✫⇠#خاکریز_اسارت
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت پنجاه و پنجم:به سمت زادگاه صدام
♻️برخی از نگهبانهای عراقی که اندکی نسبت به بقیه دل رحمتر بودن می گفتن که چند روز دیگه شما را به اردوگاه می برن و اونجا راحت هستید و جا و مکان فراوانه و امکانات زیاده و صلیب سرخ میاد شما رو ثبت نام می کنه و شما میتونید برای خانواده هاتون نامه بنویسید.
♻️این خبرها ما رو امیدوار می کرد و برای خروج از اینجا و ورود به اردوگاه لحظه شماری میکردیم.با آماده شدن مقدمات اولیه اردوگاه در تکریت که عراقی ها نام تکریت ۱۱ را بر آن گذاشته بودند، بالاخره روز#پنج_اسفند_ماه ۶۵ عراقیا ریختن داخل غرفه ها و دست و چشممون رو بستند، سوار تعدادی اتوبوس شدیم. فرمان حرکت صادر شد و براه افتادیم. اجمالا متوجه شدیم که دوران قرنطینه تموم شده و احتمالا ما را به سمت اردوگاه میبرن. حس غریبی بر بچه ها حاکم بود، از سویی خوشحال بودیم که از این تنگنا و محیط خفقان خارج شده و کور سوئی از امید تو دلمون ایجاد شده بود که حداقل در فضایی بازتر و مکانی وسیع تر قرار خواهیم گرفت و تا حدودی خوشحال بودیم و از سویی، نگرانی از آینده ای مبهم ، روح و روان بچه ها را آزار میداد. بیم و امید در دل بچه ها موج می زد.
♻️به دشمن و گفته هاش اطمینانی نبود و با خودمون می گفتیم نکنه دروغ بگن و ما را بجایی ببرن که آرزوی اینجا را بکنیم. به هر حال در افکار و خیالای گوناگون و متضاد غوطه ور بودیم و باید منتظر میموندیم چه پیش خواهد آمد.
♻️آینده و سرنوشت، کاملاً مبهم بود و هیچ اطلاعاتی از جهان خارج نداشتیم. با خروج از بغداد کم کم اجازه دادن چشما رو باز کنیم ولی دستا همچنان بسته بود. هیچکس نمی دونست که قراره ما رو کجا ببرن. تصور ما این بود شاید در همین حوالی بغداد و یا در شهرایی مثل موصل یا رمادی که اسرای ایرانی اونجاها بودن، ببرند. کسی حق نداشت با بغل دستی اش حرفی بزنه و با اندک صحبتی ضربات چوب و کابل بود که بر سر شخص خاطی فرود میومد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