eitaa logo
روایتگری شهدا
23.2هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚ما تو را دوست داريم❤️ص ۱۹۰ ✔جواد مجلسي ⏺پائيز سال ۱۳۶۱ بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين بار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا مي رفتيم حرف از او بود! ⏺خيلي از بچه ها داستانها و حماســه آفريني هاي او را در عمليات ها تعريف مي كردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س)انجام شده بود. ⏺به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر مي زديم از ابراهيم مي خواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س)بخواند. 🍁@shahidabad313 ⏺شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي از گردانها شروع به مداحي كرد. صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود! ⏺بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليد كردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد. ⏺آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود و گفت: من مهم نيستم، اين ها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نمي كنم! ⏺هــر چه مي گفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نمي كنم! ⏺ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. قبل از احساس كردم كسي دستم را تكان مي دهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. ⏺من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته مي دانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار مي شود و مشغول نماز. ⏺ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!! ⏺اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ⏺ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: مي خواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... 🍁@pmsh313 ⏺پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه مي گويم تا زنده ام جايي نقل نكن. بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يك دفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س)تشريف آوردند و گفتند: ⏺نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نمي داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