📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و یک
📝مـوسیقی حــــــــرام♡
🌷جمعی از جوانان فامیل در خانۀ مادرم جمع شده بودند و در حقیقت حاضران از دوستان برادر کوچکم بودند. آن زمان نوار کاست تازه در روستا رسم شده بود و ما تنها خانواده ای بودیم که دستگاه ضبط و پخش داشتیم.
🌿فصل زمستان یعنی زمان پایان امور کشاورزی و اوقات فراغت مردم فرا رسیده بود، اهل محلّ نوبتی به منزل یکدیگر می رفتند تا با گرمای دور همنشینی سرمای زمستانی را بشکنند
🌷روزی که نوبت جلوس منزل ما بود در حین گپ و گفت جوانی از میان جمع برخاست و کاستی درون دستگاه ضبط و پخش گذاشت و آن را روشن کرد،
ترانه ای پخش شد و غوغایی از شادمانی در اتاق بر پا شد
🌿 آخر هفته بود و محمّد تعطیلی دو روزه اش را به روستا آمد.او در حوزۀ علمیّۀ شهرمان درس طلبگی میخواند.چون که تهیّۀ سوخت برای مردم مشکل بود فقط یک اتاق را همه گرم میکردند و همۀ خانواده و فامیل همان جا گرد هم می آمدند. محمّد وارد اتاق شد، او مخالف جمع دوستانۀ گناه آلوده بود، در ابتدا قدری نشست و زیر لب#استغفار میکرد
🌷 ولی گلویی صاف کرد و گفت: شما که مشغول حرف زدن هستید نوار را خاموش کنید
در میان جمع جوانان، معلّم روستا که مستأجر مادرم هم بود به شوخی گفت: شیخ محمّد دست .بردار، بگذار جوانان خوش باشند.
🌿محمّد پاسخ داد: بنده هم از شادی دیگران خوشحال می شوم در صورتی که آن خوشی گناه آمیز نباشد.
دوباره جوانان گفتند: یکشب که هزار شب نمی شود و باز به گفت وگو ادامه دادند.
🌷پس از چند دقیقه محمّد که زیر لب استغفار می کرد از جایش برخاست
و گفت: برادران بدانید، شب اوّل قبر هم یک شب است، حتم دارم در این جلسه #شیطان دارد
🌿پس دیگر مانع خوشی شما نمیشوم چرا که بنده با#موسیقی حرام مخالفم با اجازه و خداحافظ همین که دست بر دستگیرۀ در برد تا جمع گناه آلود را ترک کند و در آن هوای سرد به اتاق مجاور برود،
🌷معلّم روستا از جایش برخاست و با احترام از محمّد پوزش طلبید، جمع حاضر نیز گفتۀ معلّم را تأیید کردند.
تا دستگاهِ پخش خاموش شد محمّد لبخندی زد و تشکّری کرد و در جلسه نشست
🌿 آنجا بود که از خودم خجالت کشیدم راستش من هم با نظر محمّد موافق بودم ولی رو در بایستی به من اجازه نمی داد تا به مهمانها تذکّری بدهم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و دوم
📝حزب جمهوری اسلامـــــی(۱)♡
🌷شهید برزگر پسر ثروتمندترین فرد منطقه خود بود و از فیزیک بدنی و پوشش و نظافت خاصّی برخوردار بود و با وجود این شرایط عالی و مالی خود در سال ۱۳۵۷ به طلبگی روی آورد.ایشان فوتبالیست،والیبالیست،وزنه بردار وکشتی گیرِ ماهری بود.
🍃پیراهن شیک و معطّرش، موهای شانه کرده اش و کفشهای برّاق واکس کرده اش او را از دوستانش متمایز میکرد به گونه ای که همین ظاهر متفاوت مخاطبان خاصّی را به سوی شهید فرا می خواند.
🌷 روزی به اتّفاق جمع دوستان طلبه در حیاط حوزۀ علمیّه نشسته بودیم که یک روحانی ،ناشناسی وارد شد و به سوی ما آمد
خودمان را جمع و جور کرده و سلامی عرض کردیم، آن روحانی از میان تمام طلبه های حاضر به شهید رو کرد و فقط از او پرسید: پسرم! نامت چیست؟ چه میخوانی و ...
