📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سی و هفتم
📝جان پناه ۱♡
🔹️طبق قرار دوستانه ای که بنده،شهید و محمد سعیدی با هم گذاشته بودیم، از شهرستان شیروان به جنوب کشور اعزام شدیم ما را به منطقه سایت پنج پیش از منطقه فکه بردند.
🌷از آنجا که ما سه نفر اهل یک روستا بودیم ما را از هم جدا کردند به احتمال اینکه ممکن است هر سه شهید شویم و نمی بایست رستم آباد هم زمان سه شهید داشته باشد
🔹️نیروها به مدت دو ماه در پشت جبهه مستقر شدند و هر کدام در گردانی حضور داشتیم ولی چادر استراحتگاه مان فاصله زیادی با هم نداشت و به راحتی هر سه نفر با هم ارتباط بر قرار میکردیم و ساعتهای فراغت به گفتگو با هم می نشستیم.
🌷شب ها شهید برزگر برای رزمندگان مداحی و نوحه خوانی میکرد، شب جمعه ها دعای کمیل می خواند، هر صبح به قرائت دعای عهد پایبند بود نیمه شبها هم#نماز_شب دلنشینی داشت که همه به حالش#غبطه میخوردیم
🔹️به توصیه فرماندهان به جهت آمادگی تمام رزمندگان برای حمله و اینکه محل استقرارمان#فکه و منطقه ای رملی بود و میبایستی بتوانیم همراه بیست کیلو بار ۳۰ کیلومتر تا رسیدن به خط دشمن پیاده روی کنیم،
🌷پس از نماز صبح ها به مدت دو ساعت ورزش میکردیم.
روزها گذشت تا اینکه عملیات#والفجر_مقدماتی ما را از بلاتکلیفی نجات داد و شب حمله فرا رسید. . پس از نماز مغرب و عشا و صرف ،شام فرماندهان برای حمله اعلام آماده باش کردند.
🔹️ رزمنده ها از خوشحالی بال در آورده بودند چون خیلی وقت بود انتظار چنین لحظه ای را میکشیدند، و از هم حلالیت میگرفتند زمان حرکت کاروان شهید برزگر را مقابل خود دیدم و با شوق از هم خداحافظی کردیم.
🌷ایشان چون جزو گردان تخریب بود باید زودتر از ما می رفت
کارشان سخت تر از بقیه بود
این گردان باید معبر گشایی میکرد و محور عبورمان را از مین هایی که دشمن بود پاکسازی می کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سی و هشتم
📝جان پناه ۲♡
🍃ساعاتی بعد از رفتن گردان تخریب به گردان ما اجازه حرکت دادند. منطقه عملیاتی لو رفته بود و تمام منطقه سرشار از کانال شده بود، لشکر عاشورا قرار بود خط اول دشمن را تصاحب کند و ما پس از آنها وارد عمل شویم
🌷عملیات ناموفق بود و مغلوب دشمن شدیم و رزمندگان روحیه خود را باخته بودند و به مقر برگشتیم با خاک های رملی برای خود سنگری انفرادی می ساختم که صدای آشنایی در گوشم پیچید: به به ....
داداش قربان خدا قوت بدهد.
🍃 در اوج ناباوری شهید برزگر را دیدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و از ذوقم خود را در آغوشش انداختم تا آرام شدم کنارم نشست و قدری به من روحیه داد و گفت: تنها نمانی بهتر است شیطان ناامیدت میکند میدانی چند تن از رستم آبادیها هم در این مقر هستند، برخیز برویم با آنها گفت و گویی کنیم.
🌷سنگر انفرادیم را رها کردم چند متری از سنگر انفرادیم فاصله گرفته بودیم که خمپاره شصتی به جان پناهم اصابت کرد و در یک چشم به هم زدن از هم متلاشی شد. از هم محلی ها مرحوم علی اصغر بزم آرا و محمد سعیدی در همان مقر حضور داشتند
🍃با شهید پیش آنها نشستیم و از واقعه اعجاز انگیز لحظه متلاشی شدن سنگرم صحبت کردیم درباره آسمان فکه که از گلوله و منور سرخ رنگ شده بود و بچه هایی که زیر آن گلوله ها بودند صحبت کردیم که محمد خندید و خوش به سعادتشان! اینها نقل و نبات است که روی سرشان می ریزد. سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! میشود یکی از همین خمپاره شصت ها در این نقطه فرود بیاید تا من و علی اصغر بزم آرا را هم زمان به شهادت برساند.
