eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂گمنامي ص ۱۱۹ ✔مصطفي هرندي 💚گمنامی❤️ 🍂قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج مي زد. 🍂صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال. 🍂مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. 🍁@shahidabad313 🍂فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. 🍂خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. 🍂مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. 🍂قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. 🍁@pmsh313 🍂پيرمردي جلو آمد. او را مي شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد. 🍂همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود. انگار مي خواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، 💥اما پسرم! 🍂پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!! 🍂بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: 🍁@pmsh313 🍂ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر مي زد. 🍂اما حالا، ديگر چنين خبري نيست! پسرم گفت: »شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه(س)هستند!« 🍁@shahidabad313 🍂پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط مي خورد و پايين مي آمد. 🍂مي توانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. »گمنامي!«... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