eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شانزدهم 📝کفش کتانی ♡ 🌷عيد نوروز جزو دلخوشی های کودکیمان بود ،میوه ،شیرینی تنقلات و از همه مهمتر لباس نو و عیدی از جمله چیزهایی بودند که برای به دست آوردنشان روزشماری می کردیم. 🔹️ من هم مانند محمد در کودکی یتیم شدم من در سه سالگی پدر را از دست دادم و واقعاً خود را با او هم دل می دانستم البته وضع مالی آنها خوب بود ولی مادرم از صبح تا غروب در خانه و مزرعه مردم کارگری میکرد تا گرسنه نمانیم. 🌷نوروز که فرا میرسید در روستای ما رسم بود چهاردهم ماه فروردین پیر و جوان و کودک پیاده به حرم امام زاده می رفتند در آنجا دست فروشان بسیاری می آمدند و نیازهای مردم را به فروش می گذاشتند. 🔹️ مادر محمد که می دانست من ،تنهایم مرا همراه بچه هایش به حرم امامزاده می برد و دور از چشم من عیدیهای محمّد و رسول را پوشاک می گرفت و سپس مقداری خوراکی با وسیله ای مشترک مثل توپ برای هر سه مان می خرید و با شوق بر می گشتیم و تا پاسی از شب بازی می کردیم 🌷یک سال طبق روال همیشه محمّد به دنبالم آمد و چهار نفره پیاده به طرف حرم امام زاده راه افتادیم و با تخمه کدویی که مادر محمّد با خود آورده بود سرگرم شده بودیم. 🔹️ مسافت راه به چشممان نمی آمد و ناگاه سوزشی در کف پایم احساس کردم، ایستادم و نگاهی انداختم، کفش کتانی ام از شدت کهنگی ته کفش در راه افتاده بود و من از فرط خوشحالی متوجه نشده بودم، مادر محمد روسری اش را درآورد و به پایم بست . محمدهم تمام مسیر را برگشت و ته کفشم را پیدا کرد تا بعداً بدوزم. با ناراحتی به سمت امامزاده به راه افتادیم 🌷رسول مشتی تیله خرید تا بازی کنیم فکر و ذکرم کفشم بود از مادرم می ترسیدم. موقع برگشتن بود که محمد با کفشهایی نو در بغلش آمد و کنارم نشست و گفت این کفشها برای توست، گفتم: خودت چه؟ 🔹️خندید و گفت می بینی که یک جفت کفش ،دارم بیشتر از این اسراف است، پسرعمو! خوشحالی تو خشنودی خداست گفتم ولی پول عیدی توست دوباره دستی به شانه ام کشید و گفت: آدم را می پذیرد، بلند شو تا شب نشده باید به خانه برسیم. 🌷با ذوق کفشها را پوشیدم وقتی به منزل رسیدم و جریان را برای مادرم توضیح دادم، تعجب کرد و از من پرسید: اگر تو جای محمد بودی این کار را می کردی؟ سرم را پایین انداختم. 🔹️ فردای آن روز مادرم برای تشکر کردن به کمک حاج خانم رفت تا ذره ای از محبت پسرش را جبران کند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 ‌نمی‌ دانم! از این ستون عاشقی کدام‌تان رفتید تا دلِ آسمان؛ و کدام مانده با غمِ فراق یاران؟! امّا خوب می‌دانم ماندن است که زجر دارد ... 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 من در چشمان خود نمک میریزم تا نکند در غفلت من طفلی بی‌پناه را سر ببرند .. حاج قاسم✍🏻 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان سپهبد حاج قاسم سلیمانی در مورد ویژگی حکومت امام زمان (عج) ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍شهید حاج قاسم سلیمانی من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 چگونه را ترویج کنیم؟ 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 مدیر بلند همت 🔹 رهبرانقلاب: یکی از خصوصیات برجسته شهید طهرانی‌مقدم مدیریت بود. یک مدیر طبیعی بود، درس مدیریت هم نخوانده بود، اما واقعاً یک مدیر بود. 