🌷علی اصغر که شوخی محمد را جدی گرفته بود غُرغرکنان جایش را عوض کرد و در جوابش گفت :مگر از جانمان سیر شده ایم که آمین بگوییم تا دعایت مستجاب نشده از کنارمان برخیز...
🍃شهید گفت: نترس شربت شهادت نصیب هر کسی نمیشود علی اصغر که حسابی ترسیده بود، گفت: برو عمو جان کسی جلویت را نگرفته ولی کاری به ما متأهلها نداشته باش، خودت تنهایی شربت
شهادت را بنوش
🌷همه از شوخی های محمد قاه قاه میخندیدیم که از طرف لشکر محمد رسول الله(ص) فرماندهی وارد مقرمان شد و گفت خبر رسیده که امشب هم عملیاتی در پیش داریم، هر کدام از بچه ها که توان دارد داوطلبانه با ما همراه شود اجباری در میان نیست و همگی مختارید. بنده که مثل بسیاری از بچه ها توان راه رفتن هم نداشتم سکوت کردم ولی از میان ما فقط چند نفر داوطلب شدند یکی از داوطلبها محمد بود.
🍃او با همان لبخند همیشگی دستی بر شانه ام زد و خداحافظی کرد و رفت. با خودم میگفتم: کاش محمد را نمی گذاشتم برود ولی می دانستم شهید از ماندن بیزار است، دل نگرانش بودم تا برگردد. تا اینکه پس از عملیات شنیدم محمد در همان عملیات مجروح شده است.
🌷من و محمد سعیدی وقتی از منطقه جنگی به روستا آمدیم به عیادت محمد رفتیم که صحنه ای دردناک از او دیدیم؛ گوشت بازوی دست راستش دو تکه شده
و روی هم سوار بود و خونریزی هم داشت
🍃ولی تا ما را دید انگار نه انگار که زخمی شده باشد، از جا برخاست و با لبخند همیشگی اش با ما شوخی می کرد، مانده بودیم با او چه کنیم چون با این حال از رفتن در فلان تاریخ به جبهه سخن می گفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سی و نهم
📝عاشق شهادت♡
🔰تقریباً ده روزی از خرداد ماه ۱۳۶۱ میگذشت که شنیدم شهید برزگر تازه از جبهه به روستا برگشته و یک دستش هم مجروح شده است.
همان روز به دیدار ایشان رفتم و با هم به گفت وگو نشستیم، به او گفتم: آقای برزگر شما که یک روحانی هستی چرا به جبهه می روی؟ مگر وظیفۀ شما تبلیغ دین نیست خب با زبان به راهنمایی جوانها بپرداز
🌷ناگاه شهید ابرو در هم کشید و بلافاصله گفت: کار ما این نیست که تنها با زبان دیگران را موعظه کنیم و در پشت جبهه فقط شعار بدهیم و جوانهای مردم را زیر گلوله های دشمن بکشانیم گفتم خب خدا را شکر، شما که تکلیفت را انجام داده ای و حتی مجروح هم شده ای، چرا نگران هستی؟
🔸️گفت از شما که مسئول پایگاه روستای رستم آبادی انتظار چنین پیشنهادی را ندارم تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد نباید امام خمینی(ره)را تنها بگذاریم و پشت ولایت فقیه را خالی کنیم، بلکه باید جوانان را با زبان تشویق به جهاد کنیم و سلاح برداریم و در کنار مردم باشیم.
از شما خواهشی دارم اگر به لطف خدا شهادت نصیبم شد پشتیبان اسلام باشید، رهبرمان را تنها نگذارید شهدا را فراموش نکنید و از یاد خانواده شهدا غافل نشوید.
🌷به نشان تسلیم در برابر حرف حق سکوت اختیار کردم چون شهید با اینکه سنش کمتر از بنده بود ولی همیشه مثل یک#عارف عمل میکرد و همین موعظه ها دلم را لرزاند و اثرگذار شد و باعث شد با جمعی از اهالی عازم جبهه شویم.
