⚡﷽⚡
🌷 #گذری_بر_زندگی_شهدا(۴)
🥀#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
🍀#شهید_مدافع_حرم_محمودرضا_بیضائی
☀️«خجالت میکشم توی صورت #حاج_قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.»
✍اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهیدان مهدی و حمید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم.
♻️ آنروز محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟ گفتم: میآیم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم #قاسم_سلیمانی است. گفتم: حتما میآیم. و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا همه صندلیها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پلهها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا #حاج_قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی #حاج_قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد.
💢 من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای #حاج_قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی #حاج_قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت: «#حاج_قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا #حاج_قاسم همین قدر هم وقت ندارد.» بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد #حاج_قاسم را از نزدیک ببینیم. گفت: «من خجالت میکشم توی صورت #حاج_قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.»