🌷 سالگرد شهادت شهید حسن طهرانی‌ مقدم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 | از شهر زیرزمینی حماس چه می‌دانیم؟ 🔹️حماس از یک سیستم تونلی گسترده و پیچیده برای حمل سلاح، ذخیره‌سازی، تدارکات و آموزش نیروهای عملیاتی بهره می‌برد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هفدهم 📝جبهه♡ 🌷محمد در حوزه علمیه فاروج درس میخواند و از لحاظ درسی در سطح متوسطی قرار داشت ولی از جنبه دینی و اخلاقی بسیار مورد پسند همه بود محمد اواخر هفته ها به روستا بر می گشت. 🔸️یکی از معلمان حوزه علمیه محمودیه هم روستاییمان بود که قرآن و احکام تدریس میکرد گاهی به روستا می آمد و از اقوام خود حال پرسی میکرد. صبح یک روز بهاری بنده با دیگچه مسی از شیر دوشی گوسفندان بر میگشتم که با جناب آقای «ابهری» روبرو شدم 🌷سلامی عرض کردم و از محمدم پرسیدم ایشان سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت چه عرض کنم محمد حالش خوب است ولی میان کلامش شکر انداختم و با نگرانی پرسیدم نکند خطایی از او سر زده؟ لبخندی زدند و گفتند نه نمیدانم چرا؟ چند وقتیست درس هایش افت پیدا کرده فکر کنم شما با او صحبت کنید بهتر باشد. 🔸️با سرافکندگی خداحافظی کردم و به منزل همسایه رفتم تا پیمانه وزن کردن شیر را تحویل دهم ولی وضعیت محمد آن قدر ذهنم را به خود مشغول کرد که پایم به قلوه سنگی گیر کرد و با دیگچه روی زمین واژگون شدم. 🌷عصبانی به خانه برگشتم و منتظر آمدن محمد ماندم آخر هفته که به روستا برگشت چفیه ای دور گردنش بسته بود و مثل انسانی مجرب از جنگ تحمیلی حرف میزد. پس از شام او را کنار بخاری نشاندم و سر صحبت را باز کردم سرش را پایین انداخت و گفت: مدتی هست که حال درس خواندن ندارم با عصبانیت فریاد زدم پس ترک تحصیل کن تا مدیون بیت المال نشویم. 🔸️آهسته از جایش برخاست و از صندوقچه چوبی پستوخانه شناسنامه خود را پیدا کرد و با خوشحالی درون کیفش گذاشت پرسیدم شناسنامه ات را برای چه میخواهی؟ گفت: کار ثبت نامم ناقص مانده باید ببرم 🌷 محمد رفت و دو هفته بعد ناراحت و گوشه گیر به روستا آمد. مدام درسش را می خواند و کم حرف میزد. صبح فردا روی بهار خواب قند می شکستم که با حالتی گرفته از اتاقش بیرون آمد، صدایش زدم و گفتم: اتفاقی افتاده؟ نکند مرا غریبه میدانی؟ 🔸️طبق سیاست مادرانه، از سلاح گریه استفاده کردم و محمد لب به سخن باز کرد و جریان را تعریف کرد و :گفت راستش بسیاری از طلبه هابه جبهه اعزام شده اند،چند نفر از کلاس ما نیز برای ثبت نام داوطلب شدیم ولی به خاطر سن کم به ما اجازه رفتن ندادند و از شدت ناراحتی درس خواندن را کنار گذاشتیم و با شوق اعداد و ارقام شناسنامه مان را تغییر دادیم ولی مدیر فهمید و اکنون شناسنامه ام دست مدیر مانده و گفت: باید بزرگترت را بیاوری تا شناسنامه را تحویل دهم. 🌷گفتم حالا فهمیدم که تو شناسنامه ات را برای اعزام میخواستی. محمد به نشان تأیید سرش را تکان داد و به ناچار صبح روز شنبه به حوزه رفتم و حقیقت را برای مدیر تعریف کردم و شناسنامه خط خورده اش را تحویل گرفتم ولی محمد مصمّم بود و بار دیگر عزمش را جزم کرد و تا لحظة شهادت خدمت کرد 🌷 عکسهای اعزام اولش گواه سخنان بنده است از کلاه گشاد و لباسهای رزمی تا خورده اش معلوم میشود که او کوچکتر از سن قانونی به جبهه رفته است... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 تو لبخند آفتابۍ..🌤 که صبح مرا روشن میکند 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