🔰«بنده، حسن ابهری و علی متقی» توفیقی شد تا بعد از شهید جزو نفرات اول باشیم که برای نخستین بار از روستای رستم آباد در دفاع مقدس شرکت می کنند.ما رفتیم و همان حس و حالی را که شهید برایمان توصیف میکرد با چشم دل تجربه کردیم
🌷 تازه فهمیدم چرا شهید#عاشق_شهادت است و دست از جهاد بر نمیدارد. اکنون سالها از ماجرامی گذرد ولی هنوز هم تحویل سال به دیدار خانواده شهدا میرویم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهلم
📝هدیه روسری گل سرخ♡
🌱پسرم علی تازه متولد شده بود و دخترانم؛ حکیمه و فرشته کوچک بودند و جز بازی کاری نداشتند. کارم زیاد بود و مشغله ام با وجود سه فرزندم بیشتر شده بود و علاوه بر خانه داری در دامداری و کشاورزی نیز کمک حال همسرم بودم آن زمان خبری از پوشک بچه و این طور چیزها نبود و مجبور بودیم برای بچه ها از ضایعات پارچه ها، چیز مناسبی درست کنیم که با هر بار مصرف، نیاز به شستشو داشتند.
🌷صبح روزی با یک تشت لباس روی سر و یک سطل کهنه نوزاد در دست به چشمه کنار منزل مادرم آمدم. تندتند لباسها را به آب میزدم و خدا خدا میکردم که پسرم بیدار نشود، شستن لباس ها که تمام شد مشغول کهنه شویی شدم گرم کار بودم که ناگهان دستی مردانه از پشت موهای پیشانیم را گرفت ترسیدم و از جا پریدم با دستانی پر از کف صابون برخاستم و سر چرخاندم،
🌱 ناگاه محمد را دیدم و با عصبانیت فریاد کشیدم این چه شوخی زشتی است که میکنی، نگفتی از ترس زهره ترک می شوم؟ محمّد :گفت کار زشت را تو کردی نه من پرسیدم چه کار زشتی؟ گفت: از آن زلف پریشانت بپرس که با جلوه گری عاقبتت را به باد فنا میدهد.
گفتم :مویم را رها کن ،محمد به خدا هزار تا کار دارم
🌷گفت: از این به بعد به جای محبوبه مغضوبه صدایت خواهم زد پرسیدم مگر از عمد کرده ام که این گونه عتابم میکنی؟! با عصبانیت زلفم را زیر روسری ام پنهان کرد و با انگشت اشاره تذکر داد حواست به خودت باشد، اگر دفعه دیگر از دید نامحرم زلف گجت را نپوشانی خودم موی سرت را از ته میتراشم تا ادبت کنم.
🌱به گریه که افتادم
کنارم نشست و گفت: آبجی محبوبه! به خدا قسم به خاطر خودت میگویم حتی اگر یک تار مویت را نامحرم ببیند روز قیامت از همان یک تار مو آویزانت میکنند و آنجا میفهمی چه میگویم.
این جمله خیلی تنم را لرزاند سریع موهایم را زیر روسری جمع کردم و گفتم: به روی چشم قول میدهم از این به بعد حتی یک تار مویم را نشان کسی ندهم محمد تحسینم کرد و از عذاب قبر و قیامت سخن گفت
🌷 مدتی ازاین ماجراگذشت
روزی از شیردوشی گوسفندان بر می گشتم که محمد را کنار درخت توت چشمه حیاطمان دیدم
با شوق سلامی داد و پرسید: آبجی زلف پریشانت کجاست؟ گفتم: آن قدر مرا از عذاب بی حجابی ترساندی که#حجاب ملکه ذهنم شد محمّد با شنیدن این جمله لبخندی زد و از جیب کاپشن اش روسری گل سرخ داری درآورد و به من هدیه داد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و یکم
📝رأی اولی ۱♡
🌷محمدم نوجوانی بیش نبود ولی از نظر ،دیانت انسانی قابل بود شرکت در نماز جماعت را بسیار دوست میداشت شیفته مکتب امام خمینی(ره) بود.
🌿سه سالی از ورود محمدم به حوزۀ محمودیه میگذشت فصل تابستان سال ۱۳۶۰ که مردم از خیانت های بنی صدر آگاه شده بودند و بنا بر تشخیص مرحوم امام قرار شد بنی صدر از ریاست جمهوری عزل شود و فردی شایسته در مسندش بنشیند.
