eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💢(۴۱) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️سوغاتی ✍مادرم با پدرم خیلی خوشحال بودند مادرم جوجه خروسی کُشت و شام مفصلی را تدارک دید سوغاتی ها را بین همه تقسیم کردم دو خواهرم که خیلی برایم عزیز بودند برای هر کدام چیزی آورده بودم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۲) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️زورخانه ✍بعد از ده روز مجدداً هر سه ما برگشتیم؛اما این برگشتن با سفر اول خیلی فرق داشت دیگر از شهر وحشت نداشتم احساس غربت نمی کردم ماشین ها برایم عجیب نبودند. پس از بازگشت شروع به ورزش:کردم اول به گود زورخانه عطایی رفتم بعد هم به زورخانه جهان خدا رحمت کند آقای عطایی را خودش هر عصر بود به رغم اینکه هیکل ورزشکاری،داشت اما به دلیل پا درد ورزش نمی کرد همه از من بزرگ تر بودند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۳) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸کلاس ️وزنه برداری و زیبایی اندام ✍در باشگاه جهان ورزشکاری قوی هیکل بود که بعداً پس از انقلاب از دوستانم شد به نام عباس زنگی آبادی بیش از پنجاه تا سنگ میزد و صد تا شنا می رفت رفیق دیگری داشتم به نام عطا راننده تاکسی بود. 🔶اگر مچ دستت را می گرفت نمی توانستی خودت را از دست او رها کنی.اولین کلاس کاراته در کرمان برای اولین بار توسط مرحوم وزیری تاسیس شد.من جزو جوانهایی که وارد شدم سرجمع سی نفر بودیم کمربند سبز را پشت سر گذاشتم دربین این دو ورزش هفته ای دو روز هم وزنه برداری و زیبایی اندام کار می کردم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۴) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸اجاره خانه ✍کم کم به فکر اجاره خانه افتادم به اتفاق احمد و علی محمدی که حالا در هتل به من پیوسته بودند یک اتاق از یک پیرزنی به نام آسیه در خیابان ناصریه آن روز شهید باهنر امروز،ماهی ده تومان اجاره کردیم.ورزش و اعتقاد به ودیعه گذاشته دینی از پدر و مادرم باعث شد به رغم شدت فساد در،جامعه اما به سمت فساد نروم حرف های حاج محمد و آقا سید مجتبی تاثیر زیادی بر من گذاشت. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۵) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸شنیدن اولین بار،کلمه بر علیه شاه ✍اولین بار که کلمه ای بر علیه شاه شنیدم درسال ۵۳ بود در سالن غذا خوری با علی یزدانپناه مشغول صحبت بودیم چهارم آبان ۵۳ بود.روز تولد شاه من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسب تولد ولیعهد نوشته شده بود میخواندم.دیدم او ناراحت شد گفت شما میدونید همه این فسادها زیر سر همین خانواده است؟ناراحت شدم و گفتم کدوم فسادها؟علی از لختی زنها و مراکز فساد حرف زد حرفهای او مرا ساکت کرد آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود این حرف مثل پتکی بود بر افکار من! ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۶) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔹️چند روز گیج بودم... ✍چند روز گیج بودم علی مسیر خود را به خوبی انتخاب کرده بود به حاج محمد ایمان داشتم مرد متدینی بود پیش او رفتم و حرفهای پسرش علی را بازگو کردم دست گذاشت روی بینی اش ، با شدت گفت:هیس!هیس ،من ترسیدم نگاه کردم کسی آنجا نبود متعجب شدم حاج محمد سعی کرد با محبت بیشتر به من حرفهای علی را فراموش کنم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۷) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔹️ساواک کیه؟ ✍روز بعد حاجی دوباره من را صدا کرد و سوال کرد به کسی چیزی نگفته ای که!گفتم:نه ده تومان انعام به من داد گفتم اما میخواهم بدونم علی راست میگه؟شاه پشت سر همه این فسادهاست؟ حاج محمد نگاه اطراف خود کرد گفت بابا یک وقت جایی چیزی نگیها!ساواک پدرت رو در میاره من با غرور گفتم:ساواک کیه؟ دوباره فریاد"هیس هیس"حاج محمد بلند شد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۸) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔹️دوگانگی افکار ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۴۹) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔹️ظلم شاه ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۰) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️پنج نفر در یک اتاق ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۱) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️کشتی گرفتن ✍احمد به پسر او هم درس میداد همیشه مهدی سر سفره ما مهمان بود شب که دور هم جمع میشدیم شروع به کشتی گرفتن میکردیم من و احمد هم سن و سال و هم زور بودیم بعضی شبها تا نیمه های شب با هم گلاویز بودیم البته هرگز دعوایمان نشد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۲) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️تعصب مذهبی ✍سال ۵۵ بود بنا به پیشنهاد احمد پایم به مسجد قائم باز شد که آقای حقیقی آنجا آموزش قرآن میداد و به نوعی ترجمه یا تفسیر قرآن داشت. از مسجد قائم سر از تکیه فاطمیه در آوردم در عموم زیارت عاشوراهای صد لعن و صد سلام که عطاخان مداح تکیه قرائت آن را بر عهده داشت شرکت میکردم در همین سالها فردی روحانی به نام محمودی در مسجد امام مسجد که معروف به مسجد ملک بود منبر می رفت جمعیت بسیار زیادی در پای صحبت او می نشستند خیلی دلنشین حرف میزد برای هر سطر از کلمات خود آدرس میداد سوره فلان جزء فلان آیه فلان به شدت تحت تاثیر صحبت های او بودم آرام آرام روح و تعصب مذهبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۳) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️ساواک ✍با دوستم فتحعلی که اهل جواران بود و علی یزدان پناه،تصمیم به مقابله و خراب کاری گرفتیم شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه ها در محل گارن پارتی بودند ۱۵۰ کرمک چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنجر نمودیم و بی سر وصدا فرار کردیم در دوران،نوجوانی این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام میدادیم و هیچ ترسب از کسی هم نداشتیم البته هنوز هیچ شناخت دقیقی از ساواک نداشتم فقط از زبان حاج محمد بارها اسم ساواک و خوف از ساواک را شنیده و حس میکردم اما از هیچ نمی ترسیدم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۴) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️غرور جوانی ✍تابستان بود،دوستم حسن،موتور ۷۵۰سنگینی داشت. ما بر ترک او سوار میشدیم و او دیوانه وار خیابانها را طی میکرد غرور جوانی همراه با فنون کاراته و برجستگی بازوها قدری باد در دماغم برای دعوا و کله گرفتن انداخته بود. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۵) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️سازمان مجاهدین ✍سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم به دنبال یک شغل تخصصی تر بودم با دو جوان سرامیک کار اهل تهران که بچه نازی آباد بودند،آشنا شدم.هر دو به شدت مذهبی و ضدشاه بودند.اصرار کردند با آنها کار کنم شش ماه با آنها مشغول به کار شدم کم کم فهمیدم عضو سازمان مجاهدین هستند اصرار زیادی داشتند مرا با خود همراه کنند اخلاق خوب آنها زیادی بر من گذشت اما در همین زمان به تب مالت دچار شدم مجبور شدم در بیمارستان راضیه فیروز دو هفته تحت درمان قرار بگیرم در این مدت آنها به تهران بازگشتند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۶) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️سازمان آب ✍پس از مرخصی از بیمارستان با کمک فردی به نام شفیعی که مدیر کل آب استان کرمان بود به سازمان آب رفتم و در بخش کنتور خوانی مشغول شدم.سال ۵۵ بود رفت و آمد به مسجد جامع که آن وقت آیت الله صالحی در آن نماز میخواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآن آقای حقیقی و تکیه فاطمیه که تقربیا پاتوق ثابت من بود برقرار بود.در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سیدرضا کامیاب به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد تعداد کمی افراد در جلسه او شرکت میکردند جلسه او جلسه محدودی بود از حرفهای او که خیلی پوشیده حرف میزد چیزی نمفهمیدم فقط میدانستم او ضدشاه است سه جلسه شرکت کردم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۷) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️اولین درگیری با پلیس ✍محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم.روز عاشورا بود که معمولا هرسال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار میرفتیم آن روز مانده بودم.برای سرزدن به دوستم،فتحعلی به هتل کسری آمده بودم هوا گرم بود و هر دوی از پنجره ساختمان پایین را نگاه میکردیم آن طرف خیابان در مقابل ما شهرداری و شهربانی کرمان بودند.دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام که بدون توجه به عواقب آن،تصمیم به برخورد با او گرفتم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۸) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️پاسبان شهربانی ✍پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه جنب شهربانی مستقر بود به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند برق آسا به آنها رسیدم با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم خون از بینی هایش فوران زد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۹) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️زدن پاسبان شهربانی ✍پلیس راهنمابی سوت زد چون نزدیک شهربانی بود،دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم زیر یکی از تختها دراز کشیدم تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم.زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود.حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۰) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️باشگاه ورزشی ✍اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم پس از قریب بیست ساعت اتوبوس به مشهد رسید اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم.چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد حالا دیگر هم خوب میل میگرفتم و هم کباده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم.تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند بازوهای برهنه ام و سینه ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۱) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️جوان خوشتیپ ✍یک جوان خوشتیپی که آقا سید جواد صدایش می کردند تعارفم کرد با یک لنگ ورزشی وارد گود شدم از میان دار اجازه گرفتم تعدادی شنا رفتم میل گرفتم بعد آمدم سنگ زدم از نگاه سید جواد معلوم بود توجهش را جلب کرده ام پس از اتمام ورزش و اجازه مجدد از میان دار از گود خارج شدم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۲) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️ورزش باستانی ✍اصول ورود و خروج به گود را از مرحوم عطایی و حاج ماشاءالله جهانی به خوبی یاد گرفته بودم که نهایت ادب ورزشکاری است.اساساً ورزش تاثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهمترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقز بود به رغم جوان بودن،ورزش بود خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۳) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️طرح دوستی ✍سید جواد جوان،مشهدی از من سوال کرد بچه کجایی؟گفتم:بچه کرمان اسمم را سوال کرد و به او گفتم گفت:چند روز مشهد هستی؟گفتم:یک هفته اصرار کرد در این یک هفته هر عصر به باشگاه آنان بروم حرم امام رضا(علیه السلام)جاذبه عجیبی داشت شب ها تا دیر وقت در حرم بودم روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر به باشگاه رفتم این بار همراه سید جواد جوان دیگری که او را حسن صدا میزدند آمده بود بعد از گود زورخانه سید جواد دوستش حسن را به گوشه ای بردند تصور این بود می خواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریخته اند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۴) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️ضد شاه ✍بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛اما خوب میل میزدند و شنا میرفتند معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛چون بیست تا شنا که می رفت،دیگر روی تخته میخوابید. سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم سید جواد سوال کرد:تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده ای؟گفتم نه کیه مگه؟سید بر خلاف حاج محمد بدون واهمه خاصی توضیح داد:شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته او ضد شاهه دیگر کلمه ضدشاه برایم چیز تعجب آوری نبود ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۵) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️شناخت امام خمینی(ره) ✍سید جوان احساس انعطاف در من کرد این بار دوستش حسن به سخن آمد سوال کرد آیت الله خمینی رو میشناسی گفتم مقلد چیه و هر دو به هم نگاه کردند از پیگیری سوال خود صرف نظر کردند.دوباره سوال کردند تا حالا اصلا نام خمینی رو شنیده ای؟گفتم نه سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