eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و نهم 📝همه جــــا به نوبت ♡ 🌷رفت و آمد به شهر آسان نبود. آخر هفته که محمّد به روستا آمد حالش وخیم تر از هفتۀ پیش به نظر می رسید، رنگش پریده بود و مدام دست به پهلویش میگرفت. چند هفته ای می شد که محمد پهلودرد شدید می گرفت ولی اهمّیّتی به آن نمی داد. 🔸️هنوز در حوزۀ علمیّۀ فاروج درس میخواند عصر روز پنجشنبه ای چند نفر از دوستان هم محلّی او سراغش آمدند تا محمّد به آن ها والیبال تعلیم دهد. 🌷با اینکه حالش اصلاً رو به راه نبود، خواهش آنها را پذیرفت و در کوچۀ بُن بست مان با نوجوانها والیبال تمرین کرد. 🌿بعد از نماز مغرب دیدم مثل مارگزیده به خود می پیچد از ترسم حوله ای را روی بخاری گرم کردم و به پهلویش کشیدم. پرسیدم: چرا پیشنهاد بچه ها را قبول کردی؟ 🌷خندید و گفت: چون به آنها قول تمرین داده بودم اگر نمیرفتم دلشان می شکست، مادرجان! بدقولی برای مسلمان جایز نیست. دمنوش اش را که خورد برای ساعتی خوابش برد ولی طولی نکشید که دوباره ناله هایش شروع شد و می گفت: الهی الغوث... 🌱خوشبختانه منزلِ پسرم؛ حاج هیبت الله در حیاط ما بود. وقتی دیدم محمّد از شدّت درد پنجه به زمین می کشد پابرهنه دویدم و حاجی را خبردار کردم: پسر جان! به دادم برس، محمّد دارد می میرد. 🌷با نگرانی و شبانه با موتور سیکلت ما را به کلینیک فاروج رساند. در صف انتظار بیماران دیگری نیز حضورداشتند محمّد وضعیّتش از همه وخیم تر بود و بر خود می غلتید و تکان می خورد. 🔸️ وقتی نوبت به ما رسید، شخص دیگری که حالش هم مناسب تر از محمّد بود و دیرتر از ما نوبت داشت خود را به داخل اتاق پزشک انداخت،وقتی شخص از معاینه برگشت محمّد با همان حالش از جا نیم خیز شد  و مرد را صدا زد: 🌷آقای محترم! بِایست با شما کار واجبی دارم مرد پشت سرش را نگاهی کرد و به طرف محمّد آمد و گفت: بفرمایید: محمّد با لحنی رسا و کوبنده گفت: سلام .. 🌲حال مرا می بینی الان از نگاه اوّل فهمیدی که وضعیّت جالبی ندارم اگر چه سایر بیماران رضایت دادند که زودتر توسّط پزشک معاینه شوم ولی قبول نکردم تا اینکه نوبتم شد و می خواستم به اتاق پزشک بروم که شما سر رسیدی و حقّم را ضایع کردی   🌷مرد سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده، ببخشید. محمّد گفت: خدا ببخشد، برای خودم نگفتم، خواستم بدانی و بدهی که دیگر مرتکب چنین خطایی نشوی. از شخص خداحافظی کرد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاهم 📝 عمل جرّاحــــی♡ 🍃محمّد گرفتار درد پهلو بود و برای درمان به کلینیک شهر فاروج مراجعه کردیم. از کلینیک فاروج که برگشتیم چند روزی داروهایش را خورد ولی باز هم حالش تغییر نکرد و هم چنان از شدّت درد به خود می پیچید. 🌷گفتم: داداش جان! اگر قرار بر بهبودی بود که تغییری حاصل میشد، دست روی  دست بسیار است و هر پزشک تشخیص خود را دارد. باز هم مقاومت کرد و به حوزۀ علمیّه برگشت تا اینکه یکی از دوستان وی خبر وخامت حال محمّد را داد  و هر طور که بود محمّد را با همان دوستی که بنده را مطّلع کرد به درمانگاهی در شهرستان قوچان بردیم 🍃پزشک به محض معاینه گفت: بیمارتان مبتلا به آپاندیسیت است و باید هر چه زودتر عمل بشود. با دستپاچگی گفتم: هر طور که صلاح میدانید . 🌷با دستور پزشک، همان شب محمّد در بیمارستان آیت الله طالقانی(ره)بستری شد تا برای جرّاحیِ فردا محمّد را آماده کنند. خودم بالای سرش بودم و لحظه ای چشم از او بر نمی داشتم. 🍃 پیش از اینکه زمان جرّاحی برسد، صدای شیونی به گوشمان رسید: آقای دکتر! دخترم دارد می میرد با شنیدن این صدا، محمّد ماجرا را پرسید و فهمید که تنها دختر آن پیرزن آپاندیسش ملتهب است ولی چون ما دیروز نوبت گرفته بودیم، محمّد زودتر عمل جرّاحی می شد. 🌷 با شنیدن این صحبت ها، محمّد با ناراحتی گفت: آقای دکتر! عرضی داشتم، اگر اجازه دهید و صلاح بدانید، بنده منتظر میمانم اگر روزی خور دنیا باشم، طوری نمیشود، تعیین تکلیف نباشد، میخواهم خواهشی کنم اینکه دختر این پیرزن حالش وخیم.