🌷محمد با چه شوق و ذوقی آخر هفته از حوزه علمیه به روستا برگشت، بنده روی بهارخواب پلاسی پهن کرده بودم و روبالشیهای شسته را میدوختم و پایم خواب رفته بود. به سختی از جا برخاستم، محمد شتابان خودش را به من رساند دستم را بوسید پاسخ سلامش دادم و دمنوش آنخ برایش آوردم و هنگام دوختن با محمد مشغول گفت و گو شدم.
🌿کم کم صحبت هایمان گل انداخت و موضوع گفتارمان به سیاست کشید گفتم چند روز دیگر رأی گیریست ان شاء الله این ملعون از قدرت کنار می نشیند و فرد لایقی جایش را میگیرد محمد آیه ای قرآن خواند: «... إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ...
🌷 پرسیدم یعنی چه؟ پاسخ داد: منظورم این است رأی خیلی مهم ... است.
گفتم ما که رأی میدهیم گفت رأی دادن کافی نیست :گفتم وظیفه ما رأی دادن است و بقیه کار با دولت مردان است. گفت: ننه. دفعه پیش هم رأی دادیم این گونه شد.
🌷با تعجب پرسیدم: یعنی میگویی: رأی ندهیم.
گفت: نه مادر جان! منظورم این است این بار باید چشم و گوشمان را خوب باز کنیم تا فاجعه بنی صدر فاسد تکرار نشود. گفتم: ای ننه ما که حاضر و ناظر نیستیم پاسخ داد ولی همه در مقابل شهیدان مسئولیم و نباید نسبت به خون شهدا بی تفاوت باشیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و دوم
📝رأی اولی ۲♡
🌷گفتم ما که دفعه پیش به بنی صدر رأی ندادیم رأی ما آقای (حبیبی)بود
گفت:این بار هم باید از میان نامزدهای پیشنهادی بهترین را انتخاب کنیم.
پرسیدم: به نظر تو چه کسی شایسته خدمت به مردم است؟ با صراحت پاسخ داد: بنده که قصد دارم به آقای محمد علی رجایی رأی دهم
🍃خندیدم و گفتم صبر کن به سن قانونی برسی پس از آن نظر بده با جدیت گفت: امسال پانزده سال تمامها هم می توانند در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند. سکوت کردم ولی محمد آن قدر شوق رأی دادن داشت که سر از پا نمیشناخت.
🌷آخر شب با خوشحالی سراغ صندوقچه چوبی رفت و شناسنامه من و خودش را روی تاقچه گذاشت، وضویی گرفت و به اتاق رفت و مشغول خواندن نماز شب و قرآن شد تا صبح خوابی به چشمانش نیامد فردای آن روز جمعه از ساعت شش صبح روی پله بهارخواب نشسته بود و با تسبيح ذکر می گفت و منتظر بود تا بلندگوی مسجد شروع رأی گیری را اعلام کند.
🍃لحظه موعودفرا رسید و شناسنامه به دست همراه با محمّد به مسجد رفتیم و و چون من و محمد از نفرات اول رأی دهنده بودیم خیلی زود بدون تشکیل صف رأی خود را به شهید رجایی دادیم.
🌷وقتی آقای رجایی رأی آورد محمد بسیار خوشحال بود با اینکه پسرم در طول زندگی کوتاهش انتخابهای سرنوشت سازی مثل ورود به حوزه علمیه هجرت به کاشان و ... داشت ولی انتخاب «ریاست جمهور؛ آقای رجایی یکی از تصمیم های مهم او بود.
🌷اما متأسفانه شادی ملت خیلی دوام نیاورد و آقای رجایی با ترور ناجوانمردانه ای شهید شد و بار دیگر لرزه به جان انقلاب افتاد ولی امام خمینی (ره) اجازه نداد تا شادی دشمنان به طول بیانجامد و پاییز همان سال دوباره با نظر محمدم به آقای «سیدعلی حسینی خامنه» رأی دادیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و سوم
📝رأی اولی ۳♡
🌷شهید رجایی نخستین و آقای خامنه ای آخرین رأی زندگی اجتماعی جگر گوشه ام بود. محمدمی گفت: انتقام خون شهید رجایی و شهدای هویزه را از بنی صدر وقتی می گیریم که آقای خامنه ای روی کار بیاید. نقشه های دشمن نقش بر آب شد زمانی که ایشان رییس جمهور شدند.
