eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت رفت و شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی از دست دشمن کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن میدهند! و قصد هم ندارند / 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷 💠سوغاتی 🔰خیلی خوش سلیقه‌ بود👌 هر چیزی را که به نظرش میامد میگرفت و هزینه💰 و مقدار برای ایشون مهم نبود. 🔰همیشه به ایشون میگفتم: بابا میخوای خیلی بگیری دو یا سه تکه ولی فایده نداشت❌ یک سفر که برای اباعبدالله رفته بودن کربلا، برای من کت چرم🧥 خریده بودن و وقتی به بقیه ی همسفران نشان داده بودن همه ی برای خانم هاشون یکی یک کت از همان ها گرفته بودن☺️ 🔰یک روز قبل از اینکه بیان تلفن زد☎️ و گفت: خانم یک چیز از شما میپرسم فقط جواب منو بده. از بین این رنگ هایی که میگم کدام یک را دوست داری. "سبز . قهوه ای . آبی یا زرد". گفتم زرد چه طور⁉️ 🔰گفت: از یک چیزی را برای شما خریدم و یکی از همسفران چیزی برای خانمش نخریده🙁 و حالا که از مرز رد شدیم چسبیده تو که گرفتی یکیش را بده به من و من تو رودرواسی گیر کردم مجبورم یکی از این کت ها را بدم به ایشون. 🔰با وجود اینکه من گفتم رنگ را بده به ایشون ولی گفت: آخه همه ی رنگ هاش خیلی قشنگه😍 و دوست داشتم از تمام رنگ ها و مدل ها داشته باشی👌 چهار مدل در و از هر مدلی یک رنگش را انتخاب کردم. 🔰باز هم فکرت💭 را بکن و خبرش را بده. خلاصه همان را داده بودن به اون آقا. وقتی از سفر برگشتن🚌 دیدم چه کت های قشنگی. گفتم: خوب یکی کافی بود. گفت: دلم میخواست از همه ی رنگ ها و مدل هاش داشته باشی♥️ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شصت و پنجم 📝گـُـــــلِ سر ♡ 🍁صبح بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم: بیدار شو دخترم، دایی از کاشان آمده فکر کنم .برایتان هدیّه آورده است 🌷 با این جملۀ مادرم از جا پریدم و گفتم: تو از کجا می دانی؟ مادرم گفت: صبح زود برای  شستن لباس به چشمه رفتم، به منزل مامان فاطمه هم رفتم و وقتی وارد منزل شدم، متوجّه شدم دایی ات تازه رسیده و مشغول صبحانه خوردن با مادربزرگ است 🍁تا مرا دید به احترام از جا بر خاست صورتم را بوسید و گفت: چقدر دلم برای تو و بچه هایت تنگ شده بود، چرا آنها را نیاوردی؟ گفتم: دل به دل راه دارد، خدا میداند هر روز به امید آمدنت به منزل مادر می آمدم و ناامیدانه برمی گشتم، بچه ها هم دل تنگت شده اند، اگر خبر آمدنت را بشنوند، خواب زده به دیدارت می آیند 🌷  نیم ساعتی نشستم، نگرانِ فرزند شیرخوارم بودم که هر لحظه از خواب برخیزد و به سمت چراغِ خوراک‌پزی دست و پا بزند. به این دلیل از جا برخاستم، محمّد گفت: آبجی! به بچه ها بگو بیایند، برایشان آورده ام. 🍁نمی دانم چطور آن روز من و فرشته صبحانه خوردیم؟!! و پس از آن مثل برق خود را از سراشیبی کوچۀ خودمان تا مسیر منزل مادربزرگ رساندیم زمانی که رسیدیم کفش های بسیاری جلوِ درِ اتاق بود. 🌷 مهمان های زیادی؛ غریبه و آشنا پس از رسیدن دایی به دیدارش  آمده بودند، از خجالت داخل ایوان مکث کردیم و بعد دایی را صدا زدیم، دایی محمّد به محض شنیدن صدایمان به سراغ مان آمد تا چشمش به ما افتاد با اشتیاق، ما را در آغوش خود گرفت و به سرمان بوسه زد و گفت: برایتان سوغاتی آورده ام، 🍁 بفرمایید داخل، هر وقت مهمان ها رفتند هدایا را خواهم داد به همراه دایی وارد شدیم و سلامی به جمع دادیم. کنارِ مادربزرگ نشستیم، دایی بشقاب سوهان و تنقّلات جلویش را به ما داد و گفت: عزیزانم! از خودتان پذیرایی کنید. 🌷پس از یک ساعت به جز بچه ها همۀ مهمان ها رفتند، دل در دلمان نبود لحظۀ موعود فرا رسید و دایی با مهربانی ما دو خواهر و بچه های برادرش را دور خودش جمع کرد و گفت: دخترها! 🍁 همین جا ساکت بنشینید تا برگردم. پس از چند دقیقه، دایی با جعبه ای برّاق وارد اتاق شد، باورمان نمی شد و مثل یک رؤیا بود، خب هیچ کدامِمان تا آن زمان گـُل ،سرِ فانتزی و تزئینی ندیده بودیم، 🌷دایی درِ جعبه را باز کرد تعدادمان کم نبود، ولی دایی تمام بچه ها را مدّ نظرش گرفته بود تا دلی نشکند، سپس به هر کدام دو عدد گل سرِ زیبا هدیّه داد از شوق تا رسیدن به منزل مان می دویدیم و تا مدّت ها گل سرهای هدیّه را به سر می زدیم و لذّت می بردیم 🍁 هنوز همۀ دخترانی که آن روز هدیّه گرفته بودند، شکل و اندازۀ هدیّۀ دایی را به یاد دارند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