🍃 این نتیجۀ خوشرویی و خوشپوشی محمّد بود که او را با رعایت دستورات دین عزیز می کرد و مِهرش را با برخوردِ اول در دل دیگران جای میداد،
🌷علاوه به اینکه در عرصه های دینی، عبادی، اجتماعی و فرهنگی شرکت مجدّانه ای داشت در فعّالیّت های سیاسی و حزبی هم انسانی ؛باهوش، انقلابی و پرکار بود
🍃اوایل پیروزی انقلاب اسلامی یعنی سال های ۱۳۵۹-۱۳۶۰ بود که دفتر حزب جمهوری اسلامی در فاروج نیز شروع به فعّالیّت کرد. اوایل تأسیس، آقای یاسمنی مسئول این دفتر بود
ولی بعدها دکتر حسین زاده مسئولیّت دفتر حزب شهر فاروج را به عهده داشتند.
🌷حجج اسلام سیّدعلی خامنه ای و سیّدمحمّد بهشتی، مرتضی مطهّری، محمدمفتّح و ... ارکان دفتر حزب جمهوری اسلامی بودند و در سراسر کشور فعّالیّت داشتند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و سوم
📝حزب جمهوری اسلامـــــی(۲)♡
🍃حزب در فاروج هم فعّالیّت های انقلابی، فرهنگی، جهادی و ... می کرد.یکی از اعضای فعّال این حزب شهید برزگر بود که بخشی از اوقاتش را در دفتر حزب جمهوری اسلامی می گذراند.از فعّالیّت های برجستۀ این شهید علاوه بر تحصیلات همین امور فرهنگی بود.
🌷یکی از کارهای فرهنگی ایشان که هیچ وقت یادم نمی رود، توزیع توضیح المسائل مرحوم امام خمینی ره بود، که آقای شیخ علی عسکری یک کامیون از این توضیح المسائل ها را از مشهد آوردند و از مشهد تا بجنورد را پوشش دادند.
🍃وقتی به فاروج رسیدند، بنده با شهید و جمعی از طلاب این رساله ها را تحویل گرفتیم و سهمیّۀ شهر فاروج را جلوِ درِ حوزۀ علمیّۀ محمودیّه پیاده کردیم و بعد آنها را در حزب مستقرّ کردیم،شهر فاروج را منطقه بندی کردیم و هر کدام از ما یک منطقه را بر عهده گرفتیم و این کتاب ها را تحویل مردم میدادیم.
شهید با هوشیاری و دقّت خاصّی این مأموریّت را انجام می داد و نگاهی تشکیلاتی هم به مأموریّتش داشت
🌷یعنی که به هر منزلی که توضیح المسائل را تحویل می داد مشخّصات دقیقی از تاریخ تحویل، نشانی، پالک منزل، نام و نام خانوادگی گیرنده و ... را هم می نوشت که بقیّه این کار را نمیکردیم وقتی دلیل این کارش را پرسیدیم گفت: اگر بعد از تحویل، دفتر از شما بپرسد: (به چه کسانی، در کجا، و چه تعداد رساله، توزیع کردید؟)
جوابتان چه خواهد بود؟
🍃 آنجا بود که متوجّه اشتباه خودمان شدیم. نگاهِ تشکیلات محوری او نشان از فکر پویا و بالنده اش داشت.
از آن روز به بعد به تبعیّت از شهید هر آنچه تحویل مردم دادیم، با مشخّصات دقیق همراه بود. آن زمان امکانات صوتی و تصویری پیشرفتۀ کنونی وجود نداشت و ما به سفارشِ حزب مردم را در مسجد شهر یا روستاهای اطراف شهر فاروج جمع میکردیم و از طریق دستگاه ویدئو فیلم های سینمایی، مستند و ... میگذاشتیم تا مردم را از دنیای پیرامون آگاه کنیم
🌷برای نمایش فیلم مردم را از طریق بلندگوی مسجد با خبر میکردیم و اعلام می کردیم که فلان فیلم در فلان جا و در فلان ساعت نمایش داده میشود.
🍃لحظۀ مقرّر مردم می آمدند و همان جا فیلم مورد نظر را برای مردم پخش می.کردیم شهید برزگر مدّتی مسئول بخش صوتی وتصویری حزب بود یعنی که فیلمها، دستگاه ویدئو دستگاه تلویزیون و بلندگوها در اختیارش بود، برای نمایش فیلمی بلندگوها را در مکان مورد نظر ّمستقر میکرد و فیلها را نمایش می داد تا اینکه هجرت کرد.
🌷این هجرت در شکوفایی استعداد نگرش و بینش شهید بسیار تأثیرگذار شد طوری که در اوقات تعطیل و درک حضور شهید، تفاوت بسیار فراوانی در گفتار و رفتار و شخصیّتش می دیدیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و چهارم
📝تکبیـــــــر ♡
🌷بنده سال ۱۳۶۱ وارد حوزۀ محمودیّۀ فاروج شدم و برای مدّتی افتخار هم حجرگی با این شهید بزرگوار را داشته ام.
