#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
🔻دوست ص ۱۱۷
✔مصطفي هرندي
💚ابراهیم دوست ماست❤️
🔻خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟
🔻ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاء الله عزيزي(جانباز سرافراز واز معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه شرح مفصل ماجرای جانبازی او در کتاب وصال توسط گروه شهيد هادی منتشر شد)
🍁@shahidabad313
🔻شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
🔻مرتب فرياد مي زد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
🍁@pmsh313
🔻بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاء الله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر!
🔻كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
🔻مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
🔻كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من.خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم.
🔻حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط مي گفتم: يا صاحب الزمان)عج( ادركني.هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
🔻مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردي حس نمي كردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
🍁@pmsh313
🔻بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
🔻مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
🍁@shahidabad313
🔻ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در
جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت.
🔻او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