📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و سه
📝نمـــاز اوّل وقت♡
🌷 برادرم در حوزۀ علمیّۀ شهرستان کاشان درس می خواند. او هر بار مسافت بسیار طولانی را برای آمدن به روستا طی می کرد. از دیدار خانواده اصلاً غافل نمی شد هر چند که مشغلۀ درسیش زیاد می شد ولی حیف که کوتاه مدّت مرخّصی می آمد و زود بر می گشت. قدیم در روستا وسیلۀ ارتباطی مانند تلفن وجود نداشت و فقط از طریق نامه از احوال یکدیگر با خبر می شدیم
🍃یک روز اوّل صبح، بنده با جمعی از کارگران مشغول بازسازی منزلم بودم و دیوارِ سمت کوچۀ منزلم را کاه گل می کردیم و پا برهنه تا زانو در گل رفته بودم و تندتند لگد می کردم تا مقدّمۀ کار بنّا را آماده کنم، با آمدن صدای مینی بوس طبق عادت همیشگی سر چرخاندم و خیره به جاده شدم تا شاید بین مسافران برادرم را ببینم،
🌷ناگهان محمّد را دیدم که پیاده شد و با نخستین نگاهش مستقیم به طرفم آمد، با اشتیاق پا برهنه به سویش شتافتم و او را پس از چندین ماه در آغوش کشیدم و گفتم: خوش آمدی پس از احوال پرسی،
محمّد متواضعانه کیفش را روی پله های جلوِ منزل گذاشت و آستین هایش را بالا زد. هر چه کردم منزل نیامد و به اصرار چکمه ای پوشید و تا ظهر کمکم کرد
🍃مسجد روستا نزدیک منزل مان بود و هنوز نیم ساعتی تا پایان کار مانده بود که صدای اذان در روستا طنین انداز شد و محمّد بی درنگ از ادامۀ کار دست کشید و برای وضو گرفتن به طرف چشمۀ روستا .رفت وشتابان برگشت زمانی که محمّد از کنارمان برای رفتن به مسجد عبور می کرد، گفت: برادران بفرمایید#نماز_اوّل_وقت. آهسته او را کنار کشیدم و گفتم: حواست هست چه می گویی؟! هنوز وقتِ کاری کارگران باقی مانده است.
🌷محمّد گفت: نترس داداش جان! شاید این دنیا برایت یک ساعت ضرر داشته باشد ولی بیاید روزی که بگویی...
ای کاش این فرصت های ارزشمند را کوچک نمی شمردم و چنین موقعیّتی را از دست نمی دادم فاصلۀ سنّی بنده با محمّد بسیار زیاد بود، به او#غبطه می خوردم و احساس شرمندگی می کردم.
🍃 به توصیۀ محمّد بلافاصله همۀ کارگران را برای نماز اوّل وقت مرخّص کردم و خودم نیز همراهشان به مسجد رفتم و حالا نماز اوّل وقت را چشیدم و از ثوابی که خداوند به واسطۀ برادرم نصیبم گرداند لذّت بردم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و چهار
📝طَمـَـــــع♡
🔰آن زمان هر چند وقت یک بار پیرزنی به روستای ما می آمد و گدایی می کرد. این پیرزن به«خاله قـُمری »مشهور بود و درِ منزل تک تک اهالی را محکم با چوب دستی اش میزد و پول طلب میکرد و با سر و صدا موجب اذیّت افراد میشد، در ضمن هر کس مبلغ کمی به او پول می داد پرخاش میکرد و با عصبانیّت پول را به طرفش پرت می کرد و آبروی شخص کمک کننده را می برد و به خاطر بدخُلقی و ظاهر خشمناکش همۀ بچه های روستا از او وحشت داشتند
🌷یک روز که عمو محمّد از مزرعه به منزل بر می گشت، بین راه با پیرزن گدا مواجه شده و او نیز به طرف عمو آمده و طلب کمک میکند و عمو هم به پیرزن یک سکّه می دهد و او هم سکّه را از دست عمو کشیده و نگاهی تمسخرآمیز به سکّه می اندازد و می گوید: فقط همین، پول بیشتری بده وگرنه سر و صدا راه می اندازم، عمو خشمش را فرو خورده و سکوت کرده و به راهش ادامه میدهد ولی گدا به دنبال عمو همچنان گزافهگویی می کرده، عمو مکثی کرده و خاله قمر را نهی از منکر می.کند
🔰متأسّفانه پیرزن گدا در پاسخ به گفتار و رفتار عمو فحّاشی کرده و با چوبِ دستش عمو را تهدید و هتّاکی میکند، عمو که مطمئنّ می شود پیرزن قصد کوتاه آمدن ندارد با قدرت چوب دستی را از دستِ گدا می کشد و میًگوید: خاله قمر! این طمعی که در شما ریشه دوانده اصلا خوب نیست ، ّبنده چندین بار به حرمت سن ات سکوت کردم ولی گویا خودتان مایل به برخورد زشت و شکستن حرمتت پیش قدم شدی و پا از گلیم خود فراتر گذاشتی
🌷 مردمی هم که از کوچه عبور میکردند شاهد ماجرا بودند و البتّه ما بچه ها هم از این رفتار شجاعانۀ عمو قند به دل مان آب شده بود، بعد عمو خیلی جدّی به پیرزن گفت: دیگر نبینم این رفتار زشت را تکرار کنی وگرنه هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی، در ضمن به نفعت است تا وسیلۀ زورگیری ات را بشکنم و چوبِ دست گدا را دو نیم می کند و می گوید: خدایا از خطاهایمان در گذر و ما را هدایت کن سپس از آنجا دور شده و تماشاچیان عمو را تحسین می کردند.
