📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سی و چهارم
📝طلبه ناشناس♡
🍁محمد در حوزه علمیه امام خمینی(ره) کاشان تحصیل میکرد گمانم این بود در آن زمان آنجاست. وقتی به جبهه اعزام شدم گردان ما با گردان دیگری ادغام شد تا به کمک یکدیگر حمله کرده و به هدف همه منتظر و آماده فرمان بودیم. برسیم.
🌷ناگهان در یکی از چادرها برادرم محمد را دیدم و با تعجب صدایش زدم: محمد سرش را برگرداند. حدسم درست بود خودش بود که دست تکان میداد و با لبخند همیشگی اش آغوش می گشود
🍁 به به ....عزیز برادرم..... در آسمانها دنبالت می گشتم می بینم در زمین سیر میکنی؟
از او پرسیدم: اینجا چه میکنی؟ چرا درس را رها کرده ای و به جبهه آمده ای؟ خندید و گفت داداش جان چه اشکالی دارد؟ چند وقتی تعطیل بودم به این خاطر جبهه آمدم تا خدمتی کرده باشم. دوباره پرسیدم پس چرا با لباس روحانیت نیامدی؟ محمد سرش را پایین انداخت و :گفت آن طوری مرا به خط مقدم نمی برند
🌷 از صدای گفت و گوهای بردارانه ما دوستان و همسنگران او نیز به ما ملحق شدند و با حسرت از من پرسیدند جان ما بگو درست شنیده ایم، محمد شما طلبه است یا نه؟ گفتم بله چطور؟
🍁متأسف شدند که چرا خودشان متوجه نشده اند و اصلاً چرا تا کنون خودش را معرفی نکرده و چیزی از این مسأله به ما نگفته است.
رزمنده ای دیگر گفت: هر مسأله شرعی برای گروه ما پیش میآمد، همین برادر شما به راحتی جواب میداد ما فکر میکردیم او یک رزمنده باسواد است
🌷پیرمردی ادامه داد و گفت: محمد را مثل فرزند خود دوست میدارم به جای رزمندگان سال خورده نگهبانی میدهد، موی سر و صورتمان را اصلاح میکند ظرف و لباسمان را میشوید و به امورمان رسیدگی میکند
🍁دیگری می گفت آقا محمد با ما قرآن کار میکند غذاهای خوشمزه می پزد
نوجوانی میگفت اولش از سربازی در جبهه می ترسیدم تا اینکه با برادر محمد آشنا شدم او خیلی مهربان و شوخ طبع است و در پشت خط باما والیبال و فوتبال بازی میکند میخواهم بعد سربازی خدمتم در جبهه را ادامه دهم
🌷 رزمنده میان سالی گفت: عجب مولودی میخواند چه عارفانه به نماز و مناجات می ایستد، نیمه شبها از صدای هق هق گریه هایش بیدارمان میکند و روزها مسابقات کشتی و .... راه می اندازد، کشتی گیر قابلی است، کسی حریف فوت و فنش نمیشود نوجوان دیگری می گفت :چقدر مهارت جنگی دارد؟! چه خوب کار با سلاح را به تازه کارها می آموزد رزمنده دیگری فریاد زد: ای والله اصلا کاکا محمد#آچار_فرانسه جبهه است، میدان رزم را تبدیل به میدان بزم کرده است. بیچاره دشمن.
همه خندیدند.....
🍁 ولی محمد با پیشانی خیس از عرق سرش را پایین انداخته بود و زیر لب استغفار میکرد و مُدام بحث را عوض میکرد ولی گویا تمام گردان از داشتن رفیق و هم رزمی چون محمد خوشحال بودند و نمی خواستند او را از دست بدهند.
🌷 با اینکه توقع نداشتم برادرم را زیر خمپاره ها ببینم ولی خدا را از داشتن چنین برادر صالحی شاکر بودم که بی منت گره از کار خلق می گشاید و ترس را در دلها خاموش میکند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