eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقاجان💚 اے مـ🌙ـاه در آسمان بہ دنبال توایم ما بے خبر از جهان بہ دنبال توایم از مسجد سهلہ دور هستیم ولے در مسجد جمڪران بہ دنبال توایم 🕊️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🌹شهـــید محمد جعفر سعیدی: اگر خدا شـها‌د‌‌‌ت را نصیبم کرد، ناراحتی نکنید و خداراشکر کنید که فرزندی را تقدیم ا‌‌‌سلا‌‌م کرده‌اید. ‌ ‌‌‌☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻وقتی یک عمر با روضه بزرگ شی عاقبتت هم مثل ارباب میشود... ارباً اربا... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهیدابراهیم‌هادی: خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻 یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟ گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر می گردم. وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟ گفت ، مسافر کشی! تعجب کردم، بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی ! بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم. بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند. این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است.. 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 📚منبع: سلام بر ابراهیم 1 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 📍وقت شناسی و مسئولیت پذیری شهید 🔻با این که تعداد مسئولیت‌هایی که داشت از حد توانایی‌های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم، با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏‌مان بود، وقتی من می‌گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می‌برد، من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم، جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف‌ها انجام می‌داد، تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی‌کرد، خلق خوشی داشت، از من خیلی خوش خلق‌تر بود. 🌷شهید سیدمرتضی آوینی🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۵۹_۵۸ 🔻ادامه قسمت چهل و پنجم : آخرین نفر ✍...بالای جایگاه که رفتم ، حاج قاسم را دیدم که مظلومانه و آرام، ردیف جلو نشسته و سراپا گوش است. اصلا باورم نمیشد که ایشان در سالن حضور داشته باشند، در حالی که همه رفته اند. از تصمیمی که گرفته بودم، خجالت کشیدم. محکم و کوبیده شعر شهدا را قرائت کردم، چرا که یقین داشتم حاج قاسم خود به تنهایی یک لشکر است. آن شب سردار سلیمانی تا پایان برنامه نشست. فرمانده ی لشکر ثارالله جزء چند نفر آخری بود که همراه ما سالن را ترک کرد. هرگز احترام و تواضع آن مرد بزرگ نسبت به اصحاب فرهنگ و هنر و علاقه ی او به شعر را فراموش نمیکنم. 🗣افسر فاضلی شهر بابکی، شاعر و نویسنده دفاع مقدس ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻روایت فرمانده لشکر مشهد شهید عبدالحسین برونسی در محضر شهدا قول بدهیم قرار بذاریم که از جنس شهدا شیم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت دوازدهم:واقعا کویت بود 🍂یکی از اتاقا نسبتا سالم بود و رفتم داخل. بابا اینجا کویته! یه تخت خوابِ آهنی با تخته های چوبی روش. از فرط خستگیِ شدید رو همون تخت خوابم برد. تو دو سه ساعتی که به روشن شدن هوا مونده بود دَها بار با صدای انفجارای سنگین از خواب میپریدم و چن لحظه بعد دوباره خوابم میبرد. شبی پر از کابوس و وحشت بود و لحظه ای نبود که پایگاه رو نکوبن. نمی دونم چی دیده بودن و برای چی این همه گلوله رو حروم اون میکردن. شاید از ترس پناه گرفتن رزمنده های ما یا واقعا بی هدف، نمی دونم. چن دقیقه ای هم صدای انفجار قطع میشد و خوابم می برد با کابوسی وحشتناک از خواب می پریم. خواب می دیدم عراقیا پایگاه رو محاصره کردنو دارن بسمتم میان. یه وقتم می دیدم بچه ها رسیدند اینجا و با داد و فریاد خودم که من اینجام. من زخمیم از خواب می پریم. یه وقتایی هم خواب می دیدم برگشتم ایران و پیش خونواده ام هستم. آخه بابا تو یه شب  اونم دو سه ساعت چند فیلم و سریال باید آدم ببینه. همشونم اکشن و هیجانی ! 