📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سیزدهم
📝کیف چمدانی♡
🌷آخر فصل تابستان بود و تاکستان ما بر خلاف هر سال محصول چندانی نداشت. باید قناعت بیشتری به خرج میدادیم تا مخارج خدمه را به راحتی تأمین کنیم.
🔸️فصل پاییز زمان بازگشایی مدارس از راه رسید به دبستان روستا رفتم و محمد و رسول را ثبت نام کردم. آن زمان خبری از لباس فرم برای مدارس نبود به سراغ صندوقچه چوبی مهمان خانه رفتم و لباسهای عید بچه ها را از بغچه در آوردم تا برای اول مهرماه آماده باشند.
🌷صبح فردا بچه ها را از زیر «قرآن» رد کردم و به دبستان فرستادم محمد آرام و تودار بود ولی رسول هر آن چه در دبستان دیده بود برایم تعریف کرد و گفت مادر... به جز من و محمد و جواد در دبستان ما همه پدر دارند.
🔸️ به ناچار صحبت را عوض کردم و به کارم مشغول شدم.
روز بعد تانکر نفت سهمیه سوخت اهالی را به روستا آورد به سرعت گالن های خالی را برداشتم و در صف ایستادم گرم صحبت با زنان روستا بودم که صدایی نظرها را به خود جلب کرد.
🌷دست فروشی کیف های رنگانگی را با طناب به دوش کشیده بود و فریاد می زد: خانه دار! بچه دار! بشتابید، کیف مدرسه آورده ام.
سپس زیر درخت توت روی پارچه ای بساطش را پهن کرد.
به منزل آمدم ساک دستی ام را با پس اندازم برداشتم و با عجله سراغ دست فروش رفتم.
کیف ها را قیمت گرفتم متأسفانه پولم برای خرید دو کیف کافی نبود.
🔸️ در میان کیف ها چشمم به کیف چرمی چمدان شکلی افتاد که بسیار خاص بود در واقع آن روز باید شش سهميه نفت می گرفتم، بر سر دو راهی مانده بودم، خرید کیف یا پس دادن یک گالن نفت.
🌷سرانجام تصمیمم را گرفتم پنج گالن نفت را با همان کیف چرمی زرد مایل به نارنجی خریدم.
احساس خوبی داشتم. شب که شد کیف را برای بچه ها رونمایی کردم و گفتم چون محمد بزرگ تر است.
کیف چرمی را بردارد و رسول هم با کیف محمد به دبستان برود محمد بی ذوق تشکر کرد و به خوردن شام ادامه داد ولی رسول از شوق بالا و پایین می پرید.
🔸️صبح فردا وقتی از شیر دوشی گوسفندان آمدم بچه ها رفته بودند.
با تعجب کیف جدید را روی تاقچه دیدم ظهر که برگشتند.
پرسیدم محمد امروز کیفت را فراموش کردی با خودت ببری؟ لبخندی زد و گفت: از عمد نبردم
🌷 با کنجکاوی به دنبالش رفتم و گفتم از سلیقه ام خوشت نیامد. محمد در حالی که جورابهایش را در می آورد پاسخ داد:
خیلی هم زیباست، ولی مادر اجازه بده از فردا با همین کیف قدیمی به مدرسه بروم، رسول تازه کلاس اول رفته ؛
كيف هم ندارد، وسایلش گم میشود گمان کنم خیلی خوشحال شود همین که به یادم بودی کافیست.
🔸️ از تعجب خشکم زده بود مثل آدم بزرگها حرف میزد اصرارهایم فایده نداشت سرانجام هم کیف را به برادرش هدیه داد و از خواسته خود گذشت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهاردهم
📝تواضع ♡
🌷محمد برای تحصیل در حوزه به شهر میرفت ولی پایان هر هفته به روستا می آمد تا به ما سری بزند. یک روز من با خوشحالی به لب جاده و کنار چشمه رفتم و منتظر آمدنش ماندم. آب لوله کشی در آبادی نداشتیم و مردم آب آشامیدنی و احشام خود را از چشمه تهیه میکردند.
