eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر روایتی از دوست شهید 🔰 #صبح_جمعه که بیدار می شد، غسل جمعه می کرد می رفت امامزاده محمد می نشست تا ظهر، ظهر می رفت #نمازجمعه. 🔰ما داشتیم کار می کردیم می گفتم: حاجی چقدر #خونسرده چقدر بیخیال☺️ مردم هم میومدن پیشش خیلی خونگرم💖 بود با هاش ارتباط برقرار می کردن. 🔰حاجی به قلب های مردم #بلد_سوریه حکومت می کرد. وقتی پشت بیسیم📞 اعلام کردم حاجی دستشو گذاشت تو دست #شهیدهمت (شهید شد)🌷 🔰این کلمه رو نمیتونستم بگم. نیم ساعت⌚️ بعدش که اومدیم بلد، همه مردم بلد ، شاید بگم زن هاشون هم غصه دار😢 شده بودن. هر کی میرسید به ما #تسلیت می گفت. خوشا به سعادتش😔 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌱رضاي خدا ص ۱۷۸ ✔عباس هادي 💚کار برای رضای خدا❤️ 🌱...نزديک بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد! خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم. 🌱نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در مي كوبيد! مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه هم سن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! 🌱بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نمي خوام با آدمهائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!مادر ما از همه جا بي خبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهي کرد و با تعجب گفت: من نمي دانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و... 🍁@shahidabad313 🌱من داشتم حرفهاي او را گوش مي کردم. دويدم طبقه بالا!ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟ 🌱پرسيدم: تصادف کرديد؟ يك دفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد مي کرد و... 🌱ُ ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي مي کــرد. 🍁@pmsh313 🌱مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرفهاي صبــح شــما، نه بــه کار حالاي شــما! او هــم مرتــب مي گفت: بــه خدا از خجالــت نمي دونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد. 🌱محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمي رســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. 🌱به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته، آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم. مادر پرسيد: من نمي فهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟ 🌱آن خانم ادامه داد: نيمه ِهاي شب جمعه بچه هاي، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يك دفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت مي کنه. 🍁@shahidabad313 🌱او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش مي رفت. آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه مي رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را مي بندد. بعد او را به بيمارستان مي رساند. 🌱صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب مي دانست کسي که براي رضاي خدا کاري انجام داده، نبايد به حرفهاي مردم توجهي داشته باشد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