eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💐بسم رب الشهداء و الصديقين💐 🌷باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 ✍هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿هشتمین شهیدماه افسران؛ شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی _____________________ 🍀قسمت سیزدهم 🔴این مزرعه‌ها و آب‌ها متعلق به شماست فصل تابستان بود. روزی به همراه چند تن از پایگاه با خانواده به منطقه‌ای سرسبز و دلپذیر در خارج از محوطه پایگاه رفتیم. بچه‌ها با آب جوی بازی می‌کردند و ما هم زیراندازی در کنار جوی آب انداختیم. گویا عده‌ای از اهالی روستاهای آن اطراف متوجه شده بودند که ما از پرسنل نیروی هوایی هستیم؛ به همین خاطر با آوردن میوه‌های فصل از ما پذیرایی کردند و بیش از حد به ما احترام گذاشتند. من و دوستانم از این برخورد روستاییان شگفت زده شده بودیم. هنگام آمدن برای سپاسگزاری به یکی از آن‌ها گفتم: ما به شما خیلی زحمت دادیم. او پاسخ داد: همه این مزرعه‌ها و آب‌ها متعلق به شماست. مگر شما از همکاران و دوستان سرهنگ نیستید؟ گفتم: چرا. ایشان فرمانده ما هستند. گفت: این موتور آب و این مزارع، برق ده، حمام ده، همه‌اش را سرهنگ بابایی برای ما ساخته است و شما هم که از دوستان ایشان هستید قدمتان بر روی چشمان ماست. من و دوستانم همگی متحیّر بودیم که شهید بابایی با توجه به مسئولیت سنگین فرماندهی پایگاه و پروازهای پی در پی، چگونه به این مسائل رسیدگی می‌کردند و در فکر مردم روستاهای اطراف پایگاه بوده‌اند. منبع: برگرفته از کتاب پرواز تا بی‌نهایت 🍀شادی روح شهیدان اسلام صلوات🍀 🌹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹 @majnon100 ✅گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLENPadr7dSFA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : بیست و دوم 🍃فردای آن روز بازرگان او را خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان گفته غاده بیاید غاده گل از گلش شکفت 🍃از اول می دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد .مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ،محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت . 🍃البته من وقتی رسیدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود او را روز بعد دیدم،وقتی آمد همان تنش بود و خاک آلود ، یاد لبنان افتادم،من فکر میکردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد ،ولی دیدم همان طور است ، لبنانی دیگر 🍃مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. 🍃از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه های کشورهای عرب،مصطفی می گفت و من می نوشتم . 🍃نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم از پاوه به سقز ، از سقز به میاندوآب ، نوسود ، مریوان و سردشت .مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات ، تنها . 🍃زبان که بلد نبودم .قدم میزدم تا بیاید گاهی با صحبت می کردم ، چون انگلیسی بلد بودند ... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