در آن هنگام پسر نوجوانی را دیدم که با سطلی بزرگی نزدیک چشمه رسید،
🔸️ یادم آمد اوهم کلاس برادرم؛ محمد بود که به دلایلی ترک تحصیل کرده بود به محض رسیدن به لب چشمه سطل را پر از آب کرد و به زحمت خود را از گودی چشمه به بالا یعنی لب جاده رساند و بعد سطل را به زمین گذاشت کمی مکث کرد همین موقع مینی بوس روستا به چشمه رسید و محمد پیاده شد.
🌷با شادمانی به طرفش رفتم و او هم مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید.
آن پسر نوجوان با سطل بزرگ پر از آبش دست به کمر ایستاد و به نشان احوال پرسی با محمد سری تکان داد و چند قدمی از ما دور شد.
🔸️محمّد کیفش را به من داد و گفت: شما بروید منزل، خبر آمدنم را بده الآن بر میگردم گفتم کجا میخواهی بروی؟ گفت: خیلی طول نمیکشد، می آیم. چند قدمی به طرف منزل برداشتم بعد با کنجکاوی پشت درخت توت پنهان شدم و با دقت او را رصد می کردم
🌷محمد با همان وضعیت شیک خود را به پسر نوجوان رساند و با او به گرمی صحبت کرد ومتواضعانه سطل را از او گرفت و گفت خیلی وقت است شما را ندیده ام میخواهم به بهانه کمک کردن تا منزلتان گفت و گویی دوستانه با هم کلاسی قدیمی خود داشته باشم آیا اشکالی دارد؟
🔸️دوست برادرم خواهش او را پذیرفت و با هم به راه افتادند.
مسیرمنزل نوجوان تا چشمه فاصله بسیار زیادی داشت ولی با این وجود محمد رفیقش رابا سطل پر از آب تا منزلش همراهی کرد
🌷 هر چه نوجوان به اتفاق مادرش تلاش کردند محمد را برای ناهار به منزل ببرند قبول نکرد و هنگام بازگشت دوان دوان راه میانبر منزل را پیش گرفتم تا خودم را قبل رسیدن او به منزل برسانم.
نفس زنان کنار بخاری نشستم و خوشبختانه محمد پس از دو دقیقه وارد منزل شد.
🔸️ منتظر بودم تا قضیه را برای خانواده شرح دهد ولی او جریان را به کسی نگفت حتی به مادرمان او تا حدی حواسش به ثواب کارش بود که برای توجیه تأخیر خود مقداری خوراکی از جیبش در آورد تا همه فکر کنند سر راه مغازه رفته تا بچه ها را دلشاد کند
🌷از این رفتارش متوجه شدم که او نمی خواهد اجر کار نیکش را با بیان شرح ماجرا زایل و ضایع کند چون هدفش رضای خداوند بودنه ريا...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پانزدهم
📝جگر سفید♡
🌷صبح روز پنجشنبه ای حیاط را جارو میزدم که محمّد از شهر ،برگشت از شوق دیدار او را در آغوشم فشردم دلم آرام شد همین که خواستم ساک دستی اش را بگیرم چشمم به پلاستیکی پر از خون در دست دیگرش افتاد با تعجب پرسیدم ننه جان گوشت خریدی خندید و گفت: یک طلبه وسعش به این چیزها نمیرسد
🔸️ پلاستیک را دستم داد و با هم به آشپزخانه رفتیم، گفت: مادر جان! اگر میشود ظهر همین غذا را بیزی داداشها را هم دعوت میکنیم، هر چه هست با هم میخوریم.
نگاهی به داخل پلاستیک ،انداختم با تعجب پرسیدم چرا جگر سفید را تنها خریده ای؟ گفت:
🌷مادر جریان از این قرار است که امروز با دوست طلبه ام که اهل و عیال دارد به قصابی رفتیم و دیدم تنها جگر سفید را خریده است از خودم خجالت کشیدم گفتم اگر گوشت بخرم فخرفروشی است و خدا را خوش نمی آید بنده نیز به تبع او جگر سفید خریدم تا احساس شرمندگی نکند و هر یک به روستای خودمان آمدیم
🔸️ پرسیدم اگر کم بشود چه میکنی؟ پاسخ داد: هر کاری راهی دارد، سیب زمینی کنارش می پزیم.
گر چه وضع مالی مان بسیار خوب بود ولی محمد غذای ساده را بیشتر می پسندید و از سفره رنگارنگ پرهیز میکرد. ظهر موقع ناهار کوچک و بزرگ همه آمدند.