🔰 از آن روز به بعد هر وقت پیرزن به روستایمان می آمد عمو باز هم به او کمک مالی میکرد ولی خاله قمر عدد و رقمی برای کسی تعیین نمی کرد و هر کس به اختیار خود مبلغی به او می داد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و پنج
📝نام نیـــــک♡
🔰مادرم فرزند چهارمش را باردار بود. روزی با خواهرم در حیاط بازی می کردیم که صدای جیغ مامان محبوبه ما را هراسان کرد. پدرمان مسئول رسیدگی به مسائل آب و خواندن کنتورهای آب و تعمیر آنها در روستاهای اطراف بود و هر روزه باید به دهات متعدّدی سرکشی می کرد. فوراً خود را به اتاق رساندیم، دیدیم مادرمان کنار برنج آبکش کرده بی رمق می نالید.
🌷به طرفش دویدم و گفتم:مادر تو را چه شده؟ پاسخ داد: دخترم! زودتر مادربزرگت را خبر کن از سراشیبی تپه تا منزل ماما فاطمه با خواهرم می دویدیم وقتی رسیدیم، ماما کنار تنور بود و نان می پخت، او را صدا زدیم: ماما فاطمه کجایی؟
🔰 او که از ماجرا بی خبر بود، ادامه داد: بچه ها دایی محمّد از جبهه برگشته. گفتم: ماما عجله کن، مادرم دارد میمیرد. ماما تا این خبر را شنید، کیف و چادرش را از ایوان برداشت و با هم به راه افتادیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم و خدا به ما یک خواهر دیگر عطا فرمود .
🌷ماما فاطمه ده شبانه روز کنار مادرم ماند. به منزلش رفت و دوباره برگشت و به مادرم گفت :محمّد باید به جبهه برگردد و مشتاق دیدار توست اگر حال داری خبرش کنم. مادرم با شوق پذیرفت
🔰 همان شب، دایی با بسته ای سوهان به دیدار مادرم آمد. مادرم گفت: محمّد! کجا می روی؟ گفت: جبهه. صدای نوزاد بحث را عوض کرد و دایی او را از گهواره برداشت و در آغوش گرفت دستش را بوسید و پرسید: آبجی! اذان در گوش دخترت خوانده اند.
🌷مادرم گفت: برادر طلبه ام حیّ وحاضر نشسته، با این وضع و حالم صلاح نیست نامحرم را دعوت کنم. دایی گفت: چشم، حالا بگو قرار است نامش چه باشد؟ مادرم پاسخ داد: بنفشه. دایی کمی مکث کرد و گفت: آبجی! دلیلی برای گذاشتن این نام داری؟ مادرم گفت: اوّل ا ینکه خوشم آمده.
🔰دوم اینکه با نام دو دختر دیگرم حکیمه و فرشته می آید [و هم آهنگ است]،سکوتِ دایی،مادر را آشفته می کرد. پرسید: چیزی شده؟ نام بدی انتخاب کردم؟ دایی گفت: نه، هر چه بگویی همان است، ولی بدان اگر نام و القاب ائمّه(ع) باشد بهتر است
🌷چون انسانهایی که نامی بی معنا دارند در محشر ناشنوا محشور می شوند،
می خواهم تو نام نیک بگذاری، امشب را به تو فرصت می دهم؛با همسرت مشورت کن، به خاطر من رو در بایستی نکن، اگر عاشقانه خدا و رسولش را دوست می داری، نامی معنوی انتخاب کن تا قیامت سرافکنده نباشی
🔰 بغض گلوی مادرم را می فشرد. دایی وقتی دید حال خواهرش دگرگون شده، دستمالی از جیب در آورد و گفت: روز زایمانت، مادرم پختن نان ها را به من سپرد، زن ،داداش هم در منزل نبود خودم دست به کار شدم و نان هایی عجیب پختم، دست پُختم را ببین.
گرهِ دستمال را که باز کرد با دیدن تکه نان گـُل زده اش همه خندیدیم،
🌷 ماما فاطمه گفت: هر چه می گویم«نخور » به خرجش نمی رود؛ می گوید: رزق خدا نباید اسراف شود. گفتم: برای دام ها میریزم. باز می گوید: نعمت زوالیست. وخودش همه را خورد.
🔰 پس از ساعتی گفت وگو دایی رفت فردا، اوّل صبح مادرم ما را بیدار کرد و گفت: تا دایی نرفته دنبالش بروید و بیاوریدش. وقتی منزل ماما رسیدیم، دایی ساکِ سفر بسته، و پوتین هایش را برق می انداخت.
