eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چطور شبهات نوجوانم در مورد حجاب رو حل کنم؟ 💢توضیحات دکتر فاطمه حیدری 🍁 💥 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منزل شهید کتاب این شهید عزیز قصه ی شال کتاب جدید: ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥بيمارستان نظامي صلاح الدين عراق 🔹️حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود كه احساس كردم چشم چپم خارش دارد و تار مي بيند. ديد من آهسته آهسته ضعيف مي شد و هر چه به عراقي ها مي گفتم، كسي گوش نمي داد تا اينكه ديد چپم به كلي از دست رفت. چون آيينه نبود، نمي توانستم ببينم كه چشمم چه شده است. 🔸️دوستانم نيز كه چشمم را مي ديدند، مي گفتند كه يك پردة سفيد رنگ چشمت را پوشانده است.زخمهاي بدن من و ساير اسرا در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند. سوء تغذيه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمي تمامي اسراي در بند شده بود؛ از طرفي به شدت نگران سلامتي چشمم بودم. 🔹️يك روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بيماري چشم مرا به فرماندة اردوگاه گفتند.سيدحسن هم كمك كرد تا مرا به بيمارستان اعزام كنند. فرداي آنروز مرا به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماريهاي مختلفي داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس هاي مشكي رنگي بردند كه نمي شد از داخل آنها بيرون را ديد و همگي ما را به بيمارستان «صلاح الدين» عراق اعزام كردند. 🔸️در آنجا يك قسمت را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند كه با درهاي آهني از بقية بيمارستان جدا مي شد. روي تختي دراز كشيدم. در اين فكر بودم كه آيا چشمم بهبود خواهد يافت يا نه. سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خونريزيهاي متوالي از طرف ديگر، مرا لاغر و نحيف كرده بود. 🔹️لحظه اي نگذشت كه صداي يك نفر برايم بسيار آشنا آمد. كمي بلند شدم. دوست و هم دورة آموزشي ام «داوود معين» اهل تهران بود. همديگر را بعد از چند سال و در خاك دشمن مي ديديم. او فردي شجاع بود و هميشه رتبه هاي بالا را در دوران آموزش نظامي مي گرفت. همديگر را در آغوش گرفتيم. خيلي خوشحال بوديم و كمي روحيه گرفتيم. شبها با هم صحبت مي كرديم. 🔹️از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسيدم و او گفت كه بيشتر دوستانمان شهيد شده اند. من باور كرده بودم كه همواره دست خدا بر سر ماست و اين اسارت هم يك است. خداوند مرا هيچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا براي معاينة چشم به درمانگاه چشم پزشكي همان بيمارستان بردند. آنجا يك پزشك اهل روسيه بود. از من نام و نشان و وضعيت چشمم را پرسيد و يك عراقي نيز سخنان او را ترجمه كرد. 🔸️نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم كه هشت ماه است در اسارت هستم. پزشك بعد از شنيدن حرفهاي من از جا بلند شد و به زبان روسي پرسيد: ـ شما مسيحي هستيد؟ ـ نه، مسلمان هستم. ـ اهل آذربايجان شوروي؟ ـ خير، اهل آذربايجان ايران. 🔸️او از شنيدن اسمم خنده اي كرد و گفت: «ما هم نام هستيم. اسم ميكائيل در شوروي زياد است و ما ميخائيل مي گوييم.» سپس خنديد و بعد از معاينه گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، ديدت را بازمي گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاينه كرد و دارويي نيز تجويز كرد و گفت: «آب چشم شما خشك شده كه به دليل كمبود «ويتامين آ» است. اگر دير مراجعه مي كردي، هر دو چشمت كور مي شد.» 