🌿 محمد یک عکس ریاست جمهوری ایشان که منقش به کلام امام در تأیید ایشان بود و هنوز هم این عکس را دارم با خود به روستا آورد و در آلبومش جاسازی کرد و گفت کار خدا را می بینی شما هر چند سال یک بار رأی میدهید و بنده در سال اول حق رأیم، دو بار رأی دادم.
🌷گفتم :مردم دلشان از رفتن شهید رجایی خون است ان شاء الله دیگر چنین حادثه ای برای ملت اتفاق نیفتد. با این جمله من محمّد خنده از روی لبانش رفت و با چهره ای گرفته آهی کشید و گفت: آقای رجایی برگزیده خدا بود کاش خدا هم ما را کنار خوبانش قرار دهد.
🌿 گفتم: ناشکری نکن، خدا بخواهد تا چند وقت دیگر لباس [تبلیغ دین] امام زمان (عج) را می پوشی و به خلق خدا خدمت میکنی
پاسخ داد: به قدر کافی بار گناه روی دوشم سنگینی میکند پیش از این که عمامه روی سرم بگذارم باید فکر گناه را از سرم بردارم عبا هم بار مسئولیت دوشم را زیاد میکند، ننه! اگر اجازه بدهی به جبهه می روم
گفتم تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد تو را چه به جنگ و جبهه؟؟؟!
🌷 وقتی دید حالم دگرگون شده بحث را عوض کرد و در این باره چیزی نگفت
ولی میدانستم رؤیای محمدم با جوانان روستا فرق دارد، اصلاً او عاقبت به خیری را در شهادت میدید، این از کلامش، نماز شب خواندنش گریه اش و یا رب یا رب! نیمه شبش به راحتی فهمیده میشد که او شوق ملاقات خدا را دارد،
🌿 ولی با خود میگفتم دستش را که در حنا بگذارم آن وقت ماندگار میشود و کنارم می ماند ولی مصمم تر از من بود و نمیخواست چشم انتظار دیگری به بازماندگانش اضافه کند، برای همین
راضی به#ازدواج نمی شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و چهارم
📝پـــاداش جوان باهوش روستایی ♡
🌿شهید برزگر از نظر فردی چندین مشخّصۀ بارز داشت، از آنها پایبندی به صلۀ ارحام اقوام و آشنایان بود.
🌷 بیشترین چیزی که از شهید به وضوح احساس می شد مهربانی بیش از حدّ و همدردی با مردم و داشتن روحی بزرگ و با گذشت بود که در کالبد جسمش نهفته بود و از وی شخصیّتی حقوقی ساخته بود.
🌿او برای پرهیز از گناه در گفتوگو و دورهمی ها دقّت وافر داشت و در مسابقات و بازیهای محلّی که دو تیم برای برد شرطبندی می کردند به هیچ عنوان شرکت نمی کرد.
🌷پناهگاه او#مسجد بود و جزو محدود کسانی بود که در میان افراد روستا به مسائل شرعی آشنایی خوبی داشت و از هوش سرشاری برخوردار بود
🌿در بحبوحۀ انقلاب روستای ما با روحانیان خطّ امام( ره) ارتباط تنگاتنگی بر قرار می کرد و همیشه پذیرای این عزیزان بود.
🌷یکی از اینان«آقا شیخ جعفر محمّدی » بود که با پدرم؛ حاج علی خسروانی ارتباط خوبی داشت و گاهی به رستم آباد می آمد و مردم از سخنرانی ایشان در مسجد فیض می بردند.
🌿 آن زمان محمّد طلبۀ حوزۀ علمیّه بود.روزی این عالم برجسته به مسجد روستای رستم آباد تشریف آورد و خرد و کلان روستا در مسجد با شوق حضور یافتند تا از سخنان این عزیز بهرهمند شوند.
🌷خوشبختانه شهید برزگر نیز در میان جمع حاضر شد. پس از سخنرانی، آقا شیخ جعفر از حاضران در جلسه پرسشی کرد که هیچ یک از باسوادهای محفل قدرت پاسخگویی نداشتیم ولی پس از چند ثانیه سکوت...