تر از بنده است، لطفاً او را جرّاحی کنید 🍃  با این جمله، دکتر پزشکیان خواهش او را پذیرفت. الحمدلله دخترِ بیمار عملش با موفّقیّت انجام شد، پس از او محمّد را به اتاق جرّاحی بردند و تکلیف آپاندیسش مشخّص شد و برادرم پس از مدّت.ها درد و رنج بیماری خواب راحتی داشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و یکم 📝 فریــــاد رس ♡ 🔸️ پس از شهادت محمّد افراد زیادی به دیدارمان آمدند و در آن روزهای سخت با حضور خود تسلّی بخش خاطرمان شدند.روزی طلبه ای جوان به منزل ما آمد و خود را«نقوی»  معرّفی کرد و پس از قرائت فاتحه، خاطرۀ بسیار جالبی را از محمّد برایم نقل فرمود 🌷او در حالی که گریه کلامش را می برید، مدام این جمله را تکرار میکرد والله ، خدا شاهد است که از شنیدن خبر شهادت محمّد به قدری سوختم که باورش برای شما دور از انتظار به نظر می رسد. پسرم؛ حاج هیبت الله  با تعجّب پرسید: شما محمّد ما را از کجا می شناسید؟ پاسخ داد: شهید  گردنم حقّ زندگی دارد چون او مرا از مرگ نجات داد. 🔸️با کنجکاوی پرسیدم: مایلم بدانم برادرم چه کار خیری در حقّتان روا داشته است؟ او مدام سر تکان میداد و با دو دست بر سر می زد و جریان را برایم تعریف می کرد او چند سالی از من کوچکتر بود ولی آن قدر نسبت به همۀ بچه‌ها محبّت می ورزید که هر کسی در هر سنّ و شرایطی با او راحت بود و مشکل گشای دوستان به حساب می آمد 🌷یک شب در اواسط هفته دل درد شدیدی به من دست داد کمی داروی گیاهی خوردم و خوابیدم. نیمه های شب از شدّت درد بیدار شدم و مثل مارگزیده ها بر خود پیچیدم، گویا همه خواب بودند و صدایم در دل تاریکی به گوش هیچ کسی نمی رسید، مانده بودم چه کنم، باید کسی را در جریان وضعیّتم قرار میدادم که حالم را خوب درک کند و دست ردّ به سینه ام نزند، 🔸️ناگاه محمّد برزگر را به خاطر آوردم و گفتم: اکنون محمّد تنها محرم و مرهمی است که بی درنگ به فریادم می رسد. 🌷یک دست به دیوار و دستی بر شکم ؛افتان و خیزان خود را به حجره محمد رساندم مثل هر شب نور ضعیفی از زیر در اتاقش بیرون می تابید 🔸️با زحمت در زدم که محمد سریعا در را به رویم بازکرد. سجاده ای درگوشه اتاق پهن بود و شمع کوچکی داخل نعلبکی قطره قطره آب می شد.از چیدمان اتاق دانستم نماز شب می خواند 🌷محمد تا اوضاع مرا دید بدون هیچگونه پرسشی مرا به دوش کشید و تا حیاط برد. گفتم :ازکجا وسیله جورکنیم؟ با خوشرویی پاسخ داد:"الحمدالله دوچرخه ای هست که همیشه جور مرا می کشد؛این هم نبود با جان و دل شما را کول می کردم و تادرمانگاه  می رساندم. 🔸️بی معطلی سوار دوچرخه شدیم و به راه افتادیم محمد به سرعت رکاب می زد و من سرم را روی شانه اش گذاشته بودم و از دل پیچه می نالیدم تا اینکه به بهداری رسیدیم. 🌷بی رمق کنار حیاط بهداری خزیدم ؛ اصلا توان راه رفتن نداشتم ؛محمد باز هم مرا از جلو درمانگاه تا نزد پزشک کول کرد و پرستار را از وضعیتم آگاه کرد و مرا به اتاق معاینه فرستاد 🔸️پزشک برایم سرم و دارو نوشت و محمد با همان دوچرخه به داروخانه شهر رفت و دواهایم را خرید و فورا خودش را به درمانگاه رساندوتاصبح کنارم نشست وقتی سرم تمام شد به حجره بازگشتیم 🌷محمد مرا به اتاق خود برد و تا چند روز مثل یک پرستار از بنده مراقبت کرد تا اینکه کاملا بهبود یافتم و با کمک شهیدبرزگر دوباره به زندگی برگشتم چند وقت از این ماجرا گذشت از بچه ها می شنیدم محمد مدام مرخصی می گیرد و داوطلبانه درجبهه ها شرکت می کند 🔸️نگرانش بودم و دوست داشتم یک بار دیگر روی ماهش را ببینم تا اینکه بالاخره او را در کتابخانه حوزه ملاقات کردم گفتم: آقا محمد..... شهید فورا مرا شناخت و بطرفم آمد 🌷گفت: سلام علیکم، گفتم: پارسال دوست امسال آشنا، کجایی پسر؟ نگفتی دلتنگت می شویم؟   لبخندی زد و گفت: حقّ با شماست، مرخّصی بودم. 🔸️پرسیدم: چرا این قدردر حوزه غیبت داری؟ شاید داماد شدی و ما را محرم نمیدانی! گفت: فعلًا که جنگ زندگی را بر کام ملّت تلخ کرده است انشاءالله برای مراسمم حتماً خبرت می کنم. گفتم: آدرس بدهی حتماً با خانواده در مراسم شادیت خدمت میرسیم شهید با اصرار نشانی اش را داد و در حقیقت قصدم این بود برای جبران محبّت گذشته ها در جشن ازدواجش شرکت کنم، 🌷 چه میدانستم تقدیر مرا به مراسم ترحیمش میکشاند. مدّتی بود که او را دیگر در مدرسه نمی دیدم و سراغش را از طلاب گرفتم،آنها گفتند: محمّد به جبهه رفته است . دلهره داشتم و چیزی که انتظارش را نداشتم سرم آمد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و دوم 📝 برگزیـــــده♡ 🔰 بود. رزمنده ها شور و شوق عجیبی داشتند. آن قدر داشتیم که در پوست  خود نمی گنجیدیم در یک چشم به هم زدن آماده شدیم. 🌷فرمانده همۀ ما را به خطّ کرد و با همه اتمام  حجّت کرد و گفت: عملیّات سختی در انتظار ماست و قرار بر این شده که هر گردان برای باز پس گیری منطقه، سهمی از خطّ اشغال شده توسّط دشمن را به نوبۀ خود پیشروی کند 🔰بدانید و آگاه باشید که جانبازی، اسارت، گمنام، شهادت و هیچ چیز دور از ذهن نخواهد بود، 🌷 اجباری نیست و اکنون انتخاب با خود شماست، آنهایی که عذر دارند می توانند از عملیّات انصراف دهند و پشت خطّ خودی بمانند و بقیّه همراه شوند ّخلاصه، چهل یا پنجاه نفر معذور از شرکت در عملیات شدند. 🔰رزمندگان داوطلب را با  خودرو«اِیفا » تا محلّی بردند و پس از اقامۀ نماز، دوباره با خودروهایی پوشیده از گِل به خطّ مقدّم رهسپار شدیم. بین راه میخواندیم « ای لشکر صاحب زمان...» 🌷که در همین حال بیسیم چی بعد از گفت و گوی سرّی، خبر مهمّی را به فرمانده گردان ما اعلام کرد و فرمانده رو به ما لبخندی زد و گفت: رزمندگان عزیز! توجّه فرمایید، بچه های فلان گردان خطّ را به طور کامل پیشروی کرده اند حتّی سهمی که به ما میرسید را هم جلو برده اند. 🔰با دل خوری، و عملیّات نرفته به مقرّ خودمان برگشتیم. پس از مدّتی متوجّه شدم برادرم؛ محمّد در همان گردان حضور داشته است 🌷  محمّددروز بعد ّبه مقرمان آمد و :گفت داداش! شب حمله، بچه های31 عاشورای تبریز جلوتر از ما به ّخط رفتند ،وقتی از عملّیات بر می گشتم بدن های تکه تکۀ جوان هایی را می دیدم که ریز ریز شده اند و هر عضوی در طرفی افتاده و به راحتی قابل شناسایی نیست. 🔰گفتم: پس چرا رفتی؟ رو به من کرد و گفت :به همان دلیلی که شما آمدی گفتم: تو هنوز پانزده سال داری و می توانی تبلیغ دین امام زمانت را بکن 🌷 سری تکان داد و گفت: شما هم زن و بچه داری ولی من ّمجردم و جز مادرمان کسی منتظر نیست. فهمیدم بحث و جدل با او بی فایده است . 🔰بنده به روستا برگشتم ولی ّمحمد به روستا نیامد و مستقیم به سوی کاشان رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و سوم شهــــامت♡ 🌷 منزل پدرم با پدر شهید رو به روی همدیگر قرار داشت و فقط یک جاده بینمان جدایی انداخته بود محمّد برزگر پس از پایان مقطع ابتدایی در روستا وارد حوزۀ علمیّه شد. بنده به خاطر شرایط زندگی نتوانستم ادامه تحصیل دهم و بنابراین شغل معماری را برگزیدم  🍃دنیایمان با محمّد فرق داشت. صدای زنگ خدمت سربازی به گوش رسید. به خدمت سربازی رفتم و آموزش های لازم را سپری کردم و همراه با سایر سربازان  از پادگان به منطقۀ جنگی جنوب کشور اعزام شدم. 🌷دیده ها را نمی شود گفت و شنید، همه جا صدای توپ و خمپاره بود رزمندگان به استقبال مان آمدند، ناگهان دستی به شانه ام خورد و شنیدم: سلام علیکم! برادر خوش آمدی. 🍃برگشتم پشت سرم را نگاهی انداختم و با کمال تعجّب چشمم به محمّد برزگر؛ همسایه.ام افتاد همدیگر را به آغوش کشیدیم. با دیدن محمّد، کوهی از سؤال در ذهنم پدیدار شد. 🌷پرسیدم محمّد خودتی، تو مگر طلبه نیستی؟ شنیده ام که کاشان درس میخوانی، پس اینجا چه میکنی؟ خندید و گفت: علم بی عمل مثل کندوی بی عسل است، اجازه بده برادر، صورتت را ببوسم بعد تمام سوالات را پاسخ می دهم، 🍃همسایه! از شما خواهشی دارم اینکه کسی متوجّه طلبه بودنم نشود. با تعجّب پرسیدم: محمّد چرا با لباس روحانیّت نیامدی؟ پاسخ داد: چون اگر با جامۀ روحانیّت می آمدم مرا به عنوان مبلّغ در پشت خطّ نگه می داشتند و در نتیجه نمیتوانستم جلو بیایم و در در عملیّات های گوناگون شرکت کنم پس استدعا می کنم نگذاری کسی پی به ماجرا ببرد 🌷با هم چند ساعتی در منطقۀ قدم زدیم. محمّد شاداب و پرانرژی سخن می گفت ولی من احساس خستگی میکردم پایم تا زانو در خاک های رملی فرو رفته بود و اذیّتم می کرد. محمد بسیار مهربان بود و با جان و دل مرا با منطقه آشنا و تمام جزییات کار را برایم روشن کرد. بچه ها با او احساس راحتی می کردند، او قابل توصیف نیست 🍃بنده حدود پنج ماه در منطقۀ جنگی با شهید برزگر هم رزم بودم و این روزها از بهترین  روزهای عمرم است. عملیّات«والفجر مقدّماتی » با هم بودیم. گر چه هوا بسیار سرد بود ولی شور و شوق بین بچه ها منطقه را گرم میکرد، از ترس خبری نبود. محمّد شوخ طبع بود و همیشه خودش را شهید اعلام میکرد. 🍃محمّد برای رزمندگانی که کم سواد یا بیسواد بودند نامه می نوشت تا خانوادۀ این عزیزان را از نگرانی در بیاورد،بهمن ماه عملیات والفجر مقدّماتی در منطقۀ فکه آغاز شد. 🌷خون و خمپاره تنها چیزی بود که می‌دیدیم ولی محمّد با همان لبخند همیشگی اش آمادۀ رفتن به خطّ بود. پرسیدم: پسر! جنگ است؟محمّد در کمال خونسردی سر به آسمان برداشت و گفت: میبینی برایمان نقل و نبات می ریزند خیلی تشنۀ شهادتم، کاش در این مهمانی نقل، نباتی و شربت گوارایی هم به ما برسد. 🍃گفتم: شوخیت گرفته، از این نقلها که بخوریم کارمان تمام می شود.پاسخ داد: چه بهتر!! کارمان اینگونه تمام ،شود خیلی تشنۀ سعادتم، انشاءالله یک لیوان شربت گوارا به دستم می رسد از صحبت هایش سر در نمی آوردم. 🌷حمله کردیم و پس از سه روز به مقرّ برگشتیم. طبق معمول محمّد باند زخمی ها را تعویض کرد و پوشاک رزم کهن سالان را همراه با لباس و پوتین خاک خورده اش در پادگان شست ولی برخلاف همیشه دیگر خبری از لبخند محمّد نبود، گوشه گیر شده و زانوی غم در بغل گرفته بود و اشک می ریخت 🍃 پس از پایان مرخّصی وقتی به منطقه آمدم و چند ماه بعد او را دیدم و دوباره با هم در جبهۀ جنوب هم رزم شدیم و این بار در عملیّات« والفجر۱ » عازم شدیم یک هفته ای درگیر حمله بودیم وسرانجام هنگام عملیّات از ناحیۀ کتف مجروح شد. مهربانی او را فراموش نمی کنم، خیلی هوایم را داشت. به جای دیگران پست می داد و احکام شرعی را برای رزمندگان توضیح می دادتنها خواهشش از بنده این بود که کسی متوجّه طلبه بودن او نشود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و چهارم معیــــار♡ 🔰 محمّد بیست سالش را تمام کرده بود و رعناتر از قبل به نظر می رسید. فکرهایی برایش داشتم و دختران فامیل و روستا را هر شب مرور می کردم تا به خواب می رفتم. 🌷 من هم مثل سایر مادرها آرزویی داشتم که باید به سرانجام میرساندم. محمّد در شهرستان کاشان تحصیل میکرد و یکدیگر را دیر میدیدیم، وقتی هم که به دیدار خانواده می آمد زود می رفت. 🔰 به دوستان پیام آمدنش را داده بود، در پوست خود نمی گنجیدم،پیش از رسیدنش مثل همیشه اتاقش را گردگیری کردم، سماور زغالی را به راه انداختم و دمنوش آنخش را آماده کردم، چند مدل غذا مثل فَطیرمسکه، آش ماست آبه و ترکمنی تدارک دیدم  تا پسرم جان بگیرد. 🌷 انتظارم به سر و مسافرم از راه رسید، چشمم به جمالش روشن شد. محمّد از آن همه غذا فقط فطیرمسکه را خورد و از پختن چند نوع غذا منصرفم کرد 🔰فرصت را غنیمت دانستم و سخن را به طرف ازدواج فلان فامیل کشاندم و پرسیدم به نظر  :تو یک دخترِ خوب چگونه باید باشد؟ محمّد پاسخ داد: نابینا، ناشنوا، لال و فلج باشد. پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت: اتّفاقاً جدّی عرض کردم. 🌷با عصبانیّت گفتم: پس بگو میخواهم با آبروی تان بازی کنم. خندید و گفت: منظورم چیز دیگریست، نابینا باشد یعنی از گناه چشم بپوشاند، ناشنوا باشد یعنی از شنیدن گناه پرهیز کند، لال باشد یعنی زبان را به گناه نچرخاند، فلج باشد یعنی قدم در مسیر گناه نگذارد. 