eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
مردي در آينه_1395-6-31-12-35.pdf
1.2M
👆👆 📗 رمان « مردی در آیینه » 💚 نویسنده؛ #شهید #مدافع_حرم سید طــاهـــا ایـــمانـــی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ #داستان_کوتاه 🌷شخصي با روش صحيح #امر_به_معروف ، تأثيرش را تضمين مي كرد. در #قم دوستي داشتم كه مي گفت: وقتي مي خواهم به #مسافرت بروم، مقداري #سوهان قم و #شيريني مي خرم و همين كه وارد اتوبوس شدم به #راننده و شاگرد راننده تعارف مي كنم. در بين راه يا #موسيقي روشن نمي كند و يا اگر روشن كرد با تذكّر من #خاموش مي كند. 📚خاطرات قرائتي-بهشتي جلد: 2 صفحه: 36 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شصت و یک 📝مـوسیقی حــــــــرام♡   🌷جمعی از جوانان فامیل در خانۀ مادرم جمع شده بودند و در حقیقت حاضران از دوستان برادر  کوچکم بودند. آن زمان نوار کاست تازه در روستا رسم شده بود و ما تنها خانواده ای بودیم که  دستگاه ضبط و پخش داشتیم. 🌿فصل زمستان یعنی زمان پایان امور کشاورزی و اوقات فراغت مردم فرا رسیده بود، اهل محلّ نوبتی به منزل یکدیگر می رفتند تا با گرمای دور همنشینی سرمای زمستانی را بشکنند 🌷روزی که نوبت جلوس منزل ما بود در حین گپ و گفت جوانی از میان جمع برخاست و کاستی درون دستگاه ضبط و پخش گذاشت و آن را روشن کرد، ترانه ای پخش شد و غوغایی از شادمانی در اتاق بر پا شد 🌿 آخر هفته بود و محمّد تعطیلی دو روزه اش را به روستا آمد.او در حوزۀ علمیّۀ شهرمان درس طلبگی میخواند.چون که تهیّۀ سوخت برای مردم مشکل بود فقط یک اتاق را همه گرم میکردند و همۀ خانواده و فامیل همان جا گرد هم می آمدند. محمّد وارد اتاق شد، او مخالف جمع دوستانۀ گناه آلوده بود، در ابتدا قدری نشست و زیر لب میکرد 🌷 ولی گلویی صاف کرد و گفت: شما که مشغول حرف زدن هستید نوار را خاموش کنید در میان جمع جوانان، معلّم روستا که مستأجر مادرم هم بود به شوخی گفت: شیخ محمّد دست .بردار، بگذار جوانان خوش باشند. 🌿محمّد پاسخ داد: بنده هم از شادی دیگران خوشحال می شوم در صورتی که آن خوشی گناه آمیز نباشد. دوباره جوانان گفتند: یکشب که هزار شب نمی شود و باز به گفت وگو ادامه دادند. 🌷پس از چند دقیقه محمّد که زیر لب استغفار می کرد از جایش برخاست و گفت: برادران بدانید، شب اوّل قبر هم یک شب است، حتم دارم در این جلسه دارد 🌿‌پس دیگر مانع خوشی شما نمیشوم چرا که بنده با حرام مخالفم با اجازه و خداحافظ همین که دست بر دستگیرۀ در برد تا جمع گناه آلود را ترک کند و در آن هوای سرد به اتاق  مجاور برود، 🌷معلّم روستا از جایش برخاست و با احترام از محمّد پوزش طلبید، جمع حاضر نیز گفتۀ معلّم را تأیید کردند. تا دستگاهِ پخش خاموش شد محمّد لبخندی زد و تشکّری کرد و در جلسه  نشست 🌿 آنجا بود که از خودم خجالت کشیدم راستش من هم با نظر محمّد موافق بودم ولی رو در بایستی به من اجازه نمی داد تا به مهمانها تذکّری بدهم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