🔹️او به سرباز عراقي گفت: «15روز بستري شود و غذاي بيشتري به او بدهيد.» چهار روز بعد، آن پزشك پيش من آمد و از كيف خود يك قطره درآورد و گفت: «اين دارو فقط در شوروي پيدا مي شود و مخصوص خودم است.» سپس آنرا به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده كن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به كشورم بر مي گردم و اميد دارم شما هم به آغوش خانواده هايتان برگرديد.» آنگاه خداحافظي كرد و رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 فلسطین گردنه‌ای است که اگر دشمن بر آن مسلط شود، ما در تهران نمی‌توانیم بمانیم. شهید حاج قاسم سلیمانی❣🍃 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💔درخواست خود شهید 🥀يكى از کارمندان شهرداری ارومیه می‌گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می‌گشتم. از پله‌های شهرداری می‌رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم: آیا این‌جا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم، گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می‌خوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سرکار. باورم نمی‌شد! فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از این‌که در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می‌شد. یعنی از حقوق شهید باکری. این درخواست خود شهید بود. ✍🏻خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز جاویدالاثر مهندس مهدى باكرى ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت های جانسوز مادر شهید در فراق فرزند شهیدش😭 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
گرمای هوا همه را از پا درآورده بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق که می‌رفت بیرون گفت: بهش برسید، خیلی ضعیف شده. _نمی‌خورم +چرا آخه؟ _این‌ها رو برای چی آوردن اینجا؟ «مریض‌ها را نشان می‌داد» +گرمازده شدن خب _من رو برای چی آوردن؟ +شما هم گرمازده شدید _پس می‌بینی که فرقی نداریم! ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجینه عفاف.pdf
956.9K
💢کتاب:گنجینه عفاف 🍂گرد آورنده:مهدی نصیریان دهزیری 💥ناشر:اندیشه صادق 🌱شامل ۵۰۰نکته درباره پوشش، عفاف، حیا، غیرت، روابط محرم و نامحرم و مباحث مرتبط با آن مشتمل بر: نکات تفسیری، احادیث معصومین(ع)، نکات روانشناسی و جامعه شناسی، تاریخ کشف حجاب در ایران، اشعار جملات نثر ادبی و در بر دارنده سخنان بزرگانی چون: امامین خمینی و خامنه ای، علامه طباطبایی، شهید مطهری، شهید بهشتی و... 🍁 💥 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥فرار از بيمارستان(۱) 🔹️چند روز نگذشته بود كه چشمم خوب شد و بينايي ام را بازيافتم. خدا را سپاس گفتم. بسيار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بيمارستان نگذشته بود كه با «داوود معيني» به فكر فرار از بيمارستان افتاديم. شرايط فرار از بيمارستان بسيار راحت تر از اردوگاه بود. بيمارستان در كنار جادة مهم صلاح الدين به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداري اسرا نيز در گوشة انتهاي بيمارستان واقع شده بود. 🔸️در آنجا چند در كوچك براي تخلية زباله ها وجود داشت كه همواره از داخل قفل مي شد. يك سرباز عراقي، يك روز در ميان در را باز مي كرد تا اسرا حياط پشت و اتاقها را نظافت كنند.نگهبانان اينجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجي گاهي باز مي ماند و نگهبان با برخي افراد مشغول صحبت مي شد كه اسرا مي توانستند در فرصت به دست آمده فرار كنند. دور بيمارستان هم يك ديوار بسيار كوتاه وجود داشت كه فاصلة قسمت ما با آن، حدود 30 متر بود. 🔸️داوود هم كه بيماري ريوي داشت، بهبود يافته بود و عراقي ها مي خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند.در همان قسمت، يك سرباز شجاع، جمعي گردان تكاور لشكر77 خراسان نيز بود كه او هم بهبود يافته بود. ما با بررسي اوضاع تصميم گرفتيم سه نفري از بيمارستان فرار كنيم. نقشه اين بود تا خود را به كنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوي بصره فرار كنيم تا اگر نتوانستيم از مرز عبور كنيم، خود را به كويت ـ كه براساس گفته هاي خود عراقي ها داراي مرز بدون نظارتي بود ـ برسانيم. در آن صورت مي توانستيم از عراق دور شده، خود را به ايران برسانيم. 