🍁 استادان مشترک ما در حوزۀ فاروج« مرحوم شوشتری، مرحوم کاشفی و آقای دلاور » بودند.
بنده با شهید برزگر و آقای کوهستانی در سال۱۳۶۲ از حوزۀ فاروج به حوزۀ علمیّۀ امام خمینی ره کاشان عزیمت کردیم.
🌷 باید اعتراف کنم که از ما دو نفرمرتّب تر به نظر میرسید و از روابط عمومی بالایی برخوردار بود.
دروس ادبیّات عرب را در فاروج گذراندیم و در کاشان به تحصیل فقه و اصول پرداختیم،استادان حوزۀ کاشان، کلاسی را برای تقویت سخنوری طلاب گذاشته بودند تا اگر نقطه ضعف و کاستی و اضطرابی در میان باشد، بر طرف شود.
🍁هرشب یک نفر از طالّب سخنرانی خود را مقابل استادان و طلبه های حاضر ارائه میدادّ. شبی محمد مرا کنار کشید و گفت: عنایت! بنده فکر و ایده.ای دارم که اگر شما با من همکاری کنی موفّق خواهم شد
🌷پرسیدم: چه فکری؟! خندید و گفت: برویم حجره، برایت می گویم. در حجره پرسیدم: داداش محمّد! فکرت را به زبان نمی آوری؟! گفت: فکر بکری کرده ام! گفتم: شوخی می کنی یا جدّی میگویی؟ سپس حالت جدّی به خودش گرفت و متن سخنرانیش را از لای کتابش در آورده و گفت ببین! فردا شب نوبت سخنرانی بنده است به محض اینکه به جملۀ "برائت از مشرکین" رسیدم شما بلند شو و تکبیر بگو، تا کلام بنده مؤثّرتر شود.
🍁 شب دیگر فرا رسید و شهید سخنرانیش را شروع کرد و طبق برنامۀ هماهنگ شده، بنده در اثنای کلام شهید، فریاد«الله اکبر » سر دادم. استادان و حضّار محمّد را به خاطر این تلنگر بنده تشویق کردند
بنده که از تأثیر این ایده به وجد آمده بودم،
به تقلید از ایدۀ شهید، شب بعد همین برنامه را با او هماهنگ کردم
🌷و جملۀ« ألَمَ تَـرَ کَیـف َفَـعَـل رَبـِّکَ بأصحابِ آمریکا » را به جای آیۀ شریفۀ « ألَمَ تَـرَ کَیـف َفَـعَـل رَبـِّکَ بأصحابِ الفِـیل » به کار بردم، و به جای واژۀ«فیل » از«آمریکا » استفاده کردم و شهید گفت: احسنت، الله اکبر... الله اکبر، مرگ بر آمریکا ... .
🍁 بنده هم به لطف ایدۀ شهید بسیار مورد عنایت همه قرار گرفتم و در غربت، این خلاقیّت شهید موجب سرفرازی ما در حوزۀ امام خمینی ره کاشان شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و پنجم
📝گـُـــــلِ سر ♡
🍁صبح بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم: بیدار شو دخترم، دایی از کاشان آمده
فکر کنم .برایتان هدیّه آورده است
🌷 با این جملۀ مادرم از جا پریدم و گفتم: تو از کجا می دانی؟ مادرم گفت: صبح زود برای شستن لباس به چشمه رفتم، به منزل مامان فاطمه هم رفتم و وقتی وارد منزل شدم، متوجّه شدم دایی ات تازه رسیده و مشغول صبحانه خوردن با مادربزرگ است
🍁تا مرا دید به احترام از جا بر خاست صورتم را بوسید و گفت: چقدر دلم برای تو و بچه هایت تنگ شده بود، چرا آنها را نیاوردی؟ گفتم: دل به دل راه دارد، خدا میداند هر روز به امید آمدنت به منزل مادر می آمدم و ناامیدانه برمی گشتم، بچه ها هم دل تنگت شده اند، اگر خبر آمدنت را بشنوند، خواب زده به دیدارت می آیند
🌷 نیم ساعتی نشستم، نگرانِ فرزند شیرخوارم بودم که هر لحظه از خواب برخیزد و به سمت چراغِ خوراکپزی دست و پا بزند. به این دلیل از جا برخاستم، محمّد گفت: آبجی! به بچه ها بگو بیایند، برایشان#سوغاتی آورده ام.
🍁نمی دانم چطور آن روز من و فرشته صبحانه خوردیم؟!! و پس از آن مثل برق خود را از سراشیبی کوچۀ خودمان تا مسیر منزل مادربزرگ رساندیم زمانی که رسیدیم کفش های بسیاری جلوِ درِ اتاق بود.