🌿شهید مؤدّبانه از جا برخاست و گفت: سلام علیکم! به روستای رستم آباد خوش آمدید، اگر اجازه فرمایید بنده پاسخ پرسش شما را خواهم داد،
شیخ جعفر رخصت دادند و شهید جواب را دادند
🌷شیخ جعفر مبهوت به صورت شهید نگاه می کرد.
پس از پاسخِ پرسش، سؤالهای دیگری را مطرح فرمودند و همۀ پرسش ها با دقّت و به درستی پاسخ داد.
🌿شهید این دو بیت شعر را هم خواند:
۱۴قرن بسی گل وا شد 🌷
از یکی روح خدا پیداشد 🌷
شیرمردیست از اهل خمین 🌷
خونش آمیخته با خون حسین🌷
🌷شیخ جعفر محمّدی در عجب مانده بود و مرتّب شهید را مورد عنایت و تشویق خود قرار می داد و با حوصله به تمام جوابها گوش جان می سپرد
تا جایی که شیخ جعفر تاب نیاورد
🌿 از جا برخاست و صلواتی برای شهید فرستاد و فرمود:👌احسنت بر شما
پسرم! نام شما چیست؟
شهید پاسخ داد: بنده محمّد برزگر هستم.
شیخ از منبر پایین آمد
و گفت: باید اعتراف کنم که این جوان باهوش روستایی مستحق پاداش است
🌷بعد هم یکصد سجّادۀ کوچک به همراه یکصد مهر و یکصد تسبیح به شهید برزگر هدیّه داد و ایشان را بسیار اکرام کرد .
ولی شهید سر به زیر از شیخ تشکّر میکرد و دانش خود را مدیون لطف الهی میدانست.
🌿آن روز محمّد همۀ ما را سرافراز کرد.
همه از داشتن چنین هم محلّی جوانی شادمان بودیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و پنجم
📝اشتیاق به سرزمین آرزوها ♡
🔰 اوقات فراغت خود را با ورزشهایی مانند اسب سواری، تیراندازی ؛ کشتی و....می گذراندیم.
دو برادر فوت و فنّ کشتی را به خوبی آموختیم
برادرم چند سالی از بنده بزرگتر و البتّه کشتی گیر قابلی بود و همیشه مرا مغلوب میکرد.
🌷 پس از مدّتی در کشتی باچوخه ماهر شدم و کشتی ما دو برادر نفس گیر شد تا جایی که در شب نشینی ها خود را محکّ می زدیم
یک شب با حاج نعمت الله کشتی گرفتیم و پس از کش و قوس های فراوان مغلوب شد.
🔰همه با چشمانی گشاده و دهانی باز نظاره می کردند. باورش برای همگان سخت بود ولی اخوی دستم را به نشانۀ بَرَنده بالا برد. چند سال گذشت و محمّد هم مثل برادرانش کشتی گرفتن را دنبال کرد . جنگ تحمیل شد و ما مجبور به دفاع بودیم
🌷به محمّد گفتم: تو بایدبمانی و درس بخوانی، بگذار من بروم
ولی او بهانه آورد که: داداش الان فصل برداشت محصول است،
کشاورزی و دامپروری تجربه میخواهد و نمی توانم به تمام امور رسیدگی کنم، من این کاره نیستم.
🔰هیچ کدام راغب به ماندن نبودیم و مدام در صدد قانع کردن یکدیگر بودیم. تا اینکه محمّد پیشنهادی داد که با اشتیاق پذیرفتم
او گفت: امشب در منزل مادر با هم کشتی می گیریم هرکس شکست خورد باید بماند.
🌷 آن قدر به برنده شدنم ایمان داشتم، که حتّی لحظه ای گمان به شکست نمی بردم .
طبق قرار، شب در منزل مادرمان به گرد هم آمدیم، فامیل را هم خبر کردیم تا شاهد ماجرا باشند. هر دو برای کشتی حاضر شدیم، کشتی آغاز شد،
🔰 محمّد نفسم را برید و دنیا بر سرم آوار شد،شکستی را که گمان نمی کردم اتّفاق افتاد و نقش روی زمین شدم.
غرورم شکست، همه مات و متحیّر این بار مرا می نگریستند.
آنجا بود که فهمیدم محمد چقدر بزرگ و قدرتمند شده و ما فکرش را نمیکردیم.نیمه شب نگران در حیاط قدم میزدم، از نورِ گِردسوز پستوخانه فهمیدم که محمّد نمازِ شب می خواند.