🔸️يك نفر را مي شناختم كه اسير عراقي ها بود و سالها پيش، از غفلت عراقي ها استفاده كرده، خود را با مشكلات فراوان از طريق كويت به ايران رسانده بود؛ به همين خاطر ما هم مي خواستيم شانس خود را براي يكبار ديگر امتحان كنيم.در بيمارستان وضعيت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما كنسرو، مربا و شير و خرما مي دادند كه مي توانستيم مقداري نيز همراه خود ببريم. 🔸️تصميم خود را گرفتيم و قرار شد در حين نظافت اتاقها، از فرصت استفاده كرده، فرار كنيم. نگهبانان قسمت اسرا، فقط يك اسلحة كلاشينكوف داشتند و بقية عراقي ها، كابل به كمر مي بستند. آنان بيشتر اوقات براي صحبت كردن با دوستانشان، به سرسراي بيمارستان مي رفتند. ما زمان زيادي نداشتيم و چند روز ديگر ما را به اردوگاههايمان مي بردند. 🔹️يك كيسة كوچك برنج پيدا كرديم و صبح زود، چند كنسرو، مربا و شير و خرما از جعبه هاي عراقي ها برداشتيم تا در حين فرار، از آنها استفاده كنيم. ما به هيچ وجه نمي توانستيم به مردم اعتماد كنيم. ساعت 00:10 بود كه سرباز عراقي در پشتي را باز گذاشت تا ما آنجا را نظافت كنيم. از قبل، هر چيزي كه به درد ما مي خورد، برداشتيم. 🔸️در بيمارستان يك سرهنگ مخابرات، جمعي گردان مخابرات لشكر92 زرهي هم بود كه به دليل بيماري بستري شده بود. او به ما يادآوري مي كرد كه نبايد حركت نادرستي انجام دهيد؛ چون بعد از تحمل سالها اسارت، كشته مي شويد.او قصد دلسوزي داشت و مي خواست منطقي فكر كنيم و همة جوانب را در نظر بگيريم. او حتي از وضعيت جاده ها و هر آنچه كه مي دانست، مطالبي را براي ما بازگو كرد. 🔸️ما به خطرناك بودن كارمان آگاه بوديم و مي دانستيم در صورت متوجه شدن عراقي ها، آنان همة مسيرها و جاده ها را به دنبال ما خواهند آمد؛ از طرف ديگر حاضر نبوديم به اردوگاه برگرديم. در اين اوضاع و احوال، سرباز مترجم ما كه از اعراب خوزستان بود، متوجه حركات و صحبتهاي پنهاني ما شده و نسبت به ما حساس شده بود. نگهبان عراقي كه در حال كشيدن سيگار بود، توسط يكي از دوستانش صدا زده شد. صحبتهاي آن دو طولاني شد و ما آمادة فرار شديم. 🔹️ابتدا داوود به سوي ديوار بيمارستان دويد. سرباز «غلامرضا رضايي»كه همراه ما و بين در وسط قرار داشت، به من گفت: «وسايل را بيار!» سريع به اتاق بغلي رفتم تا مواد غذايي را از زير تخت بردارم كه ديدم وسايل نيست. با عجله همه جا را گشتم، نبود. برگشتم و به رضايي گفتم: «وسايل نيست!» كه ديدم آن سرهنگ ايراني با عجله وارد شد و گفت: «فرار نكنيد! لو رفتيد»... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شهدا دست ما را هم بگیرید ما در شلوغی دنیا شما را فراموش نکردیم شما هم در شلوغی قیامت ما را فراموش نکنید... سخنان دلنشین از شهید رحیم کاب ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | خدایا بیدارم کن‼️ 💠 فرازهایی قابل تامّل از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
ابࢪاهیم بھ اطعـام دادن نیز خیلی اهمـٰیت مےداد... همیشھ دوستـان را به خانھ دعوت می کرد و غذا مےداد، در دوران مجروحیت که درخـانه بستری بود ، هر روز غذا تھیه می کرد و ڪسـٰانی ڪه به ملاقـاتش می آمدند را سر سفره دعوت می کرد و پذیرائی می نمود و از این کار هم بی نھایت لذت می بُرد... به دوستان میگفت : ما وسیلـه‌ایم ، این رزق شمـاست، رزق مؤمنين با برڪت است و... در هیئت و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود...! ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
یه بار وقتی اومد خونه، داشت نفس نفس میزد گفتم : چرا با آسانسور نیومدی؟! گفت : وقتی رفتم سوار بشم دیدم دو تا دختر جوون تو آسانسور هستن و درست نیست که باهاشون سوار آسانسور بشم. گفتم : خب صبر می‌کردی وقتی پیاده شدن میومدی گفت : بوی ادکلن این خانم ها تو فضای آسانسور پیچیده با پله راحت تر بودم و اذیت هم نمی شدم.🌿 راوی : مادر شهید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