🌷 مهمان های زیادی؛ غریبه و آشنا پس از رسیدن دایی به دیدارش آمده بودند، از خجالت داخل ایوان مکث کردیم و بعد دایی را صدا زدیم، دایی محمّد به محض شنیدن صدایمان به سراغ مان آمد تا چشمش به ما افتاد با اشتیاق، ما را در آغوش خود گرفت و به سرمان بوسه زد و گفت: برایتان سوغاتی آورده ام،
🍁 بفرمایید داخل، هر وقت مهمان ها رفتند هدایا را خواهم داد
به همراه دایی وارد شدیم و سلامی به جمع دادیم. کنارِ مادربزرگ نشستیم، دایی بشقاب سوهان و تنقّلات جلویش را به ما داد و گفت: عزیزانم! از خودتان پذیرایی کنید.
🌷پس از یک ساعت به جز بچه ها همۀ مهمان ها رفتند، دل در دلمان نبود لحظۀ موعود فرا رسید و دایی با مهربانی ما دو خواهر و بچه های برادرش را دور خودش جمع کرد و گفت: دخترها!
🍁 همین جا ساکت بنشینید تا برگردم. پس از چند دقیقه، دایی با جعبه ای برّاق وارد اتاق شد، باورمان نمی شد و مثل یک رؤیا بود، خب هیچ کدامِمان تا آن زمان گـُل ،سرِ فانتزی و تزئینی ندیده بودیم،
🌷دایی درِ جعبه را باز کرد تعدادمان کم نبود، ولی دایی تمام بچه ها را مدّ نظرش گرفته بود تا دلی نشکند، سپس به هر کدام دو عدد گل سرِ زیبا هدیّه داد از شوق تا رسیدن به منزل مان می دویدیم و تا مدّت ها گل سرهای هدیّه را به سر می زدیم و لذّت می بردیم
🍁 هنوز همۀ دخترانی که آن روز هدیّه گرفته بودند، شکل و اندازۀ هدیّۀ دایی را به یاد دارند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و ششم
📝همــــسایه♡
🌷در همسایگی ما پیرزن و پیرمرد سالخورده ای زندگی میکردند که وضعیّت مالی معیشتی خوبی نداشتند و به سختی روزگارشان سپری می شد
🍀گرچه قانع بودند ولی گویا خداوند محمّد را مأمور آنان کرده بود. او همیشه هوای آن دو را داشت
ناگفته نماند که محمّد نیز آن ها را وابستۀ خودش کرده بود و شاید کمک گرفتنشان بهانه ای برای دیدار او بود
🌷زیرا هیچ شکایتی از تنگ دستی زندگی خود نداشتند، نزد کسی دم از نداری نمی زدند و شکرگزار پروردگار بودند. فقط نمیدانم که چطور محمّد آنان را راضی به دریافت هدایایش می کرد، الله اعلم ...
🍀البتّه محمّد از این ماجرا یا کمک هایش به دیگران چیزی به ما نمی گفت و در خفا دستگیر خلق خدا می شد و اصلاً دوست نداشت کسی در کارش تجسّس کند، این یک مورد را هم بنده اتّفاقی و از صحبت.های پیرزن همسایه متوجّه شدم
🌷 پیرزن عصری به منزل ما آمد و گفت: تو بگو من چگونه خوبی های پسرت را جبران کنم؟ گفتم: مگر چه کار کرده؟ گفت: می خواهم با خودش صحبت کنم. گفتم: ولی او امروز صبح به کاشان رفت.
🍀پیرزن آهی کشید و برایم تعریف کرد و گفت: خدا خیرش بدهد هر وقت به روستا پا میگذارد سراغ ما فراموش شده ها می آید مثل پسر نداشت ام دوستش داریم، او همیشه ما را شرمندۀ خود میکند.
🌷گفتم: خب، همسایه ایم. ادامه داد: پسرت محمّد همین دیروز برف های پشت بام و حیاطمان را پارو زد و به اصرار شوهرم به منزل آمد تا کمی خود را گرم کند، محمّد دعوتمان را پذیرفت و پس از صرف چای و قدری گفت وگو رفت
🍀 امروز صبح که خانه را جارو میزدم، دیدم زیر تشکچه ای که روی آن محمّد و همسرم نشسته بودند، یک پول کاغذی گذاشته و رفته است، از شوهرم پرسیدم، گفت: خبر ندارم، حتماً کار محمّد است
🌷 جز او چه کسی به فکر ماست، حتما از سرمای فضای اتاق وخالی بودن گالن نفتمان در گوشۀ ایوان فهمیده سوختمان تمام شده. پیرزن پول را از جیب جلیقه اش در آورد و به دستم داد و به او گفتم: آدم که هدیّه را پس نمی دهد. و به اجبار پول را در مشتش کردم و گفتم: کمک حالتون باشد.
