eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و پنجم ♡آسیابانی♡ 🔹️از جنگ تحمیلی مدتی می گذشت و حاج نعمت الله برادر بزرگمان آسیابان منطقه بود. بنده کشاورز بودم و محمد طلبگی میخواند و رسول هم نوجوان بود من و محمد چند مرتبه به جبهه اعزام شدیم 🌷ولی حاج نعمت الله چون تحویل دار آذوقه مردم بود باید بدون وقفه گندمها را آرد میکرد و در آبادی می ماند. تعطیلات فصل تابستان از راه رسید و محمد به مرخصی آمد خطاب به بنده مطلبی گفت که ذهنم مشغول آن شد. 🔹️او گفت: دیشب به دیدار داداش نعمت الله ،رفتم حالش مثل همیشه رو به راه نبود، علتش را که پرسیدم، گفت: دو برادر کوچکتر از بنده به جبهه رفته اند ولی من به خاطر مشغله کاری باید دنیا را بچسبم و عقب بمانم پرسیدم خوب شـما هم شرایط ثبت نام را داری گفت: همسرم بیمار است و بچه هایم قد و نیم قدند چه کنم؟ مسئولیت دارند 🌷گفتم آنها خدا را دارند، ما نیز هوایشان را داریم نگران نباش دوباره چهره در هم کشید و گفت: پس آسیاب چه میشود؟ گفتم: تا برگردی تعطیلش کن؟ با حالتی گرفته گفت یعنی سفرۀ مردم خالی از نان بماند 🔹️سکوت کردم و جوابی نداشتم که قانعش کنم داداش هیبت الله اگر شما موافق باشی هر دو با هم مسئولیت زندگیش را عهده دار شویم تا او نیز عازم جبهه شود نظر شما چیست؟ گفتم اگر تو مرا یاری کنی با کمال میل در خدمت گذاری حاضرم به راه افتادیم و با محمد به منزل اخوی بزرگمان رسیدیم با او عهد بستیم تا زمانی که از جبهه برگردد تمام امور خانوادگی ،کشاورزی دامداری و آسیابانی او را انجام دهیم. 🌷حاج نعمت الله بسیار خشنود از پیشنهاد ما شد و فردای همان روز برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد و من و محمد هم تا اعزام برادر آسیاب را به طور حرفه ای به راه انداختیم و اخوی ما به منطقه جنگی اعزام شد 🔹️ شکر خدا تا برگشت او تمام سفارشهای مردمی به خوبی انجام گرفت، دخترش؛ زهره به امور منزل پدر میرسید همسرم برای آنها نان می پخت و البته محمد طی این مدت سنگ تمام گذاشت و با به پای بنده و شبانه روز از حسابداری و آردگیری تا باربری همه را انجام میداد. 🌷ولی ماجرا تمام نشد و کارمان در آمد زیرا برادرم مشتاق تر از اعزام اولش، فصل تابستان سال بعد دوباره از ما خواست تا مسئولیتش را بر عهده بگیریم تا اعزام شود، و ما هم پذیرفتیم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و ششم 📝شب بارانی♡ 🌷حوزه علمیه فاروج برنامه ریزی کرده بود تا شبهای جمعه طلابی که توانشان هست به عنوان نیروی جهادی به روستاهای اطراف فاروج بروند تا با برگزاری نماز جماعت بیان احادیث بیان احکام و سخنرانی در مسجد یا محله مردم را آگاه کنند گروه های دو نفره تشکیل شد، بعضی از طلبه ها به روستای خودشان و برخی به روستاهای اطراف می رفتند. یک شب جمعه قرار بر این شد تا بنده با شهید به روستای سیاهدشت برویم. 🔹️ما وسيلة اياب و ذهایی نداشتیم پدرم دوست جوشکاری به نام آقای رفعت داشت که صاحب موتورسیکلتی قدیمی بود. بنده به ذهنم رسید از پدر بخواهم با آقای رفعت صحبتی کند تا موتورسیکلتش را همین امشب به ما امانت بدهد، 🌷سراغ پدرم رفتم و همین که خواسته خودم را مطرح کردم، ایشان مخالفت کرد و گفت: وسیله مردم است ممکن است اتفاقی برای شما و یا وسیله او بیفتد، آن وقت جواب بنده خدا را چه بدهم ولی بنده دست بردار نبودم و اصرار میکردم گر چه ابتدا راضی نمیشد ولی اصرارهایم به ثمر نشست و پدرم تسلیم خواهشم شد. 🔹️به منزل دوست پدر رفتیم و حقیقت ماجرا را برایشان تعریف کرد صاحب موتورسیکلت که نگران جان ما بود رو به ما کرد و گفت فقط مواظب خودتان باشید هوا ابریست چنین مواقعی عبور از جاده خطرناک است 🌷خلاصه بامکافات موتورسیکلت را امانت از ایشان گرفتیم و با خوشحالی و سوار به موتور، سوی روستای سیاهدشت حرکت کردیم. غروب آفتاب به روستا رسیدیم و از بلندگوی مسجد به مردم اعلام کردیم تا برای خواندن نماز جماعت و دعای کمیل حاضر شوند.