🌷 سلام کردیم. دایی ما را بوسید، گفتم: دایی! مامان محبوبه با شما کار واجبی دارد. دایی به منزل مان آمد و مامان کنار گهواره گریه می کرد.دایی پرسید: آبجی! حالت خوب است؟ گفت: از دیشب جز به نام«فاطمه »به نام دیگری فکر نمی کنم.
🔰 دایی لبخندی زد و گفت: مبارکت باشد با این کار باری از دوشت برداشته ای ؛ مطمئنّ باش این انتخابت در قیامت از تو دستگیری خواهد کرد. بعد دایی در گوش خواهرم اذان گفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و شش
📝دوچرخــــــــه♡
🌲محمّد در حوزۀ کاشان مشغول به تحصیل بود. او از خانواده بسیار دور بود، هر وقت می آمد هدیّه ای ویژه برای برادر کوچکترش؛ رسول می گرفت.
همیشه سعی داشت او را خوشحال کند و دست پر به خانه برگردد دوستانش میگفتند: شهریّۀ طلبگی قناعت پیشگی می خواهد در حقیقت به سختی با آن شهریّه ، خود را به آخر ماه می رساندیم ولی محمّد بسیار دقیق برنامه ریزی می کرد.
🌷صبح وقتی از خواب بیدار می شدیم بساط صبحانه را مهیّا کرده، چند لقمه ای میخورد و پیش از ما به راه می افتاد و پس از ما نفس زنان در جلسۀ کلاس درس حاضر می،شد همه کنجکاو دانستن دلیل زود رفتن و دیر رسیدن .به کلاس محمّد بودیم
🌲چند روز گذشت تا سرانجام فهمیدیم محمّد مسیر طولانی حجره تا کلاس را پیاده روی میکند تا مقداری از شهریّه اش را پس انداز کند. از او پرسیدیم: اگر مشکل مالی دارد یاریش کنیم ولی او لبخند زد و گفتِ: قرار است تا چند وقت دیگر به دِهمان برگردم و می خواهم موقع برگشتن به روستا با پس اندازم دوچرخه ای زیبا برای برادر کوچکم بخرم
🌷روزها سپری شد و محمّد با مدیریّت توانست به هدفش برسد. او دوچرخه را با مشقّت به روستا آورد. وقتی رسید رسول هنوز خواب بود، آهسته دوچرخه را رو به روی درِ ایوان گذاشت از صدای گفت وگوهایمان رسول بیدار شد و پرسید: ننه! صدای داداش به گوشم میرسد.
🌲گفتم :چشمت روشن، برادرت آمده هنوز جمله ام تمام نشده بود که از جا پرید، محمّد رادیو را تنظیم می کرد، رسول از خوشحالی خودش را به سینۀ محمّد چسباند. محمّد او را قلقلکی داد و گفت: ساعتِ خواب، چه عجب بیدارشدی، مشتاق دیدارت بودم حالا بلند شو برو داخل حیاط آبی به صورتت بزن و برگرد با هم صبحانه بخوریم
🌷 رسول بی خبر از همه جا درِ ایوان را باز کرد و یک دفعه با دیدن دوچرخه در جا خشکش ّزد و گفت: داداش محمد! چه دوچرخۀ زیبایی برای خودت خریده ای؟ مرا هم پشت ترکش سوار می کنی تا دور بزنیم.
محمّد از جایش برخاست و آهسته درِ پنجرۀ بالکن را باز کرد و گفت: این هدیّه برای شماست، خوشت می آید؟!