🍀فقط هر وقت می رود برای سالم برگشتنش دعا کنید که اگر نیاید حساب همۀ ما پاک است و زندگی برایم سخت می شود
ولی محمّد رفت و دعای پیرزن که همیشه می گفت«خیر از جوانیت ببینی » در حقّش مستجاب و عاقبت به خیر شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و هفتم
📝دلجــــــویی♡
🌷بحبوبۀ جنگ بود و مردم روزهای سختی را می گذراندند و با کمبود مایحتاج روزمرّه و یا فراق عزیزانشان رو به رو بودند. هرکس به نوعی خودش را مسئول حفاظت از میهن می دانست؛ یکی با مالش و دیگری با جان، همه برای پا بر جایی انقلابی اسلامی، مرحوم امام ره را همراهی می کردند
🌲همسرم مرتّب به جبهه میرفت و حال خوشی نداشتم و در واقع آخرین روزهای بارداری ام را سپری میکردم. شدّت درد و سختی هر زایمانم خودم و قابله را به زحمت طاقت فرسایی می انداخت.
🌷 پسرم؛ مجتبی به دنیا آمد. ولی چند ماه بعد نوزادم بر اثر تب شدید تشنّج کرد و این چهارمین فرزندم بود که مدّتی پس از تولّد می.مرد
🌲از زندگی ناامید شدم، شبها بالش روی پا میگذاشتم و برای فرزند از دسترفته ام لالا یی می خواندم، تا از شدّت گریه بی حال می شدم و خوابم می برد، افسرده بودم، حوصلۀ صحبت با کسی را نداشتم.
🌷ازطریق نامه محمّد از مرگ نوزاد باخبر شد. بنده خدا با وجود طولانی بودن مسیر و مشغلۀ درسیاش باز هم برای دل جویی از ما خود را از شهرستان کاشان به روستا رساند.
🌲او به محض رسیدن به منزلم آمد و با من سخن گفت: زن داداش! به بچه های مانده ات هم فکر کرده ای ؟
غصّۀ شما از حضرت رباب و فرزندش بیشتر که نیست،
🌷خواهشی دارم، اگر مایل باشی به شهرستان قـُــم برویم، هم زیارت می کنید و حال روحی شما عوض می شود، هم سیاحت می کنید و بچه ها آب و هوایی تازه میکنند، خالی از لطف نخواهد بود،
🌲قول می دهم نظر حضرت کریمه مایۀ دلگرمی به زندگی خواهد شد. در ضمن کمی از محیط غم بار اینجا دور باشی برایت بهتر است
با پیشنهاد او دختران خواهش.کنان به التماس افتادند و مرا راضی به مسافرت کردند
🌷محمّد گهوارۀ خالی از طفلم را در انباری گذاشت و روز بعد به اصرار و همراهش راهی قم شدیم. محمّد ما را به مسافرخانه برد و پس از رفع خستگی به زیارت حضرت معصومه (س) رفتیم
🌲چقدر دلچسب بود، با نگاه اوّل به گنبد و سالم انگار کوله بارِ غمی را از دوشم برداشته باشند، نماز خواندم و طوافی کردم و از خدای حضرت کریمۀ اهل بیت طلب آرامش کردم و از ایشان خواستم تا خداوند فرزند دیگری به من عنایت فرماید و با ماندنش مرهمی بر زخم های کهنه ام باشد.
🌷مسافرت تمام شد و چند روز بعد به روستا برگشتیم مدّتی گذشت که پروردگار به دعای خواهر امام رضا حاجتم را اجابت کرد و صاحب فرزند دیگری شدم.حال روحی.ام برگشت ولی محمّد هرگز به خانه برنگشت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و هشتم
📝تـُهمـت ممنـــــوع♡
🌱فصل تابستان بود و وقت درو، من و برادرم مجبور بودیم در آن هوای گرم از طلوع آفتاب تا غروب گندم درو کنیم و سخت کار کنیم
🌷من و داداش مشغول درو بودیم که ناگهان صدای محمّد به گوشمان رسید: سلام! خدا قوّت برادرها، نیرو کمکی نمی خواهید؟
داس در دستمان از حرکت ایستاد، دست از کار کشیدیم و برخاستیم، با خوشحالی نگاهی به هم انداخته و گفتیم: محمّد؟!!
