#سیره_شهدا
یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم ؛ هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم ؛ او عصبانی شد ؛ اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت.
شب که برگشت ، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت ، بابت امروز صبح معذرت می خواهم .
می گفت ، نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند...
#شهیداسماعیل_دقایقی
📕 نیمه پنهان ماه ، ج4
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
✍اهل مطالعه و رفیق #کتاب بود. به هر خانه و پیش هر دوست و آشنایی می رفت ، اول کتابی هدیه میکرد.
او از تازه های کتاب با خبر بود. کتاب های مناسب کودکان و نوجوانان را نخست خودش #مطالعه می کرد و بعد به خانه ما می آورد و با زمینه سازی می گفت که ، بهتر است چه کتابی را بخوانید.....
#شهیداسماعیل_دقایقی
📚ستارگان خاکی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
اسماعیل که فرمانده لشکر بود ، معمولا شبها به چادر رزمندگان میرفت و چادرها را نظافت می کرد .
آنقدر خاکی و بی ادعا بود که یکی از بچه ها ، به او گفته بود ، چرا نیامدی چادر ما رو جارو کنی !!
و او در جواب گفته بود ،
چشم امشب ، می آیم ....
فرمانده لشکر بدر
#شهیداسماعیل_دقایقی
📕 ستارگان خاکی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