🌷 سراغش رفتم و محمّد تا متوجّه حضورم شد به استقبال آمد و سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
گفتم: قبول...مگر تو پهلوان تر از ما نیستی؟! در خیمه بمان.
🔰 گفت: داداش! اگر شوق رفتن نبود هیچگاه به خود اجازه نمیدادم تا پدرِ ثانی :ام را خاک کنم.
بعد کمربندش را دور کمرم بست و گفت هر وقت گمان کردی کمرت شکسته به این کمربند نگاه کن و در فراق حضرت امام حسین(ع) و برادرش؛ عبّاس(ع) گریه کن،
🌷 داداش جان!
بگذار من این بار هم بروم، آنجا سرزمین آرزوهای من است، مادر را بیدار نکن تا خوابش به هم نریزد، بگذار امشب راحت بخوابد.او را با موتور سیکلت تا ایستگاه اتوبوس رساندم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و ششم
📝 گلزار شهــــدا ♡
🍃چند وقتی بود که به زادگاهم؛یعنی روستای سینگلی نرفته بودم، بار سفر را بستم و به سوی دیارم حرکت کردم.
برای رسیدن به روستایم باید از روستای رستم آباد عبور میکردم.
🌷 هنگام گذر از این آبادی به تابلوِ نصب شدۀ شهیدان نگاه می انداختم و به راهم ادامه میدادم تا اینکه با دیدن تابلو شهید محمّد برزگر به چهل سال پیش برگشتم.هر دو متولّد فصل بهار بودیم
🍃 مادرم دخترِ خالۀ زلیخا خانم ؛ مادربزرگِ شهید محمّد بود برای همین هم دیگر را«پسرخاله »خطاب میکردیم.
فاصلۀ روستای ما تا رستمآباد ۲ یا ۳ کیلومتر است و ارتباط صمیمانه ای داشتیم،
🌷 در واقع با هم بزرگ شدیم، با هم به حوزه رفتیم و هم اتاق یکدیگر شدیم . شوخ طبعی هایش خستگی درس و بحث را از طلبه ها می گرفت،همه به خاطر اخلاق نیکش به دور او حلقه می زدند
🍃ظهر یکی از روزها در حجره چای می خوردیم و گفتگو می کردیم که از رادیو اخبار جنگ و کشته شدن رزمندگان اعلام شد،محمّد با حالتی منقلب چای خوردن را رها کرد و با عصبانیّت گفت: می گویند نیروی رزمنده کم داریم ولی نمیدانم چرا به ما اجازۀ رفتن به جبهه را نمیدهند
🌷گفتم: من هم جبهه رفتن را دوست دارم ولی سن مان پایین است نگاهی با صلابت به من انداخت و گفت: والله به تو قول میدهم، اگر توانستم روزی جبهه بروم تا آخرین قطرۀ خونم برای دفاع از وطنم با متجاوزان میجنگم.
🍃خندیدم وگفتم: بگذار به سنّ قانونی برسی بعد برو.
گفت: انشاءالله خواهم رفت. سپس بغضی کرد و گفت: خیلی دلم برای شهدا تنگ شده است...می آیی برویم گلزار شهدا؟گفتم: البتّه.
🌷باهم راهی مسجد جامع فاروج شدیم، نماز ظهر و عصر را خواندیم و به حوزه برگشتیم. پس از خوردن ناهار استراحتی کوتاه کردم، عصر که شد به محمّد گفتم: پسرخاله! بیا برویم سرقرار ظهرمان.
🍃تا این را شنید از خوشحالی، فوراً آماده شد و دو نفری پیاده به سوی گلزار شهدا حرکت کردیم. وقتی به گلزار رسیدیم، چهرۀ پسرخاله در هم رفت و خنده اش گم شد، طوری که تا کنون چنین حالتی را از او ندیده بودم
🌷او با صدایی لرزان و چشمانی پر از اشک با شهدا صحبت می کرد، از کنار هر شهیدی که می گذشتیم آهی می کشید و جملۀ«خوش به حالتان »را به زبان می آورد و می گفت: پسرخاله می بینی، اکثر این شّهدا کم سن اند، کاش ما هم با شهادت از دنیا برویم.
