eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍...اجر خودت رو ضایع نکن! درسی که از سردار #شهید_احمد_پاریاب آموختم. 💦باباهه، بامحبت به پسرش میگه: - عزیزم، یه لیوان آب برام بیار قرصای قلبم رو بخورم. - ای بابا، من دارم موزیک گوش میدم ... و با اکراه بلند میشه، با هزار غُرغُر میره یه لیوان آب میاره و میذاره جلوی باباش. نمیده دستش! و این قصه همچنان، همه جا و همه وقت ادامه دارد. 💦پاییز سال 63 توی #پادگان ابوذر، نیروی گردان #شهادت به فرماندهی #شهید_احمد_پاریاب بودم. 19 سال بیشتر نداشتم و مغرور و سرکش و خدا رو بنده نبودم. 💦یک بار بخاطر شربازی هام، برادر پاریاب گفت: - بخواب روی زمین و 20 متر سینه خیز برو. با پررویی خوابیدم روی زمین، شروع کردم به سینه خیز رفتن. برادر پاریاب همین طور که بالاسرم می آمد، به غُرغُرها و نق زدنهام گوش می داد. وسط راه گفت: - بلند شو. لازم نکرده بری. باتعجب ولی پررو گفتم: 💦نخیر. شما دستور دادید، من باید تا آخرش رو برم. بازویم را گرفت، از زمین بلندم کرد، در گوشم (برای اینکه بقیه نیروها نشنوند و نفهمند) گفت: - برادر من، عزیز من، تو که آخرش سینه خیز رو میری، پس چرا غُر و نق می زنی. یا بگو نمیرم و نرو، یا وقتی کاری رو انجام میدی حالا به زور یا هر دلیل دیگه، غُر نزن و اجر و ثواب و ارزش کار خودت رو ضایع نکن. یادش بخیر و روحش شاد مرداد 1398 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍رفته بودم قوچان بِهِش سر بزنم . گفتم یک وقت پولی، چیزی احتیاج نداشته باشد. دَمِ درِ یک سرباز بِهِم گفت: حسین تو مسجده . رفتم داخل مسجد دیدم سربازها رو دور خودش جمع کرده و دارند قرآن می خوانند نشستم تا قرآن تمام بشه . 💠یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که این چه وضعشه؟ جلسه راه انداختید؟ حسین بلند شد ؛ قرص و محکم. گفت نه آقا! جلسه نیست. داریم می خونیم. حظ کردم. سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوش حسین و گفت فردا خودتو معرفی کن ستاد. همان شد 💠فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم آنجاست. 📚کتاب خرازی ، رهی رسولی فر ، انتشارات فتح ، راوی پدر سردار شهید حسین خرازی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
، ص۲۶ 💚ورزشکار حرفه ای❤️ واليبال تک نفره ✔جمعي از دوستان شهيد 💚يک بار در والیبال تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد❤️ 💚بهترين🌷 در دوران جنگ❤️ 💚مسابقه با بچه هاي پنج نفر مقابل ابراهیم و با پیروزی او❤️ 💚يک، مثل حرفه اي ترين ورزشکارها❤️ 💚بازی والیبال در پادگان دوکوهه❤️ 🍁@shahidabad313 🍁بازوان قوي🌷 از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياري از ورزشها اســت. در زنگهاي هميشــه مشــغول بود. 🍁هيچکس از بچه ها او نميشد.يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. 🍁@pmsh313 🍁از آن روز به بعد#واليبال را بيشتر تک نفره بازي مي کرد. بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم. خيلي از مدعيها ابراهيم نميشدند. 🍁اما بهترين🌷 بر ميگردد به دوران جنگ و شهرگيلان غرب در آنجــا يک زمين بود که بچه هاي رزمنــده در آن بازي مي کردند. 🍁يک روز چند دســتگاه ميني بوس براي بازديــد از مناطق جنگي به گيلان غرب آمدند که مســئول آنها آقاي داودي رئيس ســازمان بود.آقاي داودي در دبيرستان ابراهيم بود و او را کامل می شناخت. 🍁ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صالح ميدانيد مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشته هاي ورزشي هستند و براي بازديد آمده اند. 🍁@shahidabad313 🍁ابراهيم کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد. تا اينکه به رسيديم. آقــاي داودي گفت: چند تــا از بچه هاي با ما هســتند. نظرت برای برگزاري يك چيه؟ 🍁ســاعت ســه عصر شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــه اي بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند. 🍁@pmsh313 🍁ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل آنها قرار گرفت. به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي ميکرد.بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. 🍁بعد هم بچه هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند. آنها باورشان نميشــد يک، مثل حرفه اي ترين ورزشکارها بازي كند. 🍁يكبــار هم در دوكوهــه براي رزمنده ها از ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچه ها رفت و آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. 🍁او ابتدا زير بار نمي رفت و بازي نميكرد اما وقتي كرديم گفت: پس همه شما يك طرف، من هم تكي بازي ميكنم! بعــد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــاال اينقدر نخنديده بوديم، 🍁ابراهيم هر ضربه اي كه مي زد چند نفر به سمت توپ مي رفتند و به هم برخورد مي كردند و روي زمين مي افتادند! ابراهيم در پايان با اختلاف زيادي بازي را برد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ⏰ یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان⊙﹏⊙ رفتم دم در. گفتم: "خیر باشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."🙏🏻😢 💥گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم.☹️ صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨 ♦️گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔 گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒 🍂مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.😭 💥دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.😌 گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."😉👌🏻 این را که گفتم کمی آرام شد.😇 اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.😞 با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️😌 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