#برگی_از_خاطرات_شهدا
📜 شهید حسین هریری🌹
♦️ دفعه دومی که میخواست کربلا برود، به او گفتم: «حسین جان! ما کربلا نرفتیم. ما پدر و مادرت هستیم. ما را هم کربلا ببر». سال بعد، ما را هم کربلا برد.
اصلاً اهل بازار رفتن و خرید کردن نبود. در نجف در راه که به زیارت میرفتیم به مغازهها و مردمی که خرید میکردند نگاه میکردم. گفت: «مامان! از این که مردم اینجا میآیند و کفن میخرند و تبرک میکنند یا آب فرات را بهعنوان تبرک میبرند، بدم میآید». گفتم: «مگر بد است»؟
♦️ گفت: «مگر امام حسین (ع) کفن داشت؟ این آب را باید روی آب ریخت. آب زمزم را باید برای تبرک برد». حالا فکر میکنم و میبینم چه میگفته و به چه چیزهایی فکر میکرده است. چقدر فکرش بالا بوده؛ یک روز این جریان را برای پدرش تعریف کردم، پدرش هم میگفت: «این چیزها به فکر من که پدرش هستم، نمیرسد»
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برگی_از_خاطرات_شهدا 🌹
🔅شهید روح الله قربانی🔅
✅ هدیه امام رضا...
♦️ روح الله برای من هدیه امام رضا بود.
همسری که امام هشتم بہ آدم هدیہ بدهد و امام حسین(ع) او را بگیرد وصف نشدنی است. من عروس چنین مردی بودم.
♦️ با بچههای دانشگاه رفتہ بودیم مشهد، اونجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم گفتم: یا امام رضا اگر مردی متدین و اهل تقوا بہ خواستگاریام بیاد قبول میکنم .
یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتم روح الله اومد خواستگاریام ...
و شدم عروس امام رضا(ع).
📚 به نقل از همسر شهید
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برگی_از_خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید مهدی حسینی🔅
♦️ آقامهدی همیشه به من میگفت :
نکند بعد از شهادت من بیتابی کنی، نکند جیغ و داد بکنی، نکند مشکی بپوشی. شهادت من باعث عاقبت به خیری تو هم خواهد شد.
📚 به نقل از همسرشهید
#شهید_مهدی_حسینی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برگی_از_خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید ابراهیم هادی🔅
♦️ ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد.
♦️اما شب ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول #نماز_شب می شد. تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند.
📚 سلام بر ابراهیم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برگی_از_خاطرات_شهدا
📜 شهید عبدالله باقری
♦️ يه روز منتظرش بودم بياد دنبالم
از زمان قرارى كه با هم داشتيم گذشت نگران شدم بهش زنگ زدم گفتم:
" عبدالله كجايى؟ "🤔
گفت:
" نزديكم "
🍃ازش آدرس دقيق خواستم كه كجاست. گفت:
" اول خيابون شما هستم. "
🍃صداى يه زن رو پشت گوشى شنيدم كه داشت دعاش ميكرد. گفتم:
" عبدالله چيكار دارى ميكنى؟😐 "
حرف رو عوض كرد. گفت:
" الان ميام. "🚶♂
🍃بهش اصرار كردم چيزى نگفت. از اونجايى كه خيلى دلسوز بود حدس زدم به دو نفرى كه غالباً سر خيابون تَكَديگرى ميكنن داره كمك ميكنه. گفتم:
" نه عبدالله لزومى نداره بهشون چيزى بدى. "🙄
🍃ولى كار از كار گذشته بود داداشمون حدود يك ميليون ونیم بهشون پول داده بود. خيلى خوش قلب بود و مزد دل گندگيش رو از خدا گرفت.❤️
#دلتنگ_شهادت
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#برگی_از_خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید اصغر پاشاپور🔅
♦️ اصغرهشتسالسوریهبود.
خانوادهاشراهمبردهبود.👤
پرسیدم:چراخانوادهرابهآنجا
میبری؟گفت:وقتیکسیبخواهد
درراهاسلامحرکتکندبایداین
حرکتکلیباشدوخانوادهاشرا
همراهکند.😍
آخرینباردمرفتندستوپای
منومادرشرابوسیدو😘
گفتبرایمادعاکنید.🤲
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