🌲رسول از شوق فریاد می کشید: داداش! یک دنیا ممنون، از کجا دانستی آرزوی دوچرخه داشتم، خدایا باورم نمی شود، من هم مثل دوستانم دوچرخه دار شدم رسول با شوق سوار دوچرخه میشود و شهید از او عکس می گیرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و هفت
📝مسخــــره نکنیــــد♡
🌷فصل تابستان از راه رسیده بود و عمو محمّد برای آمدن به روستا مرخّصی داشت. او به همۀ گروه های سنّی توجّه میکرد. یک روز عمو از پدرم خواست ما را با خود به گردش ببرد تا خاطرۀ خوشی از تعطیلات در ذهن مان بگذارد،
🌱بدین ترتیب ما را به سیاحت برد و جاهای مذهبی، دیدنی و بازار را نشان مان داد و در آخر با خوردن بستنی به گردشمان پایان داد در راه بازگشت چشممان به مردی کوتاه قامت افتاد و فقط از لحاظ ظاهری کمی با ما متفاوت به نظر می رسید. از روی جهالت بچگانه با خواهرم به او اشاره ای کردیم و سپس خندیدیم
🌷چون ما تا آن موقع مردی با این سنّ و سال و ظاهر را هیچگاه ندیده بودیم و جالب به نظر می آمد
البتّه گمان نمی کردیم این کارمان توهین باشد، متأسّفانه از خندۀ ما مرد متوجّه رفتار تمسخرآمیزمان شد و با نگاه تند و معناداری از کنارمان عبور کرد، عمو مشغول بلیط خریدن بود ولی غافل از رفتارهایمان نبود هنوز مرد فاصلۀ زیادی با ما نداشت، فوراً خودش را رساند و متواضعانه از ایشان عذر خواست،
🌱 مرد هم در کمال متانت و آقایی گفت: عیبی ندارد ما به این نگاه ها عادت کردایم، برخی از بزرگسالان تحقیرمان میکنند و از بچه ها که انتظاری نیست. عمو سرش را پایین انداخت و از مرد حلالیت گرفت و خود را به ما رساند و گفت: عمو جان! این چه کار زشتی بود که شما مرتکب شدید، مسخره کردن یک انسان از شما بعید است
🌷 پرسیدم: عمو! چرا او قامتش با مردان دیگر فرق داشت؟ عمو پاسخ داد: او هم آفریدۀ خداست ولی از نظر علمی بعضی از اعضای بدن این انسان ها رشد کافی ندارد و این ناهماهنگی رشدی در آنها باعث تفاوت دید بقیّۀ افراد می شود ولی از نظر دینی هیچ تفاوتی با انسان های دیگر ندارند و همه با هم برابریم، این خوبی و بدی است که آدم را زیبا و زشت میکند. شاید همین انسان هنری دارد که ما نداریم پس دیگر نبینم چنین انسان هایی را مسخره کنید،
🌱حالا بیایید همه به خاطر این اشتباه غیرعمدی از خداوند معذرت بخواهیم چون که خدا توّابین را دوست دارد. پرسیدم: توّابین یعنی چه؟ عمو نوازشم کرد و گفت: یعنی کسی که از رفتار زشت خود بسیار پشیمان باشد. با راهنمایی او همانجا از پروردگار طلب مغفرت کردیم و به خانه برگشتیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و هشت
📝ورزش♡
🌱محمّد از بچگی پر جنب و جوش بود و بازی هایی مثل هفت سنگ و ... را انجام می داد.
در نوجوانی هم به رشته های ورزشی مثل فوتبال و والیبال می پرداخت. زمانی که به مرحلۀ جوانی یعنی سال های پایانی زندگی اش رسید به ورزشهای پهلوانی از جمله کشتی و وزنه برداری روی آورد
🌷روزی دو عدد میل زورخانهِ ای سنگین وزن را با خود به روستا آورد و صبح زود ورزش می کرد. وقتی کنارش رسیدم پیشانیش خیس عرق شده بود تا مرا دید سلامی داد. پرسیدم: چکار میکنی؟ محمّد لبخند زد و گفت: ورزش میکنم. با کنایه گفتم: با دو تا چوب دستی؟!
🌱مؤدّبانه گفت بله، داداش جان! بد نیست شما هم خودت را محکی بزنی، ببینی چطور است؟
این گوی و این میدان .
بسم الله....امتحان بفرما
بعد میله ای چوبی را جلو پایم گذاشت و گفت: یا علی بگو و روی شانه ات ورز بده.
🌱من که تا آن زمان فکر نمیکردم این قدر میل های چوبی سنگین باشند، بادی به غبغب انداختم و به دید یک چوبدستی هر دو میله را با هم برداشتم، هنوز میل ها را یک متر از زمین جدا نکرده بودم شانه ام درد گرفت و از سنگینی وزن شان، آنها را روی زمین پرت کردم و آنجا فهمیدم که این ورزش به چشم تماشاگران، راحت و آسان به نظرمی آید با ناراحتی مچِ دستم را ماساژی دادم و رو به محمّدگفتم: این چه ورزشی است؟ محمّد لبخندی زد و گفت: ورزش پهلوانی، طوری تان که نشد؟ گفتم می آید نه من...
🌷ولی محمّد به ورزش کردن با آن میل ها عادت داشت و بدون توجّه به سنگینی وزنشان خیلی راحت میلها را روی دوشش بالا میداد و قدرتمندانه آنها را به هوا می انداخت و می گرفت و دوباره مشغول می شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و نه
📝ّحــــق الناس♡
☘محمّد پس از چند سال تحصیل در حوزۀ علمیّۀ محمودیّه از فاروج به شهرستان کاشان منتقل شد و در تعطیلات به جبهه می رفت
فصل تابستانی ما را برای زیارت حضرت کریمۀ اهل بیت(ع)به شهرستان#قم مسافرت برد
🌷 بچه ها در پوست خود نمی گنجیدند چون تا آن زمان ما به مسافرت طولانی مدّت نرفته بودیم.
به محض رسیدن به مقصد، زیارت کردیم و در راه بازگشت در پیاده رو قدم می زدیم که بچه ها احساس تشنگی کردند. محمّد گفت: می دانم هوا بسیار گرم است ولی کمی تحمّل کنید تا به بستنی خوری برسیم.
☘بچه ها از ذوق تندتند قدم بر می داشتند . دختر دو سال ام طبق معمول در آغوش عمویش جا گرفته بود و سر به شانۀ او گذاشته، همه جا را از همان بالا رصد میکرد.