🌱وقتی پیشمان رسید، با همان چهرۀ دلنشین و لبخند همیشگی اش، با کمال تعجّب دیدم که داسی هم با خود از خانه آورده است، به محض رسیدن و احوال.پرسی با ما نشست و گفت: وقت طلاست، مشغول شوید
🌷 پرسیدم: تو کی آمدی؟ گفت: یک ساعتی می شود. گفتم: هنوز خستگی راه به تنت مانده چرا استراحت نکردی؟! چند ساعت دیگر می آمدیم. محمّد گفت: داداش! چه می گویی؟ رزقی که خداوند به ما داده را رها کنم و در خانه بنشینم.
🌱و بعد هم با ذکر مشغول درو شد ولی من و داداش با هم صحبت می کردیم که برادرم از موضوعی صحبت کرد و محمّد با ناراحتی گفت: داداش! این حرف شما بوی#غیبت و#تهمت میدهد، شما که با چشمِ خودت ندیده ای، درست نیست آبروی مسلمانی ریخته شود.
🌷برادرم گفت: همه می گویند. محمّد با جدّیّت بیشتری گفت: همه بگویند، شما لااقلّ نگویید، هر کس مسئول عمل خویش است، چرا اعمال نیکت را با این کلام شبهه ناک می سوزانی با این تذکّر به جای محمّد، برادرم از جایش برخاست و گفت: تو کوچک تر از منی و مرا نصیحت می کنی؟!
🌱 محمّد گفت: قصد جسارت نداشتم، برادر جان! ولی قبول کن این کلام شما گناه
محض است بدانید و آگاه باشید گناه غیبت از زنا هم بالاتر است.
🌷بعد هم بحث را عوض کرد، موقع غروب که شد به منزل برگشتیم برادرم در غیاب محمّد به من می گفت: محمّد با اینکه کوچکتر از ماست، چقدر خودش را از هوای نفس مصون داشته،
🌱خدایی که خیلی کار میکند، راستش را بخواهی از خجالتم اقرار به اشتباهم نکردم ولی کاملاً به کلام و تذکّرات محمّد ایمان دارم، او نگران#عاقبت کار ماست، هر چه می.گوید به#نفع خود ماست...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و نهم
📝میانجی گری عمو♡
🌴از کودکی من و دختر عمویم با هم دوست و همبازی بودیم و البتّه گاهی می شد که با هم بحث و بر سر چیزهای کوچکی قهر می کردیم
🌷یک روز من و دختر عمو مشغول بازی بودیم که فاطمه سه فانوس زیبا و رنگارنگ را از میان اسباب بازی هایش نشانم داد، با حسرت پرسیدم: از کجا خریدی؟ فاطمه پاسخ داد: مادرم از شهر سه عدد گندمک شانسی خریده بود، باورت میشود این سه فانوس از داخل آنها در آمد
🌴گفتم: یکی از آنها را به من هدیّه میدهی؟ فاطمه در حالی که فانوس ها و اسباب بازی هایش را داخل کیفش می.گذاشت، گفت: غیر ممکن است
🌷چند روز گذشت و از فاطمه خبری نشد. از روی بالکن نگاهی به حیاط شان انداختم، ناگهان چشمم به کیف اسباب بازی های فاطمه که روی میخ بالکن شان زده بودند افتاد، کسی در حیاط شان نبود.
🌴بی سر و صدا از روی دیوار کوتاه مشترکمان پایین رفتم و کیف را از روی میخ برداشتم و بعد ،یک عدد فانوس را انتخاب کردم و دوباره کیف را جای اوّلش گذاشتم و به منزل خودمان برگشتم
🌷 با خود می گفتم: او سه تا فانوس دارد ومن یکی را برداشته ام چه می شود، هنوز دو تای دیگر برای او مانده هرچه باشد او دختر عموی من است.
🌴با خود می گفتم: ولی اگر او بفهمد چه کنم؟ بنابراین برای اینکه فانوس از آن خودم شود به دنبال چاره ای بودم،
🌷تصمیم گرفتم فانوس را درجایی معیّن که فقط خودم میدانستم پنهان کنم پس از آن به دنبال فاطمه رفتم و به او گفتم: من شنیده ام حیاط مادربزرگ هم فانوس دارد فاطمه گفت: راست می گویی!!؟ پس چرا معطّلی، بیا برویم.
🌴دست در دست هم به حیاط مادربزرگ رفتیم و پس از کمی جستجو به سراغ نشانه ای که گذاشته بودم رفتم و فانوس را از زیرخاک بیرون آوردم و گفتم: آخ جون! من یک فانوس پیدا کردم
🌷 فاطمه جلو آمد و نگاهی به فانوس انداخت و گفت: همین جا بمان الان بر می گردم.