لحظه موعود فرا رسید سی یا چهل نفر از مردان روستا از ما استقبال خوبی کردند. 🔹️شهید :گفت شما نماز را بخوان و بنده دعای کمیل را میخوانم بنده عبا بر ،دوش امام جماعت شدم ومحمد پس از نماز دعای کمیل خواند و در اثنای دعا فقط از شهید و شهادت گفت. به لطف خدا محفل پر شوری منعقد شد. 🌷 پس از مراسم مرحوم شیردل که از بزرگان روستای سیاهدشت بود ما را به اصرار خود به منزلش برد و پس از صرف شام هر چه اصرار کرد که آسمان بارانیست و شب را در منزلش بمانیم قبول نکردیم و سوار بر موتور به سمت نت فاروج راه افتادیم. 🔹️ آن زمان بیشتر جاده های روستایی خاکی بود به محض اینکه از روستا خارج شدیم باران شروع به باریدن کرد و در عرض چند دقیقه موتور خاموش شد پس از تلاش زیاد برای روشن کردن موفق به روشن شدنش نشدیم. 🌷هر دویمان موتورسیکلت را کمتر از هشت کیلومتر راه تا فاروج زیر بارش باران هل می دادیم در طول مسیر هم هر وسیله ای که با سرعت از کنار ما می گذشت، گل و لای لاستیکهایش را روی مان می پاشاند و گلی می شدیم ولی شهید با شوخی میگفت چه خوب خیس شدیم، خنک شدیم و ..... واصلا انگارنه انگارکه درچنین مخمخصه ای گیرافتاده بودیم اوبسیارصبوربودودرهرشرایط سختی موجب قوت قلب دوستانش می شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و هفتم 📝یاری استاد♡ 🌷شهید محمد علی برزگر احترام بسیار زیادی به استادانش و مدیر حوزه علميه؛ حاج شیخ فضل الله شوشتری می گذاشت. شهید به مرحوم شیخ محمد حسن غلامی که از هر دو چشم نابینا بودند خدمت می کرد. 🍃مرحوم گنجینه ای بودند و به خاطر حفظ قرآن کریم و مفاتیح الجنان و احادیث و اشعار عربی و ...  بدین جهت مشهور به (کاشفی) شدند به علاوه ایشان تمام متن دروس ادبیات عرب را که آن زمان در حوزه های علمیه تدریس و تحصیل می شد را از حفظ بود. 🌷در هر حال ایشان هم مثل سایر افراد نابینا برای جا به جایی نیاز به یک همراه داشتند و شهید برزگر یکی از کسانی بود که بی منت و با ارادت قلبی ایشان را دستگیری می کرد و اغلب اوقات نماز به منزل مرحوم کاشفی می رفت و مؤدبانه در میزد و تا هر مسجدی که امامت جماعتش بر عهده شان بود همراهی میکرد و همیشه در بین راه با همان خوشرویی و نشاط با ایشان رفتار می کرد تا مبادا استادش فکر کند که از خدمت به او خسته و پشیمان شده است. 🍃بسیار می دیدم در اثنای راه با هم می گفتند و می خندند و برای هم خاطره تعریف می کردند تا مسیر راه برایشان لذت بخش تر جلوه کند، البته استاد هم وابستگی و علاقه زیادی به شهید داشت و مرتب برای به خیری اش دعا میکرد. 🌷روز تشییع جنازه شهید،مرحوم کاشفی با زحمت خود را رسانده بود و به چشم خود دیدم که در فراق این شهید عزیز گریه های عجیبی و طولانی می کرد و از دست رفتن این شهید را برای جامعه روحانیت و طلاب جوان یک ضایعۀ غیر قابل جبران می دانست و تا سالیان سال و تا زمانی که زنده بود از خاطرات خود با این شهید میگفت 🍃 از روحیات و اخلاقش برایمان می گفت، از زهد و عبادتش از فهم و درکش مدام صحبت می کرد و دعاهای خیر استادانش بدرقه راه این شاگرد شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و هشتم 📝عمل زیرکانه تعلیم وضـــو♡ 🌷محمد در خانواده ای مرفه چشم به جهان گشود و علی رغم اینکه پدرش از بزرگان رستم آباد بود ولی از عقاید مذهبی والایی برخودار بود روستای رستم آباد از همان ابتدای انقلاب پشتیبان نظام جمهوری اسلامی ایران بود و با قشر روحانیت ارتباط تنگاتنگی بر قرار کرد. 🔸️مادران رستم آبادی طلاب بسیاری را در دامان خود پرورش دادند و تقریبا نود درصد از مردان این روستا در هنگام جنگ تحمیلی به دفاع از وطن ،برخاستند بدین دلیل روستای ما به دارالمؤمنین شهرت یافت. 🌷حمایت و علاقه مندی مرحوم پدرش به قشر روحانیت از دلایل اشتیاق محمد برای ورود به حوزه علمیه است برای بسیاری از اهالی روستا ورودش به حوزه غیر قابل باور بود، زیرا محمد با وجود ثروتی که در اختیار داشت  می توانست تاجری برجسته باشد ولی او با جان و دل طلبگی را انتخاب کرده بود و با این تصمیم خود مشتی به دهان یاوه گویانی که نشخوار میکردند: «طلبگی متعلق به طبقه پایین جامعه است میزد. 🔸️شهید از دوازده سالگی وارد حوزه شد و مدتی بعد در تشکلات عبادی، سیاسی، فرهنگی،اجتماعی و ... . حضور فعالی داشت. عضو فعال حزب جمهوری اسلامی ایران هم شد. او همیشه در مراسم تشییع شهیدان روستا حاضر بود و در حمایت از ولایت فقیه هیچ کوشش و سعیی را فروگزار نمی کرد. 🌷روزی پیش از نماز ظهر گروهی از نوجوانان رستم آبادی کنار حوض حیاط مسجد به ردیف مشغول وضو گرفتن بودند که در همین موقع شهید همراه با اوستا حسن ابهری؛ معمار روستا وارد مسجد شدند و هر دو نگاهی به بچه ها انداختند 🔸️شهید پیشقدم شد و سلامی داد، نوجوانها با ذوق جواب سلامش را به گرمی تحویل دادند هنوز عده ای وضو را تمام نکرده بودند که اوستا حسن درباره وضوی بچه ها اظهار نظر کرد و برای نحوه یا کیفیت وضو گرفتن تذکراتی داد. 🌷بچه ها از اضطراب دست و پایشان را گم کرده بودند و نمی دانستند باید چه کاری کنند که شهید با شنیدن و دیدن این احوال لبخند دلنشینی زد و این شعر را برایشان خواند   بنگر که چه می گوید منگر که که می گوید 🔸️بعد هم به بهانه احوال پرسی از اوستا جدا شد و اوستا حسن وارد مسجد شد. شهید نزدیک بچه ها رفت و صمیمانه با آنها به گفت و گو پرداخت. گفت: بچه ها پیشنهادی ،دارم اول من در مقابل شما وضو می گیرم، شما خوب نگاه کنید و اشکال کارم را بدون تعارف بگویید بعد شما برای من وضو بگیرید فکر می کنیم این یک مسابقه است. 🌷همه با شوق پذیرفتند، شهید آستین هایش را بالا زد و بعد هم وضو گرفت، بچه ها با سکوت تماشای وضو شهید شده بودند، شهید شیر آب را بست و خطاب به نوجوانان حاضرکه با دقت محو شهید شده بودند گفت :حالا نوبت شماست ؛بسم الله... 🔸️در واقع او با این عمل زیرکانه به آنها وضو را تعلیم می داد بچه ها که عملاً متوجه اشکالات خود شده بودند و آداب صحیح وضو گرفتن را از شهید آموختند و در حقیقت همان روز بنده با این نحوه گفتار و رفتار درست شهید درس اخلاق و مسلمانی را از ایشان یاد گرفتم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و نهم 📝دستمزد♡ 🍃با تولد بچه ها منزل برایمان کوچک شد و با مشورت بزرگترها تصمیم گرفتیم منزلی دو خوابه در گوشه حیاط مهیا کنیم معمار روستا را خبر کردیم. استاد حسن» [یا اوستا حسن] بنای درستکار محله ما بود. طرح به توافق رسید و قرار شد پس از پایان کار، تسویه حساب کنیم. 🌷ساخت شروع شد چندین کارگر هم از آبادی خودمان با او همراه شدند. همه از طلوع تا غروب آفتاب به جز وقت اذان ظهر و ناهار مشغول به کار شدند.در نیمه کار محمد هم به مرخصی آمد، بسیار از آمدنش خوشحال شدم، خیلی وقت بود که زیارتش نکرده بودم ولی او به محض رسیدن آستینها را بالا زد چکمه ای پوشید و دست به کار شد. او حتی شبها به حیاط می رفت و برای سرعت بخشیدن به کار، مقدمات کار فردا را آماده می کرد. 🍃گویی پشتم به کوهی بند بود با حضور محمد کار به خوبی پیش می رفت. او بسیار شوخ طبع بود با بگو و بخند کاری می کرد کارگرها متوجه گذشت زمان نشوند و در نتیجه با انرژی مضاعف ادامه دهند. 🌷 زمان برایم به سرعت برق گذشت و مرخصی محمد تمام شد و رفت. منزل ساخته شد و حالا موقع حساب و کتاب بود. 🍃«اوستا حسن» را صدا زدم و ایشان صورت حساب را تحویلم دادند. هر چه چرتکه می انداختم، محاسباتم غلط میشد. 