🌷 آنچنان شور و شوقی در حیاط بر پا شده بود که گویا کباب بره پخته ایم با شرمندگی سفره را گذاشتم، جگر سفید و سیب زمینی را آوردیم. وقت خوردن هر یک نظری برخلاف عقیده ام می دادند انگار همه خوششان آمده بود.محمد می گفت یک وعده غذاست و خاصیتش کمتر از جگر سیاه نیست.
🔸️بنده خوب میدانستم با این کارش میخواست ساده زیستی را یادمان بدهد و با عملش به ما بفهماند برای سپاسگذاری از خداوند لازم است تا غذای ضعیفانه را تجربه کنیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شانزدهم
📝کفش کتانی ♡
🌷عيد نوروز جزو دلخوشی های کودکیمان بود ،میوه ،شیرینی تنقلات و از همه مهمتر لباس نو و عیدی از جمله چیزهایی بودند که برای به دست آوردنشان روزشماری می کردیم.
🔹️ من هم مانند محمد در کودکی یتیم شدم من در سه سالگی پدر را از دست دادم و واقعاً خود را با او هم دل می دانستم البته وضع مالی آنها خوب بود ولی مادرم از صبح تا غروب در خانه و مزرعه مردم کارگری میکرد تا گرسنه نمانیم.
🌷نوروز که فرا میرسید در روستای ما رسم بود چهاردهم ماه فروردین پیر و جوان و کودک پیاده به حرم امام زاده می رفتند در آنجا دست فروشان بسیاری می آمدند و نیازهای مردم را به فروش می گذاشتند.
🔹️ مادر محمد که می دانست من ،تنهایم مرا همراه بچه هایش به حرم امامزاده می برد و دور از چشم من عیدیهای محمّد و رسول را پوشاک می گرفت و سپس مقداری خوراکی با وسیله ای مشترک مثل توپ برای هر سه مان می خرید و با شوق بر می گشتیم و تا پاسی از شب بازی می کردیم
🌷یک سال طبق روال همیشه محمّد به دنبالم آمد و چهار نفره پیاده به طرف حرم امام زاده راه افتادیم و با تخمه کدویی که مادر محمّد با خود آورده بود سرگرم شده بودیم.
🔹️ مسافت راه به چشممان نمی آمد و ناگاه سوزشی در کف پایم احساس کردم، ایستادم و نگاهی انداختم، کفش کتانی ام از شدت کهنگی ته کفش در راه افتاده بود و من از فرط خوشحالی متوجه نشده بودم، مادر محمد روسری اش را درآورد و به پایم بست . محمدهم تمام مسیر را برگشت و ته کفشم را پیدا کرد تا بعداً بدوزم. با ناراحتی به سمت امامزاده به راه افتادیم
🌷رسول مشتی تیله خرید تا بازی کنیم فکر و ذکرم کفشم بود از مادرم می ترسیدم. موقع برگشتن بود که محمد با کفشهایی نو در بغلش آمد و کنارم نشست و گفت این کفشها برای توست، گفتم: خودت چه؟
🔹️خندید و گفت می بینی که یک جفت کفش ،دارم بیشتر از این اسراف است، پسرعمو! خوشحالی تو خشنودی خداست گفتم ولی پول عیدی توست دوباره دستی به شانه ام کشید و گفت: آدم#هدیه را می پذیرد، بلند شو تا شب نشده باید به خانه برسیم.
🌷با ذوق کفشها را پوشیدم وقتی به منزل رسیدم و جریان را برای مادرم توضیح دادم، تعجب کرد و از من پرسید: اگر تو جای محمد بودی این کار را می کردی؟ سرم را پایین انداختم.
🔹️ فردای آن روز مادرم برای تشکر کردن به کمک حاج خانم رفت تا ذره ای از محبت پسرش را جبران کند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفدهم
📝جبهه♡
🌷محمد در حوزه علمیه فاروج درس میخواند و از لحاظ درسی در سطح متوسطی قرار داشت ولی از جنبه دینی و اخلاقی بسیار مورد پسند همه بود محمد اواخر هفته ها به روستا بر می گشت.
🔸️یکی از معلمان حوزه علمیه محمودیه هم روستاییمان بود که قرآن و احکام تدریس میکرد گاهی به روستا می آمد و از اقوام خود حال پرسی میکرد.