🔰گفتم: همۀ آنهایی که برایت در نظر داشتم ازدواج کرده اند، محمّدلبخندی زد و گفت: مادر! حرف دلت را بگو. گفتم: من یک مادرم، می خواهم دامادیت را ببینم، نفسی بیرون داد و گفت: ببین هنوز دهانم بوی شیر می دهد، بگذار درسم تمام شود تا خدا چه بخواهد 🌷با شوق ادامه دادم در مجلس فامیل دخترِ زهرا خانم را دیدم، بسیار نجیب و با کمالات است خیلی به دلم نشست، من ظاهر می خواهم تو باطن، چه بهتر از این اگر موافق باشی نشانش کنم بعد که تحصیلت تمام شد جشنتان را می گیریم، نظرت چیست؟ 🔰محمّد با جدّیت و مؤدّبانه، روی دو زانو نشست و گفت: مهلتم بده، مادر! گفتم: این دختر خواستگاران زیادی دارد، قول میدهم تا دفعۀ بعد که برگردی ازدواج کند 🌷پرسیدم: کسی را در نظر داری؟ محمّد سری تکان داد و گفت: البتّه.با کنجکاوی گفتم: او کیست؟ گفت: حور العین بهشتی. گفتم: مسخره ام میکنی. گفت: خدا نکند. 🔰 همینطور که رختخواب ها را پهن میکرد، گفت: مادر فعلا کسی را برایم نشان نکن، محیط کوچک است، دوست ندارم آبروی کسی زائل شود و بیهوده مسلمانی را چشم انتظار خود بگذارم. 🌷گفتم: یعنی میشود آرزو به گورم نکنی و تو را در رخت دامادی ببینم گفت: قول می دهم با لباس جبهه بر تخت دامادی بنشینم. گفتم: اذیّتم نکن. محمّد به نشانۀ تسلیم دستانش را بالا برد. و گفت:  عجله نکن مادر! به زودی مرادم را خواهی دید... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و پنجم 📝چادر نمـــاز اولین هدیه تکلیف♡ 🌷 زمان جنگ تحمیلی بود و خاطرم هست که آن سال نُه سالم شده بود و به سنّ تکلیف رسیده بودم و همراه با بزرگترها به مسجد می رفتم 🌿چادرِ نماز مادرم را که بسیار برایم بزرگ بود را می پوشیدم و از ترسِ زمین نخوردن ؛گوشه های چادر را در مشت می گرفتم وبه زحمت با دستان کوچکم دور کمرم جمع میکردم وبه راه می افتادم  اما دو دقیقه بعد چادر زیر پایم می ریخت و دوباره این وضع تکرار میشد 🌷 یک روز وقتی از مسجد بیرون آمدم دیدم عمو هم داخل حیاط مسجد مشغول احوال پرسی با اهالی روستاست انگار تازه از جبهه به روستا بر می گشت و مثل همیشه ایستگاه دل چسبش مسجد بود، 🌿با ذوق صدایش زدم: سلام عمو محمّد! با شنیدن صدایم سرش را به طرف بالکن مسجد چرخاند سریعاً به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: علیکم السلام عزیزِ دلِ عمو! 🌷 بعد لبخندی  زد وگفت: چقدر خوشحالم که تو را اینجا میبینم. گفتم: عمو! من به سنّ تکلیف رسیده ام :. پرسید .پس چرا با چادر خودت نیامدی؟ 🌿سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم  عمو دستم را گرفت به خانۀ مادربزرگ آمدیم. ولی حیف که عمو همیشه کم مرخّصی میگرفت و همۀ ما مدّت زمان طولانی را به شوق دیدار او منتظر می ماندیم و او همیشه دیر می آمد و زود میرفت. خلاصه چند روزی از آمدنش می گذشت، 🌷تااینکه یک شب عمو به منزلمان آمد و از داخل پلاستیک مشکی که همراهش بود دو بستۀ روزنامه پیچ در آورد و به من و خواهرم داد وقتی بسته ها را باز کردیم باورمان نمیشد عمو به ما دو قوارۀ چادریِ سفیدِ گُلدار که خیلی زیبا بود هدیه داد 🌿 با خوشحالی عمو را بوسیدیم و عمو به مادرم رو کرد و گفت: زن داداش! این پارچه ها را برایشان چادرِ نماز بدوز که اگر دفعۀ بعد آمدم بچه ها را با چادر نمازِ خودشان ببینم اینطور برای انجام واجباتشان اراده بیشتری خواهند داشت 🌷صبح شد و مادرمان پارچه ها را به خاله خیّاطِ روستا داد و پس از دو روز چادرها از خیّاط تحویل گرفتیم و پوشیدیم. با شادمانی به خانۀ ننه آقا [مادربزرگمان] آمدیم فریاد زدیم: عمو عمو! 🌿مادربزرگ روی پله های حیاط با کاسه ای خالی از آب نشسته بود و در حالی که اشک هایش را با گوشۀ چادرش پاک می کرد ؛ با صدایی گرفته و لرزان گفت: عمو رفت، برای آمدنش دعا کنید 🌷 گرچه آن روز با ناراحتی و ناامیدی به خانه آمدیم ولی از اینکه اولین تکلیف را از عمو شهید گرفته بودیم شوق زیادی برای نمازاول وقت در مسجد را داشتیم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و ششم 📝کمک رســـــانی♡ 🌷 آن زمان وسیلۀ نقلیّه در روستا به راحتی پیدا نمی شد ولی بنده تراکتور و یک موتور سیکلتِ ترک دار داشتم که شکر خدا علاوه بر کارهای خودم به امور و سفارش مردم نیز رسیدگی می کردم 🌲  روزی کار مهمّی برای کسی پیش آمده بود. برای انجام کارش مجبور بودم مسیر روستا تا  شهر را موتورسواری کنم. ظهر بود و هوا گرم، محمّد هم با اصرار خودش مرا همراهی کرد و در  نتیجه برای رسیدن به مقصد دو نفره با موتور حرکت کردیم. 