🌷زیرا فاکتور اوستا حسن کمتر از مبلغی بود که حسابش را می کردم، با خودم گفتم :حتی اگر اوستا تخفیف هم میداد باز هم هزینه بیشتری باید پرداخت می کردم، شاید اشتباه کرده است، فردا صبح مبلغ خواسته شده اوستا را تمام و کمال به ایشان رساندم. 🍃او پولها را شمرد و مبلغی را برگرداند. دلیلش را پرسیدم پاسخ داد: فلانی یکی از کارگران گفته بنده روزانه مزدم را گرفته ام دیگر طلبی ندارم. با تعجب به منزل برگشتم.ظهر فردا برای نماز به مسجد رفتم 🌷 چشمم به همان کارگر افتاد و با عجله به طرفش رفتم و ماجرای دیروز را برایش شرح دادم او چند لحظه در  صورتم خیره شد و پرسید: مگر شما خبر ندارید؟ گفتم از چه؟ 🍃شروع به تعریف کرد و گفت: راستش اوضاع مالی ام خوب نبود، وقتی به منزل شما برای کار آمدم بسیار خوشحال شدم و طبق قرار بنا باید آخر کار مزدم را می گرفتم 🌷خودتان می دانید فرزندم معلول است و نیاز به رسیدگی دائمی دارد با اینکه همیشه کارگری می کنم، هزینه درمان کفاف زندگی را نمی دهد از طرفی خجالت می کشیدم دستمزد روزانه از بنا طلب کنم 🍃 وقتی برادرت؛ محمد به روستا آمد هنگام کار وضعیت پسرم را برایش توضیح دادم و او هم به من پیشنهاد داد تا دستمزدم را روزانه از شما دریافت کنم با خشنودی پذیرفتم و او هر عصر مزدم را کامل تحویلم میداد تا به راحتی داروی فرزندم را تهیه کنم، محمد خیلی آقاست. 🌷به منزل برگشتم و دفعه بعدی که محمد از کاشان برگشت دستمزد کامل کارگر را به او دادم گفت: برادر این مبلغ را به عنوان هدیه خانه نویی به شما بخشیدم ولی اخوی خواهشی دارم، اگر قول عمل میدهی بازگو کنم گفتم با جان و دل پذیرای شنیدنش هستم. 🍃گفت :داداش از تو میخواهم از این به بعد اگر کارگری استخدام کردی دست مزدش را روزانه پرداخت کنی، زیرامعصومان سفارش کرده اند کارگر هنوز عرقش خشک نشده باید دست رنجش را بگیرد تا شرمنده اهل و عیالش نشود. 🌷قول دادم و از آن موقع تا کنون دستمزد کارگرانم را به موقع پرداخت میکنم تا مدیون خانواده ای نشوم با شروع جنگ همان کارگر با وجود دو فرزند معلولش به جبهه رفت و به شهادت رسید... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی ام 📝مرد عمل 🌷محمد سخنور توانایی بود و هر وقت به روستای زادگاهش رستم آباد می آمد.مردم به دورش حلقه می زدند و از او می خواستند تا به مسجد برود و بر منبر رسوالله(ص) بنشیند و برایشان سخنرانی کند. 🔸️از قضا آن شب به اصرار مردم محمد به منبر رفت و مثل همیشه در کمتر از نیم ساعت سخنرانیش را به پایان رسانید. اهالی محفل روضه از او خواستند تا محمد دوباره به منبر برود اما او دلایلی آورد که همه را مجاب نمود. 🌷او می گفت:اولا منبر رسول الله(ص) حرمت دارد و باید به قدر مطالعه سخن گفت دوما:وقت مردم را نباید با حرفهای تکراری و بی اساس گرفت سوما: مقدار و زمان موعظه باید با اندیشه و وقت مردم سازگاری داشته باشد و نباید وقت مردم را با منبرهای طولانی گرفت چون زیادگویی اثرپذیری کلام را از شنونده می گیرد.همه مردم از دلایل محمد سر تایید فرو می آوردند و او را تحسین می کردند که چقدر هوای مخاطبانش را دارد. 🔸️محمد همیشه در دعای پایانی کلامش می گفت:خدایا توفیق علم و عمل به همه ما عنایت بفرما. و حالا می فهمم که به راستی محمد اهل عمل کردن بود نه حرف زدن. مهر او آنقدر بر دل مردم نشسته بود که هنوز هم از سخنرانیهایش به نیکی یاد می کنند و او را مرد عمل می نامند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی و یکم 📝دعوت به جهـ اد♡ 🌷شهید برزگر واعظ توانایی بود و سخنانش خوب دلها را زیر و رو میکرد وقتی روی منبر می نشست با کلامش تأثیر به سزایی به روح و روان حاضران در جلسه میگذاشت. شبی به مسجد روستای ما؛(الله آباد) آمد و برای مردم سخنرانی کرد. ماه محرم بود و مردم سراسر کشور از جنگ تحمیلی به خروش آمده بودند و به دفاع از ارزشهای اسلامیشان به قیام برخاستند. با شروع جنگ بیشتر سخنرانیها پیرامون جهاد بود و بس. 