خلاصه به بستنی فروشی رسیدیم محمّد دخترم را از بغلش جدا کرد و زمین گذاشت تا برای بچه ها بستنی بخرد
🌷یک مغازۀ میوه فروشی هم کنار بستنی خوری قرار داشت. گرم گفت وگو بودیم هیچکدام حواسمان به معصومه نبود و با خیال راحت روی نیمکتها نشستیم و مشغولِ خوردن بستنی شدیم ناگهان محمد از جا پرید و با دستپاچگی گفت: وای وروجک! این چکار زشتی است که تو کردی؟
☘سرم را چرخاندم نفهمیدم چگونه بچه دو سالۀ خودش را از لا به لای نیمکتها به میوه فروشی رسانده و در عرض چند لحظه#غفلتِ ما از فرصت سوء استفاده کرده بود و از جعبۀ چوبی جلو مغازه یک جفت آلبا لوی قرمز را برداشته و فوراً به دهانش گذاشته و تا محمّد خود را به او رساند، از ترس گرفتنِ طعمه ،اش آلبالوها را با هسته قورت داد،
🌷محمّد دست پشتِ دست می زد و دخترم با کمال پر رویی دوباره آلبالویی دیگر را نشانه گرفته بود و ما از دیدن این صحنه می خندیم ولی محمد این بار مچش را گرفت داخل همان مغازه برد
☘فروشنده بعد از اینکه مشتری اش را به راه انداخت محمّد او را کنار کشید و با شرمندگی حقیقت ماجرا را برای میوه فروش تعریف کرد و از ایشان#حلالیّت گرفت، فروشنده نگاهی به دخترم کرد و با خوشرویی پاسخ داد: عیبی ندارد بچه است، گوارای وجودش باشد وقتی برگشت همه گفتیم :سخت نگیر او یک بچه است معنی گناه را نمی فهمد.
🌷محمّد با ناراحتی گفت: ما که می فهمیم، بدانید برای سرقت کودکانه هم باید#رضایت جلب کرد.
ما تا آن زمان فکر نمی کردیم، انسان برای چنین چیزهای کوچکی روز قیامت باز خواست شود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد
📝محمّـــــد که بود♡
🌴محمّد پسر پر جنب و جوشی بود و ارتباط خوبی با یکدیگر داشتیم علاوه بر این که مدّت ها دوست همسایه و هم مدرسه بودیم، خویشاوند هم بودیم؛ برادر من و برادر شهید باجناق همند
🌷همه لبخند روی لبانش را که پیش از سلام دادن به مخاطبش هدیّه می داد را به یاد دارند محمّد جدا از خوش اخلاقی، در کار کردن و درس خواندن هم جدّی بود، او با اینکه بزرگ زاده ای بود ولی بسیار مقیّد به پوشیدن کلاه و پالتوی طلبگی بود و نه تنها از این پوشش ساده و قدیمی خجالت نمی کشید بلکه همیشه به این لباس افتخار میکرد و احترام می گذاشت،
🌴همیشه خوش پوش و مرتّب و معطّر دیده میشد، انسان پرتلاش و زحمت کشی بود، و با همین اوصاف نیک دوستان را جذب خویش کرده بود
به طوری که دوستی ما همچنان امتداد یافت و بنده نیز به شوق طلبگی پس از شهید وارد حوزۀ علمیّۀ محمودیّۀ فاروج شدم.
🌷مدیر حوزۀ محمودیّه شیخ فضل الله شوشتری بودند، شهید چهار سال و اندی در حوزۀ علمیّۀ فاروج تحصیل کرد و از محضر استادانی چون حضرات فضل الله شوشتری ره ، سیّداسماعیل ملائکه ره ، محمّدحسن غلامی مشهور به کاشفی ره و غالم حسن دلاور بهره مند شد
🌴 شهید انسانی مهربان و اجتماعی بود و بنابراین دوستان بسیاری مانند شهید محمّد جوادی شامیر، مرحوم نعمت الله اکرمی، علی اکبر چوپانی، عنایت الله مودّت، وافری و ... نیز با او همنشین بودند. در هر اتاق یا حجرۀ حوزۀ علمیّه دو یا سه طلبه ساکن می.شدند
🌷شهید برزگر و آقایان رمضانعلی کوهستانی، عنایت الله مودّت و علی اکبر چوپانی هم اتاق بودند.
شهید برزگر به نماز شب مداومت داشت و هر شب پیش از خواب به دوستان هم حجره ای خود تاکید می کرد...
🌴 تأکید می کرد: اگر نصف شب خواب ماندم هر طور شده برای نماز شب بیدار کنید .