🍂اون شب بجای خواب و استراحت ، یه تراژدی پر از کابوس، انفجارای پی در پی، درد و عطش برایم رقم خورد ، ولی هر چه بود بهتر از شب و روز قبلش بود. فاتح و فرمانده بلا منازع پایگاه شده بودم و مشکل خاصی غیر از اونایی که گفتم نداشتم ، یه مشکل کوچولوش این بود که وسط آتیش دو طرف بود و هر گلوله ای که از طرف ایران یا عراق خرجش کم بود و پا می کرد میخورد تو سر کچل من. با زدن سپیده صبح نمازمو خوندم و فضولیم گُل کرد. روی دیوارا چن دست لباس تر و تمیز به میخ اویزون بود و تعدادی پلاستیک که چیزایی توشون بود. انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پوتین پای راستم که سالم بود رو دراوردم . پای چپم بشدت آسیب دیده بود و استخون ساقم پام تراشیده و انگشت سبابه ام دو نصف شده بود و پوتین پای چپم پر از خون بود و دراوردنش خیلی درد داشت. 🍂خوشبختانه بسته کمکای اولیه اونجا بود و از تیغ جراحی تا باند و بتادین و چسب  همه چی بود. با تیغ جراحی از بغل پوتینو شکافتمو و از پام بیرون کشیدم. بعدش رفتم سراغ لباس.  لباسای خیس و خونی و گِلمالی شده رو کندم . نگاهی به اطراف کردم کسی نگاهم نمی کرد. به اجنه اطرافم گفتم چشما رو درویش کنن و لباس زیرا رو هم دراوردم و یه شورت و یه زیر پوش رکابی آک پوشیدم. یه پیراهن نظامی عراقیم تنم کردم که سردم نشه و رفتم سراغِ پانسمان زخمام. 🍂حسابی با بتادین شستمو باند پیچی کردم و روشون چسب زدم. خونریزی هم دیگه نداشتم و از این بابت خیالم راحت شده بود. تو شلوارا گشتم همشونو برای دو نفر دوخته بودند و مثل کیسه خواب تو یه لنگه شون جام میشدم. آخرش یکی رو که کمی کوچکتر بود پام کردم و یه فانوسقه هم روش. پوتین پای راست که سالم بود رو پام کردم. ولی دیگه پوتین پای چپ قابل استفاده نبود. باید فکری برای پای چپم می کردم. انگار برادران بعثی می دونستن من میام اینجا و چه نیازای دارم. همه چیز رو برام جا گذاشته بودن بجز آب و غذا. یه جفت چکمه پلاستیکی پیدا کردم و لنگه چپشو پام کردم. برای چی چکمه پلاستیکی اورده بودن اونجا اینش اصلا مهم نیست. حالا دیگه اون رزمنده تر و تازه نبودم. خشک و اتو شده و پانسمان شده و لباس نو. دیگه سرما اذیتم نمی کرد و مقداری روحیه گرفته بودم و برای ادامه راه و رسیدن به خط خودی شروع کردم به نقشه کشیدن... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍آوای خوش پدرشهیدی که این روزها در شبکه های مجازی غوغا به پا کرده است! 🔰 وقتی همایون شجریان بخشی از صدای زیبای حسینعلی را در صفحه شخصی خود منتشر کرد ، کم کم همگان به ایشان ادای احترام کردند و حالا صدایش جهانی شده است. 🔰 حسینعلی شبان‌پور پیرمرد چوپان شهرضایی که فرزندش سالها پیش در فاو به شهادت رسیده است ، کسی است که به خوبی به آواهای موسیقی اصیل تسلط دارد و در صحرا و زیر سقف آسمان زمزمه الهی سر می‌دهد. 💔 سوزِ صدای حسینعلی در فراق فرزندِ شهیدش محمود، شنیدنی و سرشار از عرفان ، صداقت و رنگ و بوی خداست. 🍂من چه در پای تو ریزم که پسند تو بُوَد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤️صبح یعنے تو بخندے دل من باز شود پلک بگشایے و ازنوغزل آغاز شود 🌤️صبح یعنے کہ دلم گرم نگاهت باشد ✨آسمان ،عشق ،زمین  با تو هم آواز شود ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌹‌شهـــید حاج عباس کریمی: فرمانده‌ای که ابتکار عمل نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل، سلاح برنده مومن است. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید محمد ابراهیم همت: مبادا ضعف برخی مسئولان شمارا ضعیف کند مبادا دنیا زدگی بعضی مدیران شمارا از هواداری انقلاب دور کند. ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب بودیم، شما چطور؟! 💠روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند، زيرا نه آن را می شناختند و نه برايش زحمت و رنجی متحمل شده اند، از هرطرف به اين نو نهال آزاده ضربه زدند، ولی خداوند، مقتدر است اگر هدايت نشدند مسلما مجازات خواهند شد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻امام خامنه ای: کار بزرگداشت شهیدان را نباید یک کار معمولی و عادی دانست؛ این حقیقتا یک حسنه بزرگ است. با گذشت چند سال از دفاع مقدس،حادثه بزرگداشت شهیدان شروع شده و باید ادامه پیدا کند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۵۹ 🔻قسمت چهل و ششم: قالی حاج قاسم ✍سال ۱۳۷۶ یادواره ی سردار شهید حاج علی بهزادی ،مسئول بهداری لشکر ۴۱ ثارالله در شهر بابک برگزار شد. برای شعرخوانی دعوت شده بودم. نوبتم که شد ، رفتم پشت تریبون و شعرم را آغاز کردم: با نام خدای رو سپیدان روزی دهِ جمله ی شهیدان یاران ز حصارخانه رفتند با هجرت عاشقانه رفتند دلواژه ی دفترم شهیدست شعرِ تر پرپرم شهیدست هنوز چندبیتی بیشتر نخوانده بودم،که نگاهم به جمعیت افتاد. حاج قاسم را دیدم که شانه هایش می لرزد و مثل ابر بهار اشک می ریزد.در تمام مدتی که شعر خواندم ، اشک ریخت. 🗣️افسر فاضلی شهربابکی،شاعر و نویسنده دفاع مقدس ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻امام‌خامنه‌ای: فرزندان شهدا به نام پدرانشان افتخار کنند. آنها کسانی بودند که در راه حفظ میهن، استقلال و شرف ملی ایستادگی کردند. ۱۳۸۶/۲/۲۷ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سیزدهم :یکی با من حرف بزنه 🌿یه روز و دو شب بود که با احدی سخن نگفته بودم و در تنهایی مطلق قرار داشتم. آرزوم این بود یه ایرانی رو ببینم و چند لحظه باهاش همکلام بشم. تنهایی خیلی کشنده س. تا آدم تنها نشه درد و مصیبت تنهایی رو نمی فهمه. تا چشم کار میکرد، خاکریز بود و مواضع متروکه و مخروبه ، تانکا و ماشینای سوخته ، موانع ، سیم خاردار و اجساد پوسیده و بجا مونده.جهانی پر از سر و صدا ، در عین حال برای من خاموش. جز خدا کسی نبود که باهاش حرف بزنم و از درد و مشکلاتم براش بگم. نه من زبون غرش جنگ افزارا و صدای مهیب انفجارا رو می فهمیدم و نه اونا زبون منو. خواستشون فقط ریختن خون بود و بی جان کردن موجودات دیگه. سازندگانشون فقط این زبون رو به اونا یاد داده بودن که من خیلی خوشم نمی اومد با این زبون با من حرف بزنن. 🌿اونا با بی رحمی تموم در دو سوی خطوط نبرد ، جان انسانها رو می گرفتن و در وسط معرکه تنها جانی که هر آن در معرض خطر مرگ بود من بودم. گاهی از خدا می خواستم خلاصَم کنه و با یکی از این انفجارا پودر بشم و به آرزوی دیرینه ام که بود برسم ، اما همینکه با موج انفجاری سنگین از جای کنده می شدم ، ته دلم خالی میشد ، خودمو به زمین می چسبوندمو دست به دامن خدا و معصومین میشدم که نجاتم بِدن. بالاخره انسانه و حب ذات و جانِ شیرین. 🌿من بودم و خاطراتم از خونواده و همسر و طفل پنج ماه و نیمه ای که تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کانون خونواده سه نفره مو گرم کرده بود و به اسلام و امام اونو مادرشو بخدا سپره بودم . همه اون گریه ها و خنده ها در خواب و بیداری برام مجسم میشد و گاهی انقد با خاطراتم غرق میشدم که دستامو برای بغل کردنش دراز می کردم و لحظه ای بعد خالی بر می گشتن. تصور لبخندهاش منو بشدت آزار می داد و آرزو می کردم یه بار دیگه حیسنمو بغل می کردم و می بوسیدم. گاهی آنقدر در تصور و تخیلاتم غوطه ور میشدم که بیمارستان  و بستری شدن  و بچه ای که اونو روی سینه م گذاشتن و درحالِ نوازش کردنش هستم برام مجسم میشد. و چند لحظه بعد ، انفجاری مهیب و زوزه خمپاره ای که ترکشاش از کنارم رد میشدن  رشته تخیلاتم رو پاره می کرد و دوباره به و سرنوشت مبهم و نامعلومی مُبتلاش بودم بر می گشتم. 🌿هر وقت خواب میرفتم، میدیدم دارم با یکی حرف میزنم. تازه اینجا بود که به اهمیت همنشینی و زندگی اجتماعی پی می بردم. خدایا همین همکلام شدن چه نعمتی بوده و من از اون غافل بودم و هیچ وقت شکرشو بجا نیاوردم و تنهایی چه بد دردیه که در جمع احساس نمیشه و روزگار خودشو میخاد تا به انسان بفهمونه که خدا خیلی به ما داده داده که از اونا غافلیم!...                      ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