و بعد با شتاب خودش را به منزلشان رساند و در عرض چند دقیقه پیشم برگشت و با گریه گفت: آن فانوس مال من است، زود باش بده وگرنه به مادربزرگ می گویم
🌴 با سر و صدای ما عمو پنجره را باز کرد و گفت: چه خبر شده وروجک ها؟ وقتی عمو دید بحث مان بالا گرفته و موضوع کاملاً جدّیست خودش را به حیاط رساند و گفت: حالا یکی یکی برایم تعریف کنید تا بفهمم چه شده.
🌷 گفتم: عمو من این فانوس را از زیرخاک پیدا کردم ولی فاطمه قبول نمی کند. ولی فاطمه تمام ماجرا را تعریف کرد، وقتی عمو متوجّه داستان شد، فانوس را به فاطمه داد و از من خواست تا از او معذرت بخواهم
🌴و بعد هم عمو از فاطمه خواست هر روز اجازه دهد تا با فانوس.هایش بازی کنم هر دو پیشنهاد عمو را قبول کردیم و با میانجی گری عمو با هم آشتی کردیم.
🌷پس از اینکه فاطمه به منزلشان رفت عمو یک عدد سکّه توی مشتم کرد و گفت: تو هم برو برای خودت گندمک شانسی بخر و به عمو قول بده دیگر این کار زشت را تکرار نکنی،
🌴یادت بماند خدا بیناست و هر گناهی که از انسان سر بزند خدا را ناخشنود و شیطان را خوشحال می.کند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد
📝وابستــــــگی♡
🌷محمّد با جمعی از دوستانش به روستا آمد، جوانانی که مانند خودش، طلبه بودند. دختر دو ساله ام خیلی وابستۀ عمو محمّدش بود و هر وقت که او رامی دید از آغوشش بیرون نمی آمد یک روز ظهر محمّد با دوستانش دسته جمعی می خواستند به مسجد روستا بروند، دخترم سر به شانه عمو گذاشته بود و شستش را می مکید.
☘محمّد گفت: زن داداش! اذان می گویند، ما می رویم نماز اوّل وقت مان را در مسجد بخوانیم، لطفاً سرگرمش کن تا برگردیم، می ترسم خدای نکرده بچه خودش را خیس کند و فرش های مسجد را نجس کند بعد از نماز می آیم و او را با خود به منزل مادرم میبرم همین که محمّد بچه را از آغوشش جدا کرد به یک باره داد و فریادش بلند شد با التماس پیراهن عمویش را در دستان کوچکش مشت میکرد و اشک می ریخت،
🌷محمّد گفت: دیگر طاقت دیدن اشک هایش را ندارم. او را بوسید، و در آغوشش کشید و به حیاط رفت، با نوازش قدری آرامش کرد و پس از چند لحظه از پنجره صدایم کرد: زن داداش! توکّل به خدا، او را می برم. با دستپاچگی گفتم: داداش جان! خرابکاری می کند. لبخندی زد و گفت شما نگران نباش چاره ای برای این کار می.اندیشم
☘ خوشبختانه محمّد با سربلندی از مسجد برگشت و موضوع جالبی را برایم تعریف کرد و گفت: زن داداش! در راه رفتن به مسجد، دوستم بچه را بغل گرفت و از آن جایی که همۀ ما لباس سفید، یقه شیخی و ریش داشتیم و ظاهرمان شبیه به هم بود دیگر بچه جزییات را تشخیص نمی داد سر در گم شده بود، فکری به سرمان زد، دوستم بچه را در حیاط می چرخاند تا من نمازم را خواندم باز بنده بچه را در حیاط چرخاندم تا دوستان نمازشان را خواندند پرسیدم: چطور متوجّه دست به دست کردنتان نشد؟
🌷محمّد گفت: دختر شما ِعاشق عطر جیبی دوستم شده بود، به همین خاطر از این طریق سرگرمش کردیم و او را دست به دست کردیم در نتیجه متوجّه تعویض آغوشمان نشد با شرمندگی گفتم: امروز دخترم خیلی شما را اذیّت کرد.
☘ محمّد با احترام پاسخ داد: این چه فرمایشی است، اتّفاقاً خداوند امروز دو ثواب را شامل حالمان کرد؛
نماز اوّل وقت در مسجد و شاد کردن دل یک کودک. محمّد مرخّصی اش به پایان رسید و دوباره با دوستانش عازم کاشان شد و تا چند روز دخترم برای دیدار عمویش بی تابی می کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و یک
📝باغ انگـــــور♡
🌱روزی بنده و جمعی از دوستان هم محلّی تصمیم گرفتیم جهت تفریح به تفرّجگاه انتهای روستا برویم
شهید برزگر هم با ما همراه شد. در طول مسیر از کنار استخر پر آبِ قنات روستا گذشتیم تا اینکه به محدودۀ تاکستان روستا رسیدیم، هنگام پیاده روی و گفت وگو با رفقا، صدایی آشنا از دور به گوش رسید: خدا قوّت.