گر چه محمّد بسیار اهل معنویّت بود ولی از جنب و جوش او ذرّه ای کاسته نشد و ورزشکار قابلی نیز بود و واقعا فوتبال را خیلی تکنیکی بازی می.کرد
🌷او پشتیبان خوبی برای انقلاب بود و مدام در راهپیمایی های پیش و پس از انقلاب شرکت داشت، قرائت قرآن از دیگر برنامه های طلّاب بود، شبهای جمعه جمعی از طلبه ها به چند گروه تقسیم می شدند تا برای تبلیغ و سخنرانی یا خواندن دعای کمیل به روستاهای اطراف فاروج بروند از میان طلبه ها همیشه محمّد داوطلبانه عهده دار میشد و به تبلیغ می پرداخت و مردم را در این راه با خود همراه می کرد
🌴تا اینکه محمّد پس از چند سال تحصیل در حوزۀ علمیّۀ محمودیّۀ فاروج تصمیم به مهاجرت گرفت و پس از تحقیقاتش همراه با دو نفر از دوستانش؛ آقایان کوهستانی و مودّت برای ادامۀ تحصیل به حوزۀ علمیّۀ امام خمینی ره شهرستان کاشان هجرت کرد و همان جا معمّم شد.
🌷شهید در کاشان هم با دوستانی چون آقایان رضیّ قوچانی، اسفراینی، بهادری، مظفّری، احمد هیأتی و ارتباط خوبی داشت.
چون بنده چندین بار با شهید به کاشان رفته بودم، تصمیم گرفتم برای ادامۀ تحصیل هجرت کنم بدین جهت بنده سال۱۳۶۲ عازم حوزۀ علمیّۀ صاحب الزمانِ شهرستان آشتیان شدم.
🌴 حالا من و محمّد از لحاظ فاصلۀ فیزیکی به هم نزدیک ًشده بودیم و برای جبران فراق از خانواده معمول روزهای پنجشنبه و جمعه از دیدار هم غافل نمی شدیم، سیاحت می رفتیم، به گفت وگو می نشست ،تیم ورزش میکردیم و لحظات با هم بودنمان را به بهترین حالت ممکن سپری میکردیم.
🌷پس از شهادت محمّد تحصیلم را در حوزۀ علمیّۀ فیضیّه و دارالشفاء قم ادامه دادم و پاگیر این دنیا شدم ولی دلم برای با محمّد بودن، برای لبخندهایش، صحبت کردنش، شوخ طبعی ها یش، گریه هایش و ... تنگ می شود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و یک
📝وقــت شناس♡
🌾در راه بازگشت از مسافرت بودیم وقتی اتوبوس به ایستگاه شهرمان فاروج رسید که پاسی از شب گذشته بود ولی مقصد ما روستای رستم آباد بود.
در قدیم متأسّفانه فقط یک مینی بوسِ مسافربری در روستایمان وجود داشت که روزانه؛ پیش از ظهر و پس از ظهر، در ساعت مشخّصی بین روستا و شهر سرویس دهی داشت و ما مجبور بودیم تا ساعت هشت صبح سرگردان بمانیم
🌷آبجی افروز در فاروج زندگی می کرد و هیچ سرپرستی هم نداشت.
ارتباط خوبی با هم داشتیم، به این دلیل وقتی از اتوبوس پیاده شدیم به محمّد گفتم: بیا برویم منزل آبجی افروز، هم جویای حالش میشویم و هم امشب را تا صبح همانجا می مانیم و خود را به سرویس روستا می.رسانیم
🌾محمّد به من رو کرد و گفت: داداش جان! من هم دلم برایش تنگ شده ولی حالا وقتش نیست.
پرسیدم: مگر غریبه ایم؟ پاسخم داد: خیر، اوّل اینکه چون نیمه شب است و مزاحمش می شویم دوم اینکه از صدای درِ منزل یتیمانش هراسان می شوند. گفتم: برای خودم نگفتم، اهل و عیال همراهمان هستند نمی شود که شبانه در شهر سرگردان بمانند، ناسلامتی ما مرد هستیم.
🌷محمّد خندید و گفت: قربانت شوم فکر آنجا را هم کرده ام. پرسیدم: جایی را سراغ داری؟ گفت: کسی که در خانه اش همیشه و همه جا به روی بندگانش باز است، شما را به مسجدِ دور میدان [مسجد حضرت صاحب الزمان] میبرم، مادر و بچه ها استراحتی می.کنند نمازمان را که خواندیم. انشاءالله صبح سمت آبادی حرکت می کنیم، نظرت چیست؟
🌾 از مراعات کردنش فهمیدم که او چقدر#سنجیده عمل میکند و در هر شرایطی#عاقلانه می اندیشد و تصمیم میگیرد. خلاصه دسته جمعی به طرف مسجد به راه افتادیم،
خوشبختانه درِ مسجد باز بود و همانجا تا صبح بیتوته کردیم و صبح زود راهی ایستگاه روستایمان و سوار بر مینیبوس شدیم، و به روستا رسیدیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و دو
📝ازدواج♡
🔰محمّد در شهر کاشان درس می خواند و جوان برومندی به نظر می رسید.
وقت ازدواجش فرا رسیده بود و من هم مشتاقانه جویای فردی که متناسب با اخلاق و روحیّات او باشد، بودم به این منظور دنبال خانوادهای معتقد می گشتم و سرانجام بدون اطّلاع محمّد و پس از تحقیقات فراوان یک نفر را برای ازدواج با او در نظر گرفتم
🌷وقتی محمّد به روستا آمد نظرم را به او پیشنهاد دادم، ولی او گفت: مادر! بنده قصد ازدواج ندارم.