🍁این شهید هم موضوع سخنرانیش مجاهدت و سرمشق گیری از راه امام حسین(ع) بود و با هر جمله اش، مهرش در دلم دو چندان می شد، آن چنان کوبنده حرف میزد که قلبها را دگرگون می کرد، خوب این جمله اش را به یاد دارم ایشان از روی منبری که نشسته بود برخاست و مشت گره کرده اش را بالا برد و گفت: هيهات منا الذله از نهیب غیرت مندانه این جوان طلبه به خود آمدم و از هراس بی تفاوتی به ارزشهامو بر تنم راست شد. از مسجد تا خانه اشک ریختم و با خود حرف میزدم همان جا عهد کردم از همین فردا در جبهه داوطلبانه نام نویسی کنم 🌷مراسم آن شب پایان یافت و فردا طبق قولی که با خود بسته بودم نام نویسی انجام گرفت خود را حاضر کردم و پس از خداحافظی با خانواده به جاده آمدم با خود می گفتم: یک نفر هم به نیابت از مردم الله آباد برویم غنیمت است تا اینکه به جاده رسیدم و صحنه ای را دیدم که از تعجب خشکم زد چهار نفر دیگر از هم محلی ها جلوتر از بنده ساک به دست و جامه رزم به تن عازم حرکت به جبهه بودند. 🍁مات و متحیر سلامی دادم و از آنها پرسیدم و گفتم :شما چرا عازم به منطقه جنگی شدید؟ یکی از آنها پاسخ داد نفوذ کلام آن ،جوان انقلابی در من ایجاد کرد که نظیر آن را تا کنون در زندگی ام تجربه نکرده بودم 🌷هم سفر دیگر گفت: شیخ محمد راست می گوید نباید فرصت جهاد را ازدست داد و سومین نفر از قول شیخ محمد میگفت: ما مسئول حفاظت از دین و راه امام حسین(ع)هستیم چون اگر ما به دفاع از حریم خود نرویم زحمات پیشینیان و رنج امام خمینی(ره)" بر باد خواهد رفت پس نباید اجازه دهیم دشمن سرزمینمان را اشغال کند وای بر ما اگر کمر خم کنیم و تسلیم دشمن شویم. خوشبختانه مینی بوس روستا رسید و با شوق حرکت کردیم. 🍁به محض ورود کاروان ما به خط عملیات سختی آغاز شد ضرب المثل «شنیدن کی بود مانند «دیدن» را با تمام وجود حس میکردم از آسمان خمپاره می بارید و نمی دانستی اعضای افتاده روی خاکریز متعلق به چه کسی است عملیات به پایان رسید و در این نبرد یکی از هم محلیها یعنی «عباس پهلوان» معروف به حیدر در این پیکار به درجه رفیع شهادت نائل شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی و دوم 📝وفات چند باره♡ 🔸️بنده از همان آغاز کودکی با محمد ارتباطی دوستانه داشتم و با هم در دبستان شهدای روستای خودمان درس خواندیم سپس به قصد ادامه تحصیل با هم به حوزۀ محمودیه شهرمان وارد شدیم. 🌷محمد ۲ سال از بنده بزرگتر بود و پس از چند سال تحصیل در حوزه فاروج به حوزه امام خمینی(ره)کاشان هجرت کرد و بنده نیز از ایشان به حوزۀ صاحب الزمان(عح) در شهرستان آشتیان مهاجرت کردم و دوباره با هم تجدید میثاق کردیم و در دیدارهای مکرر دوستیهایمان را محکم تر از پیش بنا کردیم. 🔸️معمولاً آخر هفته ها یا ایشان یا بنده به بهانۀ سیاحت به دیدار هم میرفتم. با اینکه محمد انسان انقلابی و ولایت مداری بود ولی از شوخ طبعی هایش چیزی کاسته نشد. همیشه برایم خاطراتش را نقل می کرد. 🌷روزی برایم این ماجرا را تعریف کرد میگفت :چند وقت پیش بنده از حوزه کاشان مرخصی گرفتم تا برای دیدار خانواده به روستا بروم تا احوالی از مادر و بستگانم بپرسم. به آبادی رسیدم و چندین روز در روستا ماندم نزدیک پایان مرخصی ام بود که کارهای کشاورزی شروع شد. 🔸️از آنجا که پدرم را در کودکی از دست داده بودم و برادرانم؛ هیبت الله و نعمت الله را زیر آفتاب سوزان مشغول به کار میدیدم، دلم نیامد آنها را دست تنها بگذارم و بنابراین تصمیم به همیاری با آنها گرفتم وقتی کار به پایان رسید به کاشان برگشتم. چند روزی از مرخصی ام گذشته بود با اضطراب وارد کلاس شدم، مدرس از بنده پرسید: آقای برزگر شما را چند وقتیست در جلسات نمی بینم علت غیابتان چیست؟ 