🌷نگاهی به اطرافم انداختم و گوش هایم را تیز کردم، صدای عموی مرحومم؛ حاج احمد آقا بود که با خدا قوّت گفتنش ناخواسته ما را به سمتِ باغش کشاندم از خستگی مسیرمان را به طرف باغش تغییر دادیم.
به قصد احوال پرسی با حاج احمد آقا وارد باغ و گرم گفت وگو شدیم و مقصد را فراموش کردیم دهان مان از شدّت تشنگی خشک شده بود ولی رویّمان نشد انگوری از باغ حاج عمو بچینیم،
🌱مهم ترین چیزی که ولع ما را برای خوردن انگور دو چندان می کرد نحوۀ خوردن حاج احمد بود که خوشه ای انگور در دستش گرفته بود و حبّه حبّه در دهانش میگذاشت و با ما صحبت می کرد، بدون اینکه تعارفی به ما بکند.
🌷صحبت مان طولانی شد و سخن از ارکان دین شد، حاجی سمت ما رو کرد و گفت: خب حالا شما که این قدر جوان های با شور و شعوری هستید بگویید اصول دین را هم بلدید .همه سکوت کردیم از میان ما محمّد اعلام آمادگی برای پاسخ کرد و جواب عمو را داد
سپس شهید اشاره ای به انگور دست حاج احمد کرد و گفت: پنجمین اصل هم همین انگور دستتان است، شما که انگورت را خوردی ولی روز رستاخیز باید جواب دلِ آب رفتۀ ما را هم بدهی.
🌱حاج احمد خندید و گفت: اصلاً یادم رفته بود به شما میوه#تعارف کنم. بعد هم از جا برخاست و مقداری انگور از باغش چید و پذیرایی مان کرد. شهید گفت: همین تاکستان،#معاد را در نظر انسان تکرار میکند، فصل پاییز که میشود؛ طبیعت خشک و مرده میشود ولی در فصل بهار طبیعت زنده می شود و به ما انسانها#درس زنده شدن می دهد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و دو
📝غیبت ممنـــوع♡
🌿هر وقت محمّدم از جبهه می آمد تمام اقوام و حتّی مردم روستا به دیدارش می آمدند. یک شب مثل همیشه مهمانان زیادی غریبه و آشنا در منزل مان جمع شده بودند و به جمع مهمانان، معلّم روستا هم وارد شد، معلّمی که چندین سال به همراه خانواده اش در مهمان خانۀ منزلمان زندگی می کرد و خیلی هم شوخ طبع بود. آن شب صحبت ها گُل انداخت و رفته رفته مسیر گفت وگوهای خودمانی طنزآلود شد و پس از چند دقیقه رسماً به#غیبت تبدیل شد
🌷 محمّد چندین بار موضوع گفت وگوها را عوض کرد ولی نشد، دوباره و سه باره، تذکّرها راه به جایی نمی برد و مهمانان با بی توجّهی به صحبت های گناه آلودشان ادامه دادند، محمّد با چهره ای برافروخته گفت: ممکن است، از شما خواهش کنم از این بحث خارج شویم. معلّم روستا گفت: شیخ محمّد دست.بردار، بگذار خوش باشیم
🌿چند دقیقه گذشت ولی موضوع صحبت تغییر نکرد و محمّد تاب نیاورد و با ناراحتی برخاست و از جمع عذرخواهی کرد و گفت: خانم ،ها و آقایان از اینکه به دیدارم آمدید از شما سپاسگذارم
ولی دوستان بنده! در محفلی که#شیطان حضور داشته باشد نمی نشینم،
🌷چندین بارخواهش کردم و تذکّر دادم ولی در گفت و گوها تغییری حاصل نشد، برخلاف میلم مجبورم اتاق را ترک کنم چون از غیبت کردن یا شنیدنش متنفّرم و نمی.خواهم شریک گناه دیگران باشم.
از خجالتم لب گزیدم و سرم را پایین انداختم، در دلم می گفتم: مبادا حاضران برنجند. وقتی از اتاق رفت همه از رفتار او تعریف میکردند.
🌿معلّم روستا می گفت: زبان ناطق و بُـرنده،ای دارد چه خوب امر به معروف و نهی از منکَر می کند، طلبگی برازندۀ اوست چون نه تنها با علم بلکه با عمل راه عارفان را می.رود و قطعاً به کمال خواهد رسید...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