🍃 باز سراغ شهیدی دیگر میرفت فاتحه ای میخواند و با او غرق گفتگو می شد.
🌷 آن روز، هر طور که بود محمّد را از#گلزار_شهدا جدا کردم ولی او مدام آرزوی شهادت میکرد و صحبت رفتن می کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و هفتم
📝 پـــرواز♡
🌿 دو خاطره به یادم آمد که بیانشان خالی از لطف نیست.روزی در راه به روستا هایمان با محمد ؛چشممان به کوه زیبای شاه جهان افتاد که محمد پرسید:پسر خاله !این کوه شاه جهان خیلی بلند است ؛مگرنه؟
🌷پاسخ دادم :بله ؛خوب بلندترین کوه منطقه ماست. گفت کاش بتوانیم به این بالای قله صعود کنیم!گفتم:کار هرکسی نیست گفت :خواستن توانستن است.و دیگر اینکه هر دو نظر کرده بودیم با پای پیاده جهت زیارت حضرت ثامن الحجج(ع)به حرم مطهر رضوی مشرف شویم.
🌿در حرم مطهر امام رئوف (ع) محمد از بنده جدا شد ولی حواسم پی او بود و در صحن نماز و زیارت نامه خواند ؛مناجاتی کرد و سمت ضریح مطهر روانه شد وقتی از خرم مطهر بر می گشتیم به موزه واقع در حرم حضرت رضا (ع)رفتیم.
🌷هنگام خروج از موزه مردمی را دیدم که در گوشه ای از صحن حرم اجتماع کرده بودن ؛با کنجکاوی خودمان را به جماعت رساندیم آنجا مکانی بود که مردم برای کبوتر های حرم دانه می پاشیدن.مشغول تماشا شدیم که محمد از کنارم غیب شد و پس از دقایقی با بسته ای گندم ظاهر شد.
🌿کبوتران با شوق گندم می خوردن و او با سخاوت تمام دانه می پاشید.موقع برگشت به مسافر خانه پرندگانی را جلوی مغازه ها در قفس محبوس دیدیم شهید با ناراحتی اشاره ای به آنها کرد و گفت:نمیدانم چرا ما انسان ها اینقدر بی رحم شده آیم ؟!
پرسیدم :چرا ؟گفت :دوست ندارم پرنده ای را در قفس ببینم؛به خدا آنها هم مثل ما آزادی را می خواهند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و هشتم
📝 درود بر خمینـــــی♡
🔰پیش از پیروزی انقلاب پدرم با زحمت رادیویی تهیّه کرد و عصرها آن را به مرکز روستا می برد تا مردم را از وضعیّت سیاسی و اجتماعی کشور روشن کند.
🌷 از رادیو می شنیدم که در سراسر کشور اعتراض های مردمی بالا گرفته و کشتار مردم خبر دلخراشی بود.
سرانجام مردم توانستند این انقلاب را به پیروزی برسانند. علاوه به پدرم، افرادی دیگر در اطّلاع رسانی احوال وطن در روستا فعّالیّت میکردند،
🔰 یکی از این اشخاص شهید برزگربود شهید دو بار در روستایمان سخنرانی کرد و از انقلاب و پشتیبانی از ولایت فقیه سخن گفت زن و مرد مشتاق شنیدن کلامش بودند چون از او عمل هم می دیدند.
🌷او از امام خمینی ره و انقلاب تبلیغ می کرد، در مسجد روستا فیلمهای سیاسی و جنگی نمایش می داد از ابتکار عمل های او برگزاری تظاهرات روستایی بود.
🔰در مسجد جمع شدیم و قرار شد؛ فردا صبح برای حمایت از مرحوم امام راهپیمایی کنیم تا صدای اعتراضمان به گوش دیگران برسد .
🌷طبق قرار، فردای آن روز جماعت بسیاری برای برپایی این همایش آماده شدند، شهید پیشگام بود و شعار می داد و جمعیّت تکرار میکردند و ساعتی در کوچه پس کوچه های روستا حمایت خود را به مرحوم امام نشان دادیم.
🔰شاید هیچ رسانه ای این حرکت مردمی را ندید تا منعکس کند ولی به قول شهید، وظیفۀ ما حمایت از انقلاب است و پس از شهید بزرگوار چنین اقداماتی نه در آبادی ما و نه در روستاهای مجاور انجام نشد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