صبح یک روز بهاری بنده با دیگچه مسی از شیر دوشی گوسفندان بر میگشتم که با جناب آقای «ابهری» روبرو شدم
🌷سلامی عرض کردم و از محمدم پرسیدم ایشان سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت چه عرض کنم محمد حالش خوب است ولی میان کلامش شکر انداختم و با نگرانی پرسیدم نکند خطایی از او سر زده؟ لبخندی زدند و گفتند نه نمیدانم چرا؟ چند وقتیست درس هایش افت پیدا کرده فکر کنم شما با او صحبت کنید بهتر باشد.
🔸️با سرافکندگی خداحافظی کردم و به منزل همسایه رفتم تا پیمانه وزن کردن شیر را تحویل دهم ولی وضعیت محمد آن قدر ذهنم را به خود مشغول کرد که پایم به قلوه سنگی گیر کرد و با دیگچه روی زمین واژگون شدم.
🌷عصبانی به خانه برگشتم و منتظر آمدن محمد ماندم آخر هفته که به روستا برگشت چفیه ای دور گردنش بسته بود و مثل انسانی مجرب از جنگ تحمیلی حرف میزد. پس از شام او را کنار بخاری نشاندم و سر صحبت را باز کردم سرش را پایین انداخت و گفت: مدتی هست که حال درس خواندن ندارم با عصبانیت فریاد زدم پس ترک تحصیل کن تا مدیون بیت المال نشویم.
🔸️آهسته از جایش برخاست و از صندوقچه چوبی پستوخانه شناسنامه خود را پیدا کرد و با خوشحالی درون کیفش گذاشت پرسیدم شناسنامه ات را برای چه میخواهی؟ گفت: کار ثبت نامم ناقص مانده باید ببرم
🌷 محمد رفت و دو هفته بعد ناراحت و گوشه گیر به روستا آمد. مدام درسش را می خواند و کم حرف میزد.
صبح فردا روی بهار خواب قند می شکستم که با حالتی گرفته از اتاقش بیرون آمد، صدایش زدم و گفتم: اتفاقی افتاده؟ نکند مرا غریبه میدانی؟
🔸️طبق سیاست مادرانه، از سلاح گریه استفاده کردم و محمد لب به سخن باز کرد و جریان را تعریف کرد و :گفت راستش بسیاری از طلبه هابه جبهه اعزام شده اند،چند نفر از کلاس ما نیز برای ثبت نام داوطلب شدیم ولی به خاطر سن کم به ما اجازه رفتن ندادند و از شدت ناراحتی درس خواندن را کنار گذاشتیم و با شوق اعداد و ارقام شناسنامه مان را تغییر دادیم ولی مدیر فهمید و اکنون شناسنامه ام دست مدیر مانده و گفت: باید بزرگترت را بیاوری تا شناسنامه را تحویل دهم.
🌷گفتم حالا فهمیدم که تو شناسنامه ات را برای اعزام میخواستی. محمد به نشان تأیید سرش را تکان داد و به ناچار صبح روز شنبه به حوزه رفتم و حقیقت را برای مدیر تعریف کردم و شناسنامه خط خورده اش را تحویل گرفتم ولی محمد مصمّم بود و بار دیگر عزمش را جزم کرد و تا لحظة شهادت خدمت کرد
🌷 عکسهای اعزام اولش گواه سخنان بنده است از کلاه گشاد و لباسهای رزمی تا خورده اش معلوم میشود که او کوچکتر از سن قانونی به جبهه رفته است...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هجدهم
📝سحری♡
🌷محمد چند سالی در حوزه علمیه فاروج درس میخواند و بنده هم در همان شهر زندگی میکردم. پسر متأهلم تازه از دنیا رفته بود محمد در آن روزهای سخت خیلی جویای احوالم میشد.
🔹️شب دوم ماه رمضان بود که سحر خواب ماندیم همسرم در روستای همجوار شهرمان کشاورزی میکرد صبح همان شب با ناراحتی به مزرعه رفت و از حالش معلوم میشد که دل پری دارد،
🌷ظهر خسته و گرسنه به منزل آمد و پس از نماز ساعتی خوابید بیدار شد و برای چندمین بار اعتراض کرد. همین هنگام زنگ منزل به صدا در آمد با چشمانی خواب آلوده در را باز کردم، ناگاه محمد را با همان لبخند همیشگی دیدم
🔹️از خوشحالی در آغوشش گرفتم و گفتم: چه خوب کردی آمدی. محمد قدری نگاهم کرد و گفت آبجی چی شده؟ چرا این قدر بی رمقی؟ خواب بودی؟ :گفتم هیچی نگو که سحر خواب ماندیم، از صبح، رضا غر میزند.