🌷کمی فکر کردم و با تعلل عرض کردم پدرم وفات کرده است. دیگر رویم نشد ادامه ماجرا را تعریف کنم. بنابراین سکوت کردم، مدرس که فکر میکرد پدرم به تازگی وفات کرده است از تمام بچه ها خواست تا فاتحه ای برای پدر مرحومم بخوانند 🔸️ چند وقت از این جریان گذشت و دوباره به عنوان مرخصی به روستا آمدم و نزدیک به اتمام مرخصی این بار برادرم؛ هیبت الله عازم جبهه شد و خانه و خانواده اش را به بنده سپرد و رفت. 🌷دوباره ماندگار شدم به محض اینکه برادرم از جبهه برگشت به کاشان آمدم همین که پایم را به حوزه گذاشتم مدیر حوزۀ امام خمینی(ره)جلویم ظاهر شد و گفت به به آقای برزگر مشتاق دیدار کجا بودی؟ کمی فکر کردم و گفتم پدرم وفات کرده است. 🔸️تا خواستم بقیه جریان را تعریف کنم مدیر زیر لب خندید و گفت: آقای برزگر مگر پدر شما چند بار به رحمت خدا رفته است؟ دفعه قبل هم دیر آمدی، همین جمله را به مدرست گفتی.؟!!!! 🌷عرض کردم باور کنید، پدرم واقعاً وفات کرده است ولی خب به دلایل مشغله کاری خانواده باید مردی در خانه و کاشانه باشد تا اهل خانه احساس امنیت و آرامش کنند. محمد این خاطره را صادقانه می گفت و می خندیدیم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی و سوم 📝درخت کاری♡ 🍃همسرم ؛ مرحوم آقا ذبیح الله به طبیعت سرسبز علاقه زیادی داشت او سه تاکستان چند هکتاری در حاشیه روستا پرورانده بود فصل رویش از باغچه حیاطمان عطر گل و گیاه و مرکبات به مشام می رسید. 🌷فصل بهار که میرسید به نیت اموات در سرتاسر چشمه به  درختکاری می پرداخت و مردم بسیار دعایش میکردند پس از مرگ ،شوهرم محمد این سنت حسنه؛ کاشت درخت را دوباره احیا کرد و از همان نوجوانی با سرمشق گیری از پدرش چندین نهال در اطراف چشمه روستا کاشت، دو نهال توت و بیدسبز هم پشت منزلمان کاشت آخر هفته ها که از حوزه علمیه به آبادی میآمد سیراب کردن درختان را در برنامه کاریش قرار داده بود چند سال گذشت تا درختان توت و بید به ثمر نشستند و زیبایی خاصی به چشمه دادند. 🍃بیدها با هر نسیمی مثل بادبزنی نفسها را تازه میکرد و در گرمای طاقت فرسای تابستان سایبان خوبی برای زنان در چشمه شده بود بچه ها برای چیدن توتها از درختان بالا می رفتند و در هنگام خوردن به گفت و گو می پرداختند و می خندیدند سر و صدایشان آن قدر زیاد بود که گویی یک دسته سار به درخت هجوم آورده اند در پایان هم گوشۀ پیراهن خود را پر از توت میکردند و برای خانواده شان می بردند. 🌷ولی محمد حواسش به همه بود حتی سالخوردگانی را که در جستجوی مشتی توت بودند را هم دست خالی روانه نمیکرد رسیده ترین توت ها در بالاترین نقطه درخت جا خوش کرده بودند و هر کسی جرأت رفتن به آنجا را نداشت ولی محمّد به خاطر سالمندان از لا به لای شاخه ها عبور می کرد و با هر ضربتِ پا پایین دستان را خوشحال میکرد و از لذت دیگران دلشاد میشد، در عرض چند دقیقه گوشه چادر پیرزنان پر می شد. 🍃تعطیلات فصل تابستان که می آمد بچه ها با چوب تیر و کمان میساختند و به شکارگنجشکان می پرداختند، محمد هم تیر و کمان داشت و البته همراه بچه ها تیراندازی میکرد و نشانه گیری اش بسیار خوب بود ولی هیچگاه پرنده ای را شکار نکرد روزی در چشمه پشم میشستم که دیدم محمد به همراه گروهی از دوستانش سراغ درختی که گنجشکی آواز میخواند نشانه گیری کردند. 🌷خیلی از محمد دلخور شدم، شکر خدا هدفشان خطا رفت و سهره فرار کرد. شب که محمد منزل ،آمد گفت و گو را شروع کردم و با خشونت پرسیدم. نهال کاشتی تا بلای جان این زبان بسته ها ،شوی و شروع به نصیحت کردم. 🍃 خندید و گفت: پس شما امروز مرا رصد میکردی؟؟؟ نترس! خودم بیشتر از شما دلواپس نجات جان آنها هستم، زمانی که رفقایم حواسشان به پرنده ایست همزمان با بچه ها در شاخ و برگ درختان سنگ اندازی میکنم و پرنده را آگاه کرده و در نتیجه باعث فرارش می شوم و نجاتش میدهم از تفکرات محمد در عجب مانده بودم ولی همین که نیتش برایم روشن شد دیگر پاپیچ اش نشدم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی و چهارم 📝طلبه ناشناس♡ 🍁محمد در حوزه علمیه امام خمینی(ره) کاشان تحصیل میکرد گمانم این بود در آن زمان آنجاست. وقتی به جبهه اعزام شدم گردان ما با گردان دیگری ادغام شد تا به کمک یکدیگر حمله کرده و به هدف همه منتظر و آماده فرمان بودیم. برسیم. 🌷ناگهان در یکی از چادرها برادرم محمد را دیدم و با تعجب صدایش زدم: محمد سرش را برگرداند. حدسم درست بود خودش بود که دست تکان میداد و با لبخند همیشگی اش آغوش می گشود 🍁 به به ....عزیز برادرم..... در آسمانها دنبالت می گشتم می بینم در زمین سیر میکنی؟ از او پرسیدم: اینجا چه میکنی؟ چرا درس را رها کرده ای و به جبهه آمده ای؟ خندید و گفت داداش جان چه اشکالی دارد؟ چند وقتی تعطیل بودم به این خاطر جبهه آمدم تا خدمتی کرده باشم. دوباره پرسیدم پس چرا با لباس روحانیت نیامدی؟ محمد سرش را پایین انداخت و :گفت آن طوری مرا به خط مقدم نمی برند 🌷 از صدای گفت و گوهای بردارانه ما دوستان و همسنگران او نیز به ما ملحق شدند و با حسرت از من پرسیدند جان ما بگو درست شنیده ایم، محمد شما طلبه است یا نه؟ گفتم بله چطور؟ 🍁متأسف شدند که چرا خودشان متوجه نشده اند و اصلاً چرا تا کنون خودش را معرفی نکرده و چیزی از این مسأله به ما نگفته است. رزمنده ای دیگر گفت: هر مسأله شرعی برای گروه ما پیش میآمد، همین برادر شما به راحتی جواب میداد ما فکر میکردیم او یک رزمنده باسواد است 🌷پیرمردی ادامه داد و گفت: محمد را مثل فرزند خود دوست میدارم به جای رزمندگان سال خورده نگهبانی میدهد، موی سر و صورتمان را اصلاح میکند ظرف و لباسمان را میشوید و به امورمان رسیدگی میکند 🍁دیگری می گفت آقا محمد با ما قرآن کار میکند غذاهای خوشمزه می پزد نوجوانی میگفت اولش از سربازی در جبهه می ترسیدم تا اینکه با برادر محمد آشنا شدم او خیلی مهربان و شوخ طبع است و در پشت خط باما والیبال و فوتبال بازی میکند میخواهم بعد سربازی خدمتم در جبهه را ادامه دهم 🌷 رزمنده میان سالی گفت: عجب مولودی میخواند چه عارفانه به نماز و مناجات می ایستد، نیمه شبها از صدای هق هق گریه هایش بیدارمان میکند و روزها مسابقات کشتی و .... راه می اندازد، کشتی گیر قابلی است، کسی حریف فوت و فنش نمیشود نوجوان دیگری می گفت :چقدر مهارت جنگی دارد؟! چه خوب کار با سلاح را به تازه کارها می آموزد رزمنده دیگری فریاد زد: ای والله اصلا کاکا محمد جبهه است، میدان رزم را تبدیل به میدان بزم کرده است. بیچاره دشمن. همه خندیدند..... 🍁 ولی محمد با پیشانی خیس از عرق سرش را پایین انداخته بود و زیر لب استغفار میکرد و مُدام بحث را عوض میکرد ولی گویا تمام گردان از داشتن رفیق و هم رزمی چون محمد خوشحال بودند و نمی خواستند او را از دست بدهند. 🌷 با اینکه توقع نداشتم برادرم را زیر خمپاره ها ببینم ولی خدا را از داشتن چنین برادر صالحی شاکر بودم که بی منت گره از کار خلق می گشاید و ترس را در دلها خاموش میکند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی و پنجم 📝تخریب چی♡ 🔰بنده و محمد یکبار با هم به جبهه رفتیم. هر کدام در یک گردان بودیم و ما در یک منطقه ولی با مقرهای جدا از هم در جبهه شرکت کرده بودیم در طی آن چند . ماه به مقر هم دیگر می رفتیم تا ازحال هم جویا شویم. یک روز صبح به آن گردان سری زدم تا از برادرم خبری بگیرم. 🌷 هر چه گشتم محمد را در آن اطراف مشاهده نکردم یکی از رزمندگان پرسید چی شده برادر؟ دنبال کسی میگردی؟ و با پرسشی، پاسخ دادم شما محمد علی برزگر را میشناسی؟ گفت چطور نمی شناسم، رفیق همه ماست و اکنون در چادر خواب تشریف دارند. با این جمله از خجالت آب شدم و سریعاً به طرف چادرشان حرکت کردم. آن بنده خدا راست میگفت محمد غرق در خواب بود از دم در چادر سرم را داخل بردم و صدایش کردم محمد بیدار شو. 🔰با شنیدن صدای من چشمانش را باز کرد و فوراً از جایش برخاست و با شوق طرفم آمد، سلامی داد و گفت: چی شده داداش؟ اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم: چه می خواستی بشود، فضاحت بالاتر از این آبرومان رفت، ساعت ۹ صبح است و تو هنوز هم خوابیده ای، تو آمده ای بجنگی یا ... لا إله إلا الله. 🌷محمد لبخندی زد و گفت: دشمنت ،شرمنده نگران نباش خواب بی موقعم دلیل دارد. گفتم بگو میشنوم دلیلت چیست؟ گفت: تو فقط از دستم ناراحت نباش توضیح میدهم، 🌷برادرت به تازگی مسئول «معبر گشایی» شده است برای اینکه بچه ها بتوانند از مسیرهای مین گذاری شده راحت عبور کنند، تعدادی از رزمندگان داوطلبانه از اذان مغرب تا خود صبح مشغول خنثی سازی مین ها می شویم اگر خدا قبول کند محمد نیز در میان تخریب چیان است. 🌷با کلام محمد قانع شدم و خواستم از چادر بیرون بیایم ولی او با اصرار دستم را گرفت، دو استکان چایی ریخت و کنسرو لوبیایش را تقسیم کرد و با هم به گفت و گو نشستیم و ظهرانه دل چسبی کنار برادرم تجربه کردم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سی و ششم 📝آزادی خرمشهر♡ 🔰من و محمد هم سن بودیم و در یک حوزه علمیه درس میخواندیم. او با از خودگذشتگی و شوخ طبعی هایش همه را مجذوب خود میکرد 🌷طلبه بسیار فعالی در تمام عرصه های دینی، فرهنگی، سیاسی، ورزشی و ... بود. شجاعت و مهربانی در کلامش موج میزد خوش پوشی و خوش رویی از صفات بارز این شهید است همیشه عطر شانه و دستمال همراهش بود. 🔰با وجود اینکه از طبقه مرفه جامعه سر در آورده بود ولی همیشه با ضعیف تر از خودش متواضعانه برخورد میکرد. عاشق مرحوم امام خمینی(ره)بود و همیشه میگفت چون سنمان کم است ما را به منطقه جنگی راه نمی دهند ولی اگر روزی رویایم محقق شود تا آخرین نفسم با دشمنان میجنگم 🌷او بسیار نماز شب میخواند و برای استادان خودش احترام زیادی قائل بود همه او را دوست داشتند. روزی همه طلاب در حجره های خود آرام گرفته بودند و هر یک اوقات فراغت خود را به گونه ای می گذراندند. 🔰بیشتر بچه ها چون از نظر جنه و سن کوچک بودیم که حوزه علمیه را بیشتر شبیه یک کودکستان نشان میدادیم محمد برزگر برخلاف ما از همان کودکی اهداف و افکاری بزرگی داشت. 🌷 این شهید از پس اندازهای خود رادیویی کوچک و زیبا خریده بود تا از اخبار سیاسی و اجتماعی کشور اطلاعات دقیق داشته باشد از اوقات شرعی تا اوضاع مملکت و همه ما را روشن میکرد 🔰 وقت استراحت بچه ها بود و محمد مشغول گوش دادن به آن بود که اخبار اعلام کرد: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید شنوندگان عزیز توجه فرمایید. خرمشهر شهر خون آزاد شد.» 🌷با این خبر، محمد از جا پرید و پنجره حجره اش را باز کرد و فریاد زد: خرمشهر آزاد شد. با شادمانی از حجره بیرون رفت و برای همه این جمله را تکرار میکرد که: «الحمد لله رادیو خبر داد خرمشهر آزاد شد 🔰همه طلاب همراه محمد با شور و هیجان دوان دوان خود را به اتاق مدیر حوزه رساندند و با خوشحالی حاج آقا شوشتری را از این موضوع مطلع کردند و حاج آقا به شکرانه این خبر حوزه را تعطیل کرد و به همراه تمامی طلاب به خیابان رفت تا این خبر مسرت بخش را در میان مردم منتشر کند مردم هم با شنیدن این اطلاعیه مهم از خوشحالی به خیابانها آمدند. 🌷خرد و کلان عام و خاص در میدان آزادی تجمع کردند و ارگانهای مختلف به جمع ما پیوستند. مردم با شعار «الله اکبر لفتح خرمشهر، الله اکبر خمینی «رهبر» و مسلّحها با شلیک گلوله هوایی شادی خودشان را نشان میدادند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