🌷من راننده بودم و محمّد پشت سرم نشسته بود. فاصلۀ روستا تا شهرمان حدود ده کیلومتر در جاده.ای خاکی و ناهموار بود در وسط راه یک دفعه موتور سیکلت خاموش شد، پیاده شدیم، صبح باکش را بنزین ریخته  بودم و مشکل سوخت نداشتیم، 🌲با کمی بررسی متوجّه شدم مشکل از شمع موتور است، هنوز تا شهر خیلی فاصله داشتیم. محمّد گفت: پیشنهادی دارم، گفتم: بگو می شنوم، گفت: داداش! شما موتور را سوار شو و من از ترکِ موتور را هُل میدهم. پیشنهاد خوبی بود بیچاره محمّد هل میداد و عرق می ریخت و باید تا شهر موتور را هل می داد. 🌷 سرانجام با  مشقّت بسیاری که برادرم کشید به شهر رسیدیم و به محض ورودمان خود را به تعمیرگاه رساندیم و پس از تعویض شمع موتور، کار را برای هم محلّی مان انجام دادیم 🌲 وقتی به منزل رسیدیم، اصلاً حرفی از سختی مسیر نزد و با تعریف و گزارش بنده جلو خانواده تنها جمله اش این بود: داداش! امروز هم خدا به شما توفیق داد تا گره از مشکل مسلمانی حلّ کنی و شرمندۀ خدا و خلقش نشوی، 🌷 اگر من نمی بودم، شخص دیگری مأمورِ بردن این ثواب می شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و هفتم 📝پنکـــــــه سقفی♡ 🌷فصل تابستان و تعطیلاتش از راه رسید و محمّد ما را به مسافرت برد. به محض رسیدن به مقصد به مسافرخانه رفتیم و اتاقی را اجاره کردیم 🔸️ پس از اینکه گلویی تازه کردیم، محمّد گفت: زن داداش! تا شما خستگی بگیرید، من و داداش برویم مقداری موادّ غذایی تهیّه کنیم، منتظر بمانید بر میگردیم 🌷 سپس با همسرم رفتند. من و بچه ها  به همراه مادرِ شوهرم در مسافرخانه ماندیم. هوا خیلی گرم بود خوشبختانه در اتاق مان یک پنکه سقفی وجود داشت که حسابی خنک مان می کرد. 🔸️همین که محمّد و شوهرم از مسافرخانه بیرون رفتند پنکه سقفی از حرکت ایستاد و پس از نیم ساعت اتاق مثل کوره ای داغ شد، بچه هایم به خصوص دختر دو ساله ام از شدّت گرما بسیار بی‌تابی می کرد، 🌷با خود میگفتم شاید مشکل از قطعی برق باشد ولی هر چه منتظر شدیم متأسّفانه پنکه روشن نشد، مجبور شدیم خود را بپوشانیم و برای رفع بیقراری فرزندم درِ اتاق را باز کنم 🔸️ یک ساعت گذشت و محمّد و همسرم با دست پر برگشتند. محمّد با تعجّب سلامی داد و گفت: زن داداش! چرا درِ اتاق را باز گذاشته اید؟ گفتم: هوا گرم بود، مجبور شدیم. محمّد نگاهی به پنکۀ سقف انداخت و گفت: این چرا و کی خاموش شد؟ 🌷جواب دادم: دلیلش را نمی دانم ولی به محض رفتن شما خاموش شد  محمّد با ناراحتی سراغ مهماندار رفت و به او گفت: برادر! چرا پنکۀ اتاق مان خاموش است؟ مهماندار با خونسردی گفت: حالا مگر چه شده؟ 🔸️محمّد گفت: خانواده ام از گرما و پنکه ای که شما خاموش کرده ای در عذابند، ا ین رسم مهمان نوازیست؟ مهماندار با نیشخندی پاسخ داد: البته برق رفته. 🌷 محمّد با ناراحتی یقۀ مرد را گرفت و گفت: چرا دروغ می گویی؟ مرد! یعنی فقط برق اتاق ما رفته، نگاهی به اتاق ها بینداز. مهمان .دار با دستپاچگی گفت: هان! پس شاید عیب فنّی پیدا کرده ، 🔸️محمّد با غضب ًنگاه تند و معناداری به او انداخت و با صدایی رسا گفت: هر مشکلی دارد سریعا باید بر طرف شود، فکر کردی چون از شهرستان آمده ایم چیزی از قوانین نمیدانیم، مرد! مسلمانی ات کجا رفته؟ 🌷 مهماندار سکوت کرد و از محمّد عذرخواهی کرد و همین که به اتاق وارد شد پنکۀ سقفی هم با سرعت شروع به چرخیدن کرد 🔸️ در پایان سفر اتاق را که تحویل مهماندار می دادیم، محمّد رو به ایشان کرد و گفت: قصد  داشتم گزارش کار اشتباهت را بدهم ولی به احترام و خواستِ برادرم منصرف شدم 🌷ولی اخوی همیشه خدا را شاهد و ناظر به اعمالت بدان و او را از عمق جان خویش ببین، به عهد خود وفادار بمان و  رزق را از او بخواه و تنها به او توکّل کن. 🌷این سخنم را هرگز فراموش نکن که خدا به هر چیز آگاه است  مسافرت تمام شد و محمّد ما را به روستا آورد و خودش دوباره راهی شهرستان کاشان شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و هشتم 📝لقمه حلال♡ 🌷صبح یک روز بهاری بود که نان ها را از تنور بیرون کشیدم، آن ها را در میان سارُقی پیچاندم و سارق را درون مجمعۀ مسی روی سَرم گذاشتم و به طرف ایوان به راه افتادم، ✔ به محض رسیدنم به پله ها محمّد شتابان خود را به من رساند و مجمعۀ نان ها را از من گرفت و روی صندوقچۀ چوبی گذاشت و پالاس تا شده را روی ایوان پهن کرد و مُتّکا پشتم گذاشت 🌷 نشستم و در دو فنجان چای ریخت و گفت: نوش جان کن تا خستگی از تنت بیرون برود. گفتم: اگر کنارم باشی خسته نمی شوم، جان می.گیرم   ✔با سکوتش حرف را عوض کردم و پرسیدم: ننه! بگو برای ناهارِ ظهر چی بپزم؟ با لبخندی جوابم داد : همین نان تازه ای که پختی خوب است، خودت را اذیّت نکن. 🌷 از جا برخاستم و گفتم می روم«نان قُرمه»  درست کنم، پسرم پس از دو ماه به خانه برگشته. محمّد دستانم را گرفت و گفت: همان آش ماستابه را برایم درست کن خیلی هم می چسبد، غذای چرب زیاد خورده ام تعارف نمی.کنم  ✔پیشنهاد او را پذیرفتم و به سوی باغچۀ دخترم؛ ملوک رفتم تا کمی از گیاهان محلّی مثل سَلــمه و پیچک برای معطّرشدن آش مان جمع آوری کنم و با دامنی پر از سبزی محلّی برگشتم وقتی به درِ چوبی منزل مان رسیدم ✔ دیدم محمّد روی پل ایستاده است و مرا رصد میکند، وقتی به کنارش رسیدم پرسید: مادر! این سبزی ها را از کجا چیده ای؟ با شوق گفتم: باغچۀ همسایه. دوباره پرسید: از صاحبانش اجازه گرفته ای؟ 🌷ابرو در هم کشیدم و گفتم: برای چیدن یک مشت علف هرز اجازه باید می گرفتم. با ناراحتی گفت: پر از کاه باشد یا علف هرز، در هر صورت باید اجازه بگیری ✔ گفتم: اولاً اینکه باغچۀ خواهرت است و دوم اینکه الان منزل نیستند، بعداً از او رضایت میگیرم. از نگاهش مثل روز روشن بود که اصلاً دلیلم را نمی پذیرد، 🌷گفت: مادر! باغچه مال خواهرم ملوک  نیست و این ملک متعلّق به همسر اوست و خود او هم اگر بدون اجازۀ شوهر علف هرزی به کسی حتّی شما بدهد گناهکار می شود باید از شوهرش اجازه می گرفتی که در منزل نبودند ✔من مدام کارم را توجیه می کردم و در فکر قانع کردنش بودم که ناگاه محمد دامنم را در جوی آبی که از زیر پل جلوِ منزل مان می گذشت تکان داد و در یک چشم بر هم زدن تمام زحماتم را به آب داد 🌷 با عصبانیّت گفتم: پس من هم چیزی برایت مهیّا نمی کنم . دست از پا درازتر به خانه برگشتم و برای تنبیه اش همان نان خالی از تنور در آمده را با پیاله ای از ماست چکیده جلوِ محمّد گذاشتم، ✔امااوچنان با ولع می خورد و تشکّر می کرد که انگار جلویش بره پلو گذاشته ام. آری....محمد با هر لقمه ای که در دهان می گذاشت مرا نسبت به رفتار نادرستم متنبه می کرد 🌷آنجابودکه دانستم لقمه حلال چقدر برایش اهمیت دارد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و نهم 📝امـــــر خیر ۱♡ 🌷چند وقتی بود که برای ازدواج محمّد، پاپیچش میشدم، ازدواجش بهانه ای بود تا او را پیش خود نگه دارم یا حدّاقل بتوانم او را از رفتن به جبهه منصرف کنم و با این تصمیمم توجیهی معقول بتراشم 🔰تازه از جبهه برگشته بود و دست راستش هم از ناحیۀ بازو مجروح شده بود. روزهای سختی را سپری میکردم محمّد می دانست خواستۀ هر بارم از او چیست. 🌷یک شب با من دربارۀ ازدواجش صحبت کرد و گفت: مادر! هنوز هم میخواهی امر خیر کنی؟ با شوق دو استکان را چای ریختم و گفتم: با جان و دل میشنوم، لب تر کن تا ببینی چگونه با تو همراه می شوم. 🔰محمّد لبخندی زد و گفت: عجله نکن مادر! هر کاری آداب و رسومی دارد، اوّل باید با پدر خانواده صحبت کنم اگر اجازه دادند، انشاءالله به دیدارشان می رویم 🌷دل به دلم نبود، آنقدر خوشحال بودم که فکر می کردم همۀ دنیا را یک شبـه به من هدیه دادند. چند روز از شادمانیم گذشت و محمّد سر سفره ناهار گفت و گوی ازدواجش را به سرانجام رساند و گفت: مادر جان! 🔰انشاءالله امشب خودت را مهیّا کن برویم برای امر خیر. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ اینطور که نمی شود، باید قوارۀ چادری، کله قندی و... مهیّا میکردم 🌷محمّد گفت: هنوز زود است، قوارۀ چادری به کار این دختر نمی آید. با خود می گفتم: حتما دخترک آن قدر کوچک است که محمّد می خواهد در طول زمان او را چادری کند. 🔰گفتم: خوشبختانه نیم کله قند داریم آن را بر میدارم. از ذوق غذا خوردنم را نمی فهمیدم و مدام از محمّد سؤال می پرسیدم: دخترک زیباست؟خوش خانواده است؟ پدرش طلبه است؟ 🌷جواب همۀ سؤالاتم بله بود همه چیز را تمام شده می !دیدم شب فرا رسید و محمّد از مسجد برگشت، گفتم برویم؟گفت: ننه جان ! عجله نکن، کمی شب بگذرد، بنده خداها مریضه دارند، شاید غذایی بخورند. شام را که خوردیم دیگر طاقتم طاق شد و قند را داخل سیلکی  سرخ رنگ بستم و چادر به سر در بهارخواب نشستم  و بغض کردم، 🔰محمّد که پی به غضبم برده بود، فوراً خودش را مهیّا کرد و با هم به راه افتادیم به انتهای کوچۀ بن بستمان رسیدیم، گفتم: کجا میروی؟ محمّد خندید و گفت: مگر نمیخواهی دخترک را ببینی؟ 🌷گفتم: اینجا که منزل شیخ نعمت الله؛ نوۀ عمّۀ شماست محمّد صدا زد: یا الله یا الله ، صاحب خانه مهمان نمی خواهی؟ شیخ نعمت الله با خوشحالی از خانه اش شتابان بیرون آمد، گفت: شما رحمتید بفرمایید.محمّد و شیخ داخل ایوان نشستند و مادر شیخ نعمت‌الله مرا به داخل برد. گفتم: میخواهی عروسم را نشانم دهید؟ گفت: کنیز شماست... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شصت 📝امـــــر خیر ۲♡ 🔰...پرده ی  حال بین اتاق و ایوان بود وقتی پردۀ اتاق را کنار زدم با تعجّب همسر شیخ نعمت الله را دیدم که در بستر با نوزادی در بغل مشغول شیر دادن به اوست تا مرا دید به احترامم نیم خیز شد، 🌷 احوالش را پرسیدم و با اینکه در جریان تولّد فرزندش نبودم، چیزی به روی خودم نیاوردم، به گفتگو نشستیم و پرسیدم: نگفتین، نام عروسم چیست؟زهرا خانوم همسر شیخ پاسخ داد: زکیّه. محمّد با دستپاچگی بحث را عوض کرد و گفت: مادر جان بفرمایید، چایی آوردند. 🔰درمیان گفت و گوها پرسیدم: کی عروسم را به روستا آوردید که ما نفهمیدیم؟ مادر شیخ پاسخ داد: سه یا چهار روزی می شود که آمده،بعد با هیجان سارُق قند را از زیر چادر در آوردم و گفتم: چرا بحث را عوض می کنید، این همه منتظر مانده ام تا عروسم را ببینم، شاید شما نمی خواهید عروسم را نشانم دهید 🌷 مادر شیخ با خنده از جا بلند شد و نوزاد را از آغوش مادرش گرفت و گفت: بفرمایید این هم دختر ما که کنیز شماست. کلافه شده بودم، نمی دانستم چه کنم که محمّد گفت: محمدگفت:دختر رحمت است و بودنش موجب خیر و برکت خانۀ پدر، خوش به حالت! که چنین توفیقی یافته ای، حقیقت ما  برای عرض تبریک قدم نو رسیده آمده بودیم، چشمتان روشن باشد. 🔰بعد هم یک اسکناس کنار قندان  گذاشت و هرچه معطّل شدم اصلاً حرفی از خواستگاری به میان نیامد، تازه فهمیدم امر خیرِ محمّد چشم،روشنی و دیدار نوزاد است 🌷ازدواجی در کار نبود و اتّفاقی که سالها انتظارش را می کشیدم هرگز واقع نشد. با عصبانیّت از جا برخاستم و بی‌اعتنا به محمّد جلو جلو قدم بر میداشتم و زیر لب به محمّد غُر می.زدم 🔰بعد این ماجرا دو روز با محمّدم قهر بودم تا اینکه روز سوم نمازِ مغرب که میخواندم ، محمّد  مقابلم زانو زد و به خاطر سوء تفاهم پیش آمده از من عذرخواهی کرد و قدری منّتم را کشید 🌷 وقتی دید راه به جایی نمی برد، گوشۀ چادرم را گرفت و گریست و مرا قسم به حضرت زهرا(س) داد و گفت: چند روز دیگر عازمم، 🌷میخواهم با خوشحالی از هم جدا شویم شاید این سری آخری باشد که همدیگر را می بینیم، گفتم: پس تکلیفِ مرادم چه می شود؟ خندید و گفت: دنیا آن قدر ارزش ندارد تا بنده ای را چشم انتظارم بگذارم، برایت بهشت می گیرم. 🔰گفتم: تو که هنوز دستت جراحت دارد، چطور باید بروی اصلاً نمی خواهد عروس بگیری، فقط کنارم بمان حالا به عکس شده بود و من به التماس افتاده بودم ولی فایده ای نداشت و مثل همیشه .حریف رفتنش نشدم و او رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