من هم با دستپاچگی گفتم: چرا، سلیقه ام را نمی پسندی؟ گفت: نه مادرم من قصد ازدواج در این دنیا را ندارم، اگر خدا بخواهد، مرا در بهشت خود جای می دهد و حورالعینی را هم نصیبم می کند چشمانم پر از اشک شد فریاد زدم: بس کن، من یک مادرم پس این همه آرزویی که برایت داشتم چه می.شود؟
انصاف داشته باش.....
🔰محمّد سرش را پایین انداخت و گفت: مادر! نگران نباش دست یافتن به آرزویی که دارم کار مشکلی است و تقوای الهی را می طلبد،
هنوز محمّد تا بهشت خیلی فاصله دارد.
سپس موضوع صحبت را عوض کرد،
🌷وقتی هم که می خواست برود گفتم: پسر جان! برای دفعۀ بعد که آمدی با خانواده آن دختر صحبت میکنم
و قرار عقد و ازدواج را میگذاریم
اما محمّد موقع رفتن دم در کلید چراغ را خاموش و روشن کرد و با لبخند گفت: نه مادر جان! فعالً هیچ قراری نگذار، انشاء الله تا دفعۀ بعد همه چیز روشن خواهد شد.
🔰او راست می گفت، دفعۀ بعد خبر شهادتش را برایم آوردند.
حقّ با محمّد بود اگر خبر ازدواج محمّد با آن دختر در روستا می پیچید و پسرم باز نمی گشت بسیار شرمنده می شدم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و سه
📝روز مـــــادر♡
🍃پسرم در شهر کاشان درس می خواند و برای اینکه تحویل سال کنار خانواده باشد به روستا آمد
آن روز به محض اینکه وارد منزل شد ساک دستی اش را زمین گذاشت،
او را در آغوش کشیدم و سیربوسیدمش بعد شتابان با چشمانی خیس به آشپزخانه رفتم تا چایی بیاورم،
🌷محمّد با برادرانش گرم گفت وگو شد، از صدای خنده هایش جان می گرفتم، کمی بعد با قوری چای برگشتم،
محمّد استکان هارا آورد و کنارم نشست پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتم: روز بازگشت عزیزم. خندید و گفت: امروز میلاد حضرت زهرا(س) ست و این روز را«#روزمادر » نامگذاری شده است، هدیّه ای برایتان تهیّه کرده ام، امیدوارم از سلیقه ام خوشت بیاید.
🍃 وقتی هدیّۀ روزنامه پیچ شده را باز کردم یک قواره#چادر مشکی را مشاهده کردم، چیزی که احتیاجم بود و خیلی به دردم میخورد، با خوشحالی#تشکّر کردم
روزها گذشت و تعطیلات نوروز هم به پایان رسید و محمّد کوله بار سفرش را بست و به کاشان رفت.
🌷 دوستی داشتم به نام محترم خانم که در شهر زندگی می کرد و خیّاط سفارش هایم بود
پس از چند وقت فرصت فراهم شد و برای انجام کار مهمّی به شهر رفتم، پارچه را هم در کیفم گذاشتم و پس از اتمام کارم به سراغ خیّاطباشی رفتم، پس از اندازه گیری به روستا برگشتم،
🍃مدّتی گذشت چادرم را تحویل گرفتم نزدیک ماه محرّم بود و با خودم می گفتم: چادر مشکی ام را روز اوّل ماه محرّم و در عزای پسر فاطمه(س)افتتاح خواهم کرد
محمّدم با تولّدی سخت روز پنجشنبه ۵خرداد۱۳۶۵ یعنی پنج روز مانده به#اربعین سیّدالشهدا(ع) به دنیا آمد و چرخ روزگار چرخیدو سه روز مانده به ماه#محرّم خبر شهادت محمّد را برایم آوردند و سیاه پوشم کرد،
🌷 هیچ وقت تصوّرش را هم نمی کردم که#هدیّه روز مادرفرزندی ؛ مادرش رااین گونه سیاه پوش کند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و چهار
📝ضبط صوت♡
🌷آخرین دفعه ای بود که عمو محمّد به روستا می آمد و می.دیدمش.
و پس از این ماجرا هرگز ندیدمش...
یادم هست ماه رمضان بود و یک روز عصر به اتّفاق تمام بچه های فامیل در حیاط مادربزرگ گرد هم آمده بودیم و قایم باشک بازی می کردیم، جیغ و سر و صداهایمان سرسام آور بود، مادربزرگ از صداهای ما بیرون رفت و با زنان همسایه مشغول گفت و گو شد،
🌷ما آن قدر غرق بازی بودیم که چیزی از آلودگی صوتی نمی فهمیدیم ساعتی گذشت ناگهان عمو محمّد درِ پنجرۀ چوبی اتاق مادربزرگ را باز کرد و سرش را بیرون آورد و داد زد: آهای! وروجکها چه خبر است؟ مگر بلندگو قورت داده اید که این قد ر سر و صدا به راه انداخته اید.
