eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
سه ساله ی امام حسین(ع) 🌷🌷🌷 مداح شهید غلامعلی رجبی وقتی برای آخرین بار جبهه می رفت به همه ی خانواده قول شفاعت داد. کاملا می دانست که رفتنی شده! گفت: دیدار ما به قیامت در صف شهدا. دخترسه ساله اش راخیلی دوست داشت. او را روی زانو نشانده بود. گفتم: تکلیف این بچه چه می شود؟ از جا بلند شد و گفت: این فرزند که از سه ساله ی امام حسین(ع) عزیزتر که نیست. وقتی به جبهه رفت همه دوستان با اشاره به پایان جنگ می گفتند: دیر آمدی کفگیر به ته دیگ رسیده! او هم گفت: اتفاقا ته دیگ خوشمزه تر است. در عملیات مرصاد به همراه رزمندگان گردان مسلم به قلب منافقین هجوم برد و در همان آغاز نبرد گلوله ای به قلب او نشست. تنها کلامی که از او شنیدند فریاد رسایی بود که از اعماق جانش برخاست: "یا زهرا(س) یا زهرا(س) یا زهرا(س)".🌷🌷🌷 📚 کتاب کبوتران حرم 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
رویای صادقه‌ای که سبب خیر شد 🌷🌷🌷 بهرام احمدپور فرزند یکی از سرداران شهیدی است که بعد از ۸ ماه پیکر مطهرش بدون آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود، شناسایی می شود. خاطرات ایشان را که در دیدار با سردار باقرزاده، بیان نموده است، تقدیم می کنیم: بنده بهرام احمدپور فرزند شهید سردار ناصر احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود. همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد. بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب. در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است. پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به شهید سردار محسن بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت. شهید بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید. من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا می‌آید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷 اسفند عجب ماهى است! 😔😔 ماه پرواز بزرگ مردانی از جنس فرشتگان زمینی؛ (مدافع حرم): 4اسفند : 6 اسفند :8 اسفند : 10 اسفند : 17 اسفند : 18 اسفند : 23 اسفند : 24 اسفند : 25 اسفند سالگرد شهادت همگى گرامى باد. شادی روح همه شهدا و علی‌الخصوص شهدای گمنام صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷 آیت الله میرداماد استاد شهید تورجی زاده میگه: به شهید تورجی زاده ارادت خاصی داشتم. یه شب به خوابم اومد بهش گفتم: محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا شرط امام(ره) برای شهید بابایی 🌷 شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری، مرخصی خواستند...🌷 #شهید_عباس_بابایی 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷 شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جا افتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد... بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن، میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرف‌های من نداشت. گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم، گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، ۲۵ قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد ۴۰ قدم ببر جلو. گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟ گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین. گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، ۲۵ قدم رفتم به چپ، ۴۰ قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم گفت بگو یا زهرا و شلیک کن. یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا اتیش گرفت و روشن شد. گفت اون شب ۸۰ تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم. چند روز بعد که پیشروی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست. قدم شماری کردم ۲۵ قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده. اگر من ۳۰ قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم. ۴۰ قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن. شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی ۲۵ قدم به چپ؟ ۴۰ قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن؟ قصه چیه؟ گفت سید کاظم دست از سرم بردار. گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمی‌کنم، گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی گفتم باشه گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟ گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟ گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، ۲۵ قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو ۴۰ قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاءالله تانک منفجر میشه و شما ان شاء الله پیروز میشی.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷 مي‌خواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نمي‌آيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدی نيست. چون علايم حيات نداره. وقتی برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمی‌خورم! بريم حرم. هرجوری كه می‌توان منو برسون به ضريح آقا. زير بغل‌هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌ای واسه زيارت. با حال عجيبی شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه برای نماز بيدارش كردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شيرينی بود. الان ديگه مريضی ندارم. بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توی آغوشم. بردمش پيش همون پزشک. 20 دقيقه‌ای معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعنی چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولی امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كی اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردنی نيست، امكان نداره!؟ خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توی فكر. وقتی بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم. «محمدابراهيم همت»🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا #اینفوگرافی #شهید_عباس_دوران 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🇮🇷مـدارک دانشگاهی شهــــدا🇮🇷 🌷🌷🌷 مدرک های دانشـگاهیشان را نادیدہ گرفتند، رفتند تا مـن و تــو مـدرک دانشــگاهیمان را با نشــان وطـن تحویل بگیریم ... 🔻 (دکترای فیزیک و پلاسما از دانشگاہ کالیفرنیا) 🔻 (رتبه ۱۰۶ علوم انسانی حقوق قضایی دانشگاہ تهران) 🔻 (رتبه ۴ دانشگاہ شیراز تجربی) 🔻 (رتبه ۱ شیمی دانشگاہ صنعتی شریف) 🔻 (رتبه اول کنکور پزشکی سال۶۴) ️ یادمان باشد ! چہ کســانی را از دست دادیــم ... تا چہ چـیزهـایی به دست بیاوریـم ...🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
سهم خانواده ی من... 🌷🌷🌷یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بودند خانه. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. تابستان بود و عرق، همینطور شر و شر از سر و رومان می ریخت پایین. رفتم آشپزخانه. یک پارچ آب یخ درست کردم و برایشان بردم. در همین حال، یکی از دوست‌های عبدالحسین، سینه‌ای صاف کرد و گفت: ببخشید حاج آقا. عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او. گفت: اگر جسارت نباشه، می خواستم بگم اون کولری رو که دادین به اون بنده ی خدا، برای خونه ی خودتون که خیلی واجب تر بود. یکی دیگر به تایید حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اینجا خیلی بیشتر گرما می‌خورن. کنجکاو شدم و با خودم گفتم: پس شوهر ما کولر هم تقسیم میکنه. منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه می گوید. خنده ای کرد و گفت: این حرف‌ها چیه میزنین؟ رفیقش گفت: جدی میگیم حاج آقا. باز خندید و گفت: شوخی نکن بابا جلو این زن‌ها، الان خانم ما باورش میشه و فکر میکنه اجازه ی تقسیم تمام کولرهای دنیا دست ماست. انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود؛ دیگر چیزی نگفتند. من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. می‌دانستم کاری که نباید بکند، نمی‌کند. از اتاق آمدم بیرون. بعد از شهادتش، همان رفیقش گفت: اون روز، وقتی شما از اتاق رفتی بیرون، حاج آقا گفت: میشه اون خانواده ای که شهید دادن، اون مادر شهیدی که جگرش داغ داره، توی گرما باشه و بچه‌های من زیر کولر باشند؟؟؟ کولر سهم مادر شهیده، خانواده‌ی من گرما رو می‌تونن تحمل کنن. از این گذشته، خانواده‌ی من توی انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت‌المال رو بگیرن.🌷🌷🌷 📚 کتاب خاک‌های نرم کوشک، صفحه 138 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا 🌷وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه‌های نان رو از روی زمین برمی‌داره، تمیز می‌کنه و می‌خوره. اونقدر ناراحت...🌷 #شهید_کاظم_نجفی_رستگار 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود. به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا علیها سلام بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر که گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.🌷🌷🌷 📚 کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline