون آورد و به من داد، خوب نگاه کردم، عکس خودش بود، خندیدم و گفتم از شوخ طبعی های تو چه کنم؟!! این چه کاریست که می کنی؟ 🔹️ سرش را پایین انداخت و گفت: آبجی لحظات سختی در پیش دارم، احساس می کنم این بار خدا مرا به آرزویم می رساند، ولی به مادر چیزی نگو دلش می گیرد، این عکس را نزد خود نگهدار؛هر وقت دلتنگم شدی با او سخن بگو، 🌷زبانم بند آمده بود، گریه کردم. از جایش برخاست و نگذاشت حتّی همسرم او را تا درِ منزل بدرقه کند. برادرم رفت و تصویر زیبایش را در قاب چشمانم به یادگارگذاشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌷🕊🍃 "جان" امانتی‌‌ست... ڪه باید به "جـانان" رساند... اگر خود ندهی ، می‌ستانند... فـاصلـه و همین خیانت در امانت است. 🌷 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 شاهراه وصول به خدا، دل است پس باید کوشید که دل را پاک کرد. و گرد و غبار تعلقات را از دل شست که دلی که در آن تعلقات باشد به خدا وصل نمی‌شود. شهید محمد مسرور❣🍃 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷 . . . 💥خدایا آخرین مانع رسیدن به تو اگر جان است، دادنش را دریغی نیست. خدایا خوب می‌دانی که هیچ میلی به دنیا ندارم. خدایا اگر بهای محبتت بذل جان باشد، دریغی نیست. 🔹️شهید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌹یکی از همرزمان و دوستانشان می‌گفت حجره‌ای داشتم نزدیک حجره آیت‌ الله‌ جوادی‌ آملی و ایشان از آنجا گذر می‌کرد روزی نوار دعای کمیل شهید تورجی را گوش می کردم که آقای جوادی آملی وارد حجره شدند و پرسیدن این صدای کیه؟ ایشون سوخته اند.. گفتم صدای یک شهیده گفتند نه شهید نیستند سوخته اند ایشان(در عشق خدا)سوخته است گفتم: ایشان شهید شده فرمانده گردان یازهرا(س) هم بوده استاد ادامه داد: ایشان قبل از شهادت سوخته بوده... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙مصاحبه مردمی با موضوع نوع پوشش و ناهنجاری‌های اجتماعی در بحث بلوغ عقلی و جسمی. 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️در غزه، نور ظهور دیده می‌شود 🔸در جنگ غزه، نور ظهور را می‌بینیم؛ ما وارد وادی انقلاب شدیم چون بوی امید و نور ظهور را دیدیم و امروز مردم غزه، حق مطلب را در مورد مقاومت ادا کرده‌اند. 🔹پیروزی مقاومت، نشانه‌ای از نزدیک قله بودن جامعه‌ی بزرگ مسلمانان و شکل‌گیری تمدن نوین اسلامی است. 🍁ولی الله کلامی زنجانی - شاعر و مداح اهل بیت(ع): 🇵🇸 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و هشت 📝بیت المال♡ 🔹️محمّد در طول زندگی کوتاهش کارهای بزرگی کرد. او در دو سنگر علم و عمل تلاش کرد و خود را به بهای اندکِ دنیا نفروخت تعطیلات حوزۀ علمیّه بود که به روستا آمد و یک یا دو شب کنارمان بود بعد هم طبق روال همیشگی ساک سفرش را بست و عازم جبهه شد 🌷هیچ کدام حریف رفتنش نمی شدیم چون او هر بار ما را محکوم به عقایدمان می کرد، خلاصه همیشه پیروز بود. نماز شبش را خواند و با نیایش و قرآن آن را به نماز صبح متّصل کرد. سپیده دم بود که با شور و شوق بسیار خود را آمادۀ سفر میکرد ما در سکوتی محض به تماشایش نشسته بودیم، سخت ترین لحظه یعنی فرا رسید و او رفت آفتاب غروب می کرد که درِ منزل به صدا در آمد گفتم: که هستی؟ آمدم. 🔸️بی محابا در را که باز کردم محمّد؛ برادرم را پشت در مشاهده کردم، با تعجّب و خوشحالی او را در آغوش کشیدم و گفتم: به منزلت خوش آمدی. محمّد پس از احوال پرسی با حالتی گرفته به اتاقش رفت. شب شد و مادر در حالی که سفرۀ شام را آماده می.کرد صدا زد: پسرم شام مهیّاست محمّد با حالِ گرفته کنارمان نشست و چیزی نگفت، مادر که او را زیر نظر داشت گفت: چی شده پسرم؟ 🔸️کشتی هایت غرق شده، غذایی که دوست داشتی را برایت پختم، شاید از دستپختم خوشت نمیآید؟ محمّد لبخند تلخی زد و گفت: نه، مادر جان! تقصیر از بنده است. مادر با دل خوری گفت: جان به لبم کردی، نمیخواهی بگویی چه شده؟ محمّد با صدایی بغض آلود جواب داد: اعزام کاروان به تعویق افتاد، از صبح در مقرّ به انتظار ماندیم تا به عصر که مدیر کاروان همۀ داوطلبان اعزام را جمع کرد و گفت: برنامۀ اعزام به دلایلی تغییر کرده، فردا صبح حرکت میکنیم، هر کس مایل به رفتن است فردا اینجا آماده باشد 🌷با شنیدن این خبر سعی کردیم محمّد را منصرف کنیم، هر یک با خوشحالی دلیلی برای نرفتنش میآوردیم. مادر گفت: لابدّ رفتنت به مصلحت نیست. برادرم میگفت: کشاورزی شروع شده، اگر بمانی کمک حالمان می شوی. بنده گفتم: طلبگی هم جهاد با نفس است، دَرست را ادامه بده و ... 🔹️محمّد آهی کشید و گفت: حتماً لایق رفتن نیستم. ما که فکر میکردیم او را متقاعد کرده ایم آسوده غذا میخوردیم ناگهان محمّد گفت: نه، راستی پس حساب آن ناهاری که امروز در مقرّ به ما داده اند چه می شود؟ همه سکوت کردیم. مادر پرسید: مگر به تو تنها ناهار دادند؟ گفت: نه، به همه. داداش گفت محمّد! قصد تو رفتن از خانه بود یا فرار از خانه؟ گفت: اینها که دلیل خوبی برای حساب بیت المال نیست، من سهم یک وعده غذای رزمنده ای را خورده ام، پس مدیونم باید دین ام را ادا کنم، میروم که عمل نشان مردم دهم نه حرف،این را گفت و از جا برخاست و ما دوباره به شکست شدیم. صبح روز بعد با شوق از یکایک ما خداحافظی کرد و برای همیشه از میان ما پرکشید و رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔹️در حسرت جهاد شما، صدق شما، رفاقت شما و... نهایت شما! 🔸️تصویر سه شهید دیروز حزب الله لبنان که به دست سفاکان صهیونیست به آرزوی خود رسیدند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