🌷 با دیدن عمو همگی سمت پنجره دویدیم، صدایی آشنا از داخل اتاق می آمد گفتم: عمو هیچکس در اتاق شما نیست ولی انگار کسی دارد صحبت های شما را تکرار میکن.د عمو خندید و رادیویی را روی تاقچه کنارِ ساعت زنگی نشان مان داد و پرسید: اینچیست ؟ ِپاسخ دادم: رادیو. گفت: نه عمو جان! این وسیله هم رادیو و هم ضبطِ صوت است.
🌷پرسیدیم: ضبط صوت یعنی چه؟ با مهربانی جواب داد: همان تقلیدصدایی که می شنوید، تازه هرگونه سخنرانی، سرود و قصّه هم با یک نوارِ کاست قابل پخش میشود، حالا که فهمیدید ضبطِ صوت چیست، آهسته بروید و بازی کنید تا هم من از کارم عقب نمانم و هم شما به بازی خود بپردازید
🌷 بعد هم درِ پنجره را بست و مشغول ضبطِ صدا شد ما که کنجکاوتر شدیم در صدد راهی برای گوش دادن به صدا شدیم، از بازی دست کشیدیم و به پنجره هجوم آوردیم، عمو به ناچار پنجره را قفل کرد و پرده را کشید، با هم فکری یکدیگر به ایوان رفتیم و پشت در اتاق همگی سر گذاشتیم می.کردیم
🌷خیلی برای مان جذّاب بود، صدای عمو را که آیه ای از سورۀ شریفۀفجر را می خواند، شنیدم ...
«ُّیَا أَیـتُـهَـُّا النـَفْسُ الْمُطْمـِئـُّنـۀ »...
عمو در تلاوت آیۀ شریفه که به کلمۀ «ُفَادْخـِلـْی » رسید درِ اتاق از فشار و تعداد زیاد بچه ها باز شد و همگی روی هم افتادیم، عمو نمی دانست بخندند یا اخم کند،
🌷ازترس و شرم به بیرون فرار کردیم و عمو چیزی نگفت، دوباره پس از چند دقیقه کار زشتمان را تکرار کردیم و پشت در همهمه کردیم و باز به اتاق افتادیم، عمو تا دید انجام کارش با شیطنت کودکانۀ ما نشدنی است، وسایلش را برداشت و به منزلِ عمو هیبت الله که کنار منزل مادربزرگ بود رفت و در ورودی را رویمان بست .
🌷دیگر دستمان از زمین و آسمان کوتاه شد و راهی جز ادامۀ بازی نداشتیم خوشبختانه عمو محمّد با سختی بسیار توانست صدایش را برای همه به یادگار بگذارد
🌷در اتاق نشیمن بودم که صداهایی از مهمان خانه به گوشم رسید با کنجکاوی به طرفِ صدا رفتم، کمی پشت در مکث کردم، صدا صدای محمّد بود که میگفت عاشق را چگونه در قفس میتوان نگه داشت، او میخواهد برود . کارش که تمام شد، با نگرانی وارد اتاق شدم با چشمانی اشک آلود از جایش برخاست، پرسیدم: کشتی هایت غرق شده؟ گفت: نه، جا مانده .ام گفتم: با خودت صحبت میکردی یا کتاب عارفان را می خواندی؟ پاسخ داد: برادر! تو برایم مثل پدر بوده ای، محبّت هایت را فراموش نخواهم کرد گریه امانش نداد، گفتم: انشاءالله دَرسَت تمام می شود و این روزهای دلتنگی هم به پایان میرسد،
🌷با شانه های لرزان گفت: دوست داشتم روزی زحماتت را جبران کنم و عصای دستت شوم ولی! پرسیدم: حالت خوب نیست، شاید کسی با تو صحبت کرده؟ هنوز هم پسرم هستی، البتّه که آغوشم انداخت، گفت: شرمنده، نمیتوانم. پرسیدم: محمّد! تو را چه شده؟ چرا نگرانم می کنی؟ گفت: اگر خدا بخواهد عازم به جبهه هستم، می دانم که دیگر بر نمی گردم این که شنیدی صدای بنده است و مخصوص شما ضبط کردم تا هر وقت دلتنگم شدی با صدایم خودت را آرام کنی.
🌷با ناراحتی گفتم: پنج بار رفتی و برگشتی، چرا از رفتن صحبت میکنی پاسخ داد: چون مطمئنّم بر نمی گردم، چیزهایی بر من روشن شده که باید بروم، به خدا سالهاست در انتظار چنین فرصتی هستم، حالا که خدا توفیقم داده و راه را برایم گشوده، نروم؟ التماست می کنم ابراهیم وار اسماعیلت را به خدا بسپار :افطارش را کرد و از جا برخاست پیشانیم را بوسید و نوار کاست را به دستم داد، گفت داداش! این امانتی را بگیر حتماً روزی به کارَت میآید. بعد هم بغض آلود از من خداحافظی کرد و .رفت این آخرین گفت و گو و دیدارم با محمّد بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