#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
🔷️عمليات زين العابدين(ع) ص ۱۹۳
✔جواد مجلسي
💚عنایت مولا علی علیه السلام❤️
🔷️...گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم.
🔷️من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه مي كردم. تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي آمد.
🔷️اما اين دفعه بر خلاف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟
🔷️خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه،
🔷️شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را مي بينيم.چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من
آرپي جي زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم.
🔷️حالت بدي بود. اصلا ً آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا ً مشــخص بود.
🔷️من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي ها كاملا ً مي دانستند ما از اين شيار عبور مي كنيم!
🍁@shahidabad313
🔷️آب دهانم را فرو دادم، طوري راه مي رفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يك دفعه منوري شليك شد.
🔷️بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و...
🔷️در آن تاريكي هيچ كاري نمي توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز مي شد و مرا در خودش مخفي مي كرد. مرگ را به چشم خودم مي ديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت!
🔷️سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمي شد. چهره اي كه مي ديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.يك دفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپي جي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با
فرياد الله اكبر آرپي جي را شليک کرد.
🍁@pmsh313
🔷️سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را مي كرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. بچه ها همه روحيه گرفتند.
🔷️من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك مي كردند. تقريبًا همه عراقي ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! كار تصرف تپه مهم عراقي ها خيلي ســريع انجام شــد.
🔷️تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بي خود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
🔷️نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