eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 فرار از بند دنیا و زن بدحجاب 🔹در دوران سربازی‌اش قبل از تقسیم کار، فرمانده مستقیما بین سرباز‌ها می‌رود و از میان آن‌ها دو یا سه نفر را انتخاب می‌کند. 🔸یکی از آن‌ها عبدالحسین بود، چهره‌ای روستایی با بدن ورزیده، با ماشین آن‌ها را جلوی خانه‌ای ویلایی پیاده می‌کند و به عبدالحسین می‌گوید: «از این به بعد شما در اختیار صاحب این خانه قرار دارید، هرچه گفته شد باید بی‌چون و چرا بله بگویید». 🔹پیرزنی ساده وضع به پایین می‌آید و استوار به او می‌گوید که این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید. وقتی عبدالحسین به اتاق خانم می‌رود یا الله می‌گوید، زن هم در پاسخ می‌گوید:«یا الله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو» داخل که می‌رود چشمانش ناگهان سیاهی می‌رود، در گوشهٔ اتاق روی مبل زنی بی‌حجاب با آرایشی غلیظ و حال به هم زن می‌بینید. 🔸سراسر بدنش خیس عرق شده و پا به فرار می‌گذارد. آن زن می‌گوید با جسارت می‌گوید که برگرد، پیرزن هم از طرفی اینگونه می‌گوید:‌«اگر بروی ترا می‌کشند». ولی عبدالحسین از آن جا خارج می‌شود و درحالی که آدرس پادگان را هم نداشته خود را به آنجا می‌رساند. مدت‌ها بعد پی می‌برد که آنجا خانهٔ طاغوتی بوده بی‌غیرتی بوده، چند بار تلاش می‌کنند تا برونسی را به آنجا ببرند ولی حریف این بزرگمرد نمی‌شوند. 🔹هجده توالت در آن پادگان بوده که در هر نوبت چهار نفر سرباز وظیفهٔ تمیز کردن آن‌ها را داشتند اما برای تنبیه او یک هفته او را مجبور کردند تا به تنهایی همگی آن‌ها را تمیز کند. 🔸در هشتمین روز سرگردی می‌آید و با لحنی تمسخر آمیز به او می‌گوید: «بچه دهاتی سرعقل آمدی یا نه؟» در آن لحظات سخت خداوند و حضرت ولی‌عصر دست او را می‌گیرند و او با حالتی پیروزمندانه می‌گوید: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم». 💐 بیست روز او را در آنجا گذاشتند و وقتی که می‌بینند قادر نیستند تا او را از اعتقادات راسخ خویشتن برگردانند مجبور می‌شود تا عبدالحسین را به گروهان خدمت بازگردانند. @shahidabad313
📚 #معرفی #کتاب خاک ‌های نرم کوشک 👌این کتاب شرح حال انسانی وارسته است که قبل از #انقلاب در روستایی از توابع تربت حیدریه به کار سخت و طاقت‏ فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجه‏ های وحشیانه ساواک قرار گرفت. 🍀 با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران زمینه‏ های لازم برای رشد او مهیا شد چنان لیاقتی از خود نشان داد که زبان‏زد همگان شد و نامش حتی در محافل خبری استکبار جهانی نیز راه یافت. 🍁 رمز رستگاری #شهید_برونسی عبودیت و #بندگی بی‏ قید و شرط او در مقابل حق و حقیقت بوده است. «از کتاب خاک های نرم کوشک» با دارا بودن عنوان «پرتیراژترین کتاب دفاع مقدس» می توان یاد کرد... این اوستا عبدالحسین #برونسی، قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود؛ شرح حالش را نوشته‌اند، من توصیه می‌کنم و واقعاٌ دوست می‌دارم شماها بخوانید؛ اسم این کتاب، خاک‌های نرم کوشک است... 👤مقام معظم رهبری 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی 🍀 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✅هر چیزی سر جای خودش 💓به روایت معصومه‌ی سبک‌خیز همسر : در یکی از عملیات‌ها، 💍انگشترم را کردم و گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می‌اندازم تو ضریح امام رضا (ع)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود و سالم به خانه برگشت. جریان نذر انگشتر را برایش گفتم خندید و گفت «وقتی نذر می‌کنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی‌خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم😕😔 اما چیزی نگفتم... عبدالحسین در عملیات بعدی به سختی مجروح شد، او را به بیمارستان کرج برده بودند؛ از همان جا به ما اطلاع دادند و فهمیدیم که حالش اصلا خوب نیست بطوریکه اصلا نمی‌توانست صحبت کند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. زود پرسیدم «چه خبر، حالش خوبه؟» گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی الان هم یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت،اولاً که سلام رساند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح» گیج شده بودم😢، حساب کار از دستم در رفته بود؛ گفتم «او که می‌گفت این کار را نکنم!» گفت: 💫 «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. هم تختی‌هاش می‌گفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (ع) حرف می‌زد، آن هم با چه سوز و گدازی! تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا می‌زد… وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم (ع) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و دست می‌کشیدند روی زخم‌های من و می‌فرمودند عبدالحسین خوش‌گذشته(به خیر گذشته)، انشاءالله زود خوب می‌شه. بعد یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر خانمم را نشانم دادند و فرمودند👈 بگویید آن انگشتر💍 را بیندازند توی ضریح». فهمیدم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان‌هایی بود که به خاطرشان می‌جنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست… 📚 کتاب خاک های نرم کوشک 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
4_293413254921716472.mp3
4.09M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء بیست و سوم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃 🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