🌷محمد ایستاد دستم را گرفت و پرسید: یعنی امروز بدون سحری روزه گرفته ای؟ پاسخ دادم . بله ...
محمد وارد منزل شد و پس از گفت و گو رو به همسرم کرد و گفت: آقا میرزا ان شاء الله هر سحر بیدارتان میکنم گفتم داداش جان فاصلهٔ منزل ما تا حوزه زیاد است.
🔹️همسرم گفت: راضی به زحمت نیستیم، یک شب و دو شب که نیست، بیست و هشت شب دیگر مانده، وقتت را میگیرد. محمّد با خنده گفت عیبی ندارد در عوض من به ثوابم میرسم شما هم از سحر غافل نمی مانید.
آقا میرزا همسرت را سرزنش نکن، او که عمداً مرتکب چنین خطایی نشده.
🌷همسرم از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: برای خودم نبود از صبح تا حالا بچه ها بسیار بی تابند،دخترم؛ نسرین امسال روزه اولیست نگران حالش هستم خدا میداند نگران حالشان هستم، غر زدم تا خیالش برای شبهای آینده راحت نباشد.
🔹️محمد به قولش عمل کرد، بیست و هشت سحر ما را بیدار کرد و تا زمانی که در شهرمان درس میخواند و ماه رمضان میرسید هر سحر پشت پنجره می آمد و آهسته با انگشت اشاره به شیشه میزد و بیدارم میکرد و بی درنگ به حجره اش بر میگشت
تا خودم را به ایوان می رساندم اورفته بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نوزدهم
📝مبارز کوچک♡
🌷سال ۱۳۵۷ در حالی که جگر گوشه ام هنوز دوازده سالش تمام نشده بود با شوق وارد حوزه محمودیه شهر فاروج شد
محمدم با وجود سن کمی که داشت ضد شاه دست به کارهای بزرگی میزد که برخی توان چنین جسارتی را به حکومت وقت نداشتند
ولی او در کنار تحصیل مبارز کوچکی بود که میخواست این گونه با عمل خود به عنوان یک طلبه از مرحوم امام خمینی حمایت کند.
🔸️چند هفته پس از ورود به حوزه برای دیدار خانواده به روستا برگشت و پالتوی طلبگی را پوشیده بود و من از شوق دیدارش اسفند به دست دورش میچرخیدم پس از دو روز محمدم را دیدم که کنار تشت تنور نشسته و زغالهای قطور سرد شده را در قوطی شیر خشکی می ریزد. او می گفت میخواهم آتشی به پا کنم که دودش چشم دشمنان امام و انقلاب را کور کند
🌷ولی من فکر می کردم زغالها را میبرد تا با دوستانش چای آتشی درست کند.
دفعه دیگر که به روستا برگشت علاوه بر زغال تیر و کمان چوبی دوران کودکی اش را هم برداشت و با مشتی سنگ ریزه در ساک دستی اش جاساز کرد پرسیدم تیر و کمان برای چه میبری؟ پاسخ داد: با دوستان قصد تفرج داریم گمان میکردم این وسایل را آماده میکند تا با دوستانش آب و هوایی عوض کنند.
🔸️پس از یک ماه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و محمد تمام واقعیت را برایم تعریف کرد و گفت: ننه جان دوست ندارم حقیقت را از شما پنهان کنم
بنده زغالها را از روستا می بردم و روی دیوارها شعار مینوشتم و تیر و کمان را هم برای شکستن شیشه اتومبیل مأموران شاه استفاده میکردم، مأموران خودروهای خود را در بیرون از محوطه شهربانی منتهی به خیابان پارک میکردندو ساعت مشخصی به تعقیب انقلابیها می پرداختند و بنده برای معطل کردنشان لاستیک خودرو آنهارا پنچر میکردم.
🌷اوهمچنین تعریف میکرد که شبی از حوزه علمية فاروج به قصد خرید مایحتاج به داخل شهر رفتم، در خیابان اصلی دکانی بود که صاحب دگان از طرفداران شاه بود و مشروب هم می فروخت، موقع برگشت از خرید ناگاه چشمم به چند نفر از مأموران شاه در همان دکان افتاد که مشغول مشروب خوری بودند
🔸️با دیدن این صحنه صورت خود را با شال و کلاهم پوشاندم و بی محابا یکی از شیشه های نوشابه دستم را به سمت مأموران شاه پرتاب کردم و گریختم، این پرتاب باعث شکستن شیشه دگان شد و پاشیدن خرده شیشه ها روی مأموران منجر به تحریک آنها شد،
🌷مأمورها که حسابی عصبانی شده بودند دنبالم میکنند بنده به مسجد دور میدان پناه بردم و تا چند ساعت در توالت مسجد مخفی شدم و پس از اطمینان از رفتن مأموران از راه میانبر به حجره بازگشتم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت بیستم
📝قضا بی غذا♡
🌷محمد پس از به پایان رساندن مقطع ابتدایی وارد حوزه علمية محمودیه شد.
هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی نمازش را مرتب میخواند به خصوص از وقتی که پا به عرصه طلبگی گذاشت علاوه بر واجباتش به مستحبات نیز اهمیت میداد.
🍃شبی به اتفاق دوستانش تصمیم گرفتند نماز شب را تجربه کنند. خلاصه آن شب نماز شب را خواندند و برای ساعاتی خواب بر آنها غلبه کرد و نماز صبحشان قضا شد.
🌷وقتی از خواب بر می خیزند که آفتاب نیمی از حیاط حوزه را در بر گرفته است با شرمندگی در کلاس درس حاضر می شوند و استادشان قدری آنها را مؤاخذه میکند و میگوید بین نماز مغرب و عشا حتماً قضایش را به جا آورید.
🍃خلاصه پس از خواندن نماز ظهر طلبه ها برای دریافت غذا جلو پنجره آشپزخانه صف می بندند و نوبت به محمد میرسد آشپز به او توجه نمیکند و نفرات بعدی را غذا میدهد و محمد کنار می ایستد و پس از اینکه جماعت پراکنده میشوند از پنجره به آشپز می گوید: می بخشید بنده غذایم را نگرفته ام آشپز با بداخلاقی پرخاش میکند و با لحنی نامناسب به او میگوید: تو همراه نماز صبحت قضای خودت را گرفتی چه نیازی به غذای ما داری؟
🌷محمد با ناراحتی می پرسد: امروز تمام افراد حجره ما نمازشان قضا شده پس چرا به آنها غذا دادی؟! این بی عدالتی است. آشپز می گوید: دلم خواسته به تو هیچ ارتباطی ندارد بعد هم پنجره را محکم می بندد.
محمد کمی قدم میزند و با خود میگوید آشپز راست ،گفت من لایق خوردن نان سفرۀ امام زمان نیستم.
🍃بعد هم ساک بسته و حوزه را ترک میکند از شدت گرسنگی به کافه ای می رود ودیزی اش را می خورد، سپس به منزل خواهرش که در همان شهر زندگی میکند رفته و یک شب راآنجا می ماند.
صبح فردا به روستا می آید.
🌷از حقیقت ماجرا حرفی به زبان نمی آورد وقتی آمد فکر کردیم مرخصی دارد. یک هفته از ترک تحصیلش می گذشت که ناگاه شنیدم کسی بر در منزلمان مشت میکوبد وقتی در را باز کردم آشپز حوزه علمیه را مقابلم دیدم
🍃بنده خداجریان را برایم تعریف کرد و گفت: برادرت تحمل زورگویی را ندارد حتی اگر مخاطبش استاد یا بزرگتر از او باشد نمی تواند در مقابل کج خلقی ها ساکت بماند، مدام از نحوه برخوردم با دیگران خرده میگیرد خطاهایم را گوشزد میکند و این رفتارش برایم گران تمام می شود،
🌷همه محمّد را فردی شجاع و حق طلب می شناسند، نماز قضا را فرصتی دانستم تا او را نزد دوستانش خجل کنم عقده از دلم باز کنم ولی نشد زیرا تبعیض راهش نبود میدانم خطای بزرگی را مرتکب شدم ولی آمده ام تا از محمد عذر بخواهم و او را به حوزه برگردانم. محمد را با وساطت اشکهای مادرم به حوزه بر گرداندم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت بیست و یکم
📝ورود ممنوع♡
🌷برادرم؛ محمد در همان شهری که بنده ساکن بودم درس میخواند و البته خیلی هم به من سر میزد.
یک هفته ای میشد که از محمد خبری ،نداشتم هر چه کردم نتوانستم خودم را قانع به ماندن کنم چادرم
را پوشیدم و دوان دوان خودم را به حوزه محمودیه رساندم.
🔸️در حوزه علمیه نیمه باز بود با احتیاط نگاهی به داخلش انداختم، طلبه های جوانی در صحن حیاط مشغول گفت و گو با یکدیگر بودند وارد شدم و به طرف یکی از جوانان قدم برداشتم و با صدای بلند پرسیدم پسر جان برادرم اینجا درس میخواند او را میشناسی؟
🌷جوان نگاهش را زمین انداخت و گفت: خواهرم شما را به دفتر مدیریت می برم هر سؤالی دارید بپرسید تا شما را راهنمایی کنند به اتاق مدیریت رفتیم. پرسیدند: خواهرم اینجا چه میخواهی؟ با التماس گفتم برادرم اینجا درس میخواند مدتی است که او را ندیده ام دلتنگش هستم ا لطفاً صدایش کنید او را ببینم. مدیر لبخندی زد و گفت خواهرم نام برادرتان چیست؟ گفتم: محمد علی برزگر
🔸️مدیر همان جوان را به دنبال محمّد فرستاد تا بیاید تا آمدن محمد در دفتر نشسته بودم و چایی میخوردم که صدای محمد در گوشم پیچید سلام علیکم حاج آقا! با بنده فرمایشی داشتید؟ در خدمتم با خوشحالی استکان را روی میز رها کردم و چادرم را مثل دو بال به رویش گشودم و او را در آغوش کشیدم و گفتم کجا بودی داداش جان؟ نمیگویی چشم انتظارت میمانم.
🌷محمد با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید: آبجی شما اینجا چه میکنی؟ گفتم: از بس دل تنگت شدم که دیگر نتوانستم دوریت را تحمل کنم به این دلیل سراغت آمدم تا تو را ببینم. مدیر ما را تنها گذاشت. محمد :گفت بندگان خدا خیلی محبت داشتند که شما را اجازه ورود داده اند. پرسیدم: چرا نگذارند؟ حجابم که کامل است.
🔸️محمد خندید و گفت: آبجی اینجا هم قوانین مخصوص به خود دارد، نباید زنان به محوطه ما وارد شوند پرسیدم: من که با تو ،محرمم اشکالی ندارد محمد گفت: البته ولی برای جوانان این مدرسه که نامحرم .هستی آنجا بود که فهمیدم چه کار نادرستی را انجام داده ام، خدا خیرشان بدهد، با این وجود کسی بر من خُرده نگرفت تا اینکه محمد مرا آگاه کرد.
🌷بلافاصله پس از گفته های محمّد خودم را جمع و جور کردم و از مدیر عذرخواهی کردم وفوراً به منزلم بازگشتم
چه کنم؟! دیدار محمد روحم را تازه و حرف زدن با او آرامم میکرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت بیست و دوم
♡شب چله♡
🌷پسر مهربانی بود و در مناسبتهای مختلف هوای اطرافیانش را بسیار داشت. برخلاف عصر حاضر در قدیم مردم با کمترین امکاناتی بساط شادی خود را به راه می انداختند مثل همین شب یلدا که چه شور و هیجانی در آبادی بر پا میشد از یک هفته پیش از فصل زمستان همه در تدارک ما يحتاج شب چله بر می آمدیم.
🔹️از بخارپز کردن کدو حلوایی، پختن چغندر لبو، حاضر کردن انگور آونگ و هندوانه دیم گرفته تا شیرینی و تنقلات بره پلو می پختیم و زیر کُرسی به گفت و گو می نشستیم، از با هم بودنمان لذت میبردیم. با اینکه محمد در حوزۀ علمیه درس میخواند ولی همیشه در مراسم آیینی خانوادگی شرکت میکرد.
🌷محمد یک روز مانده شب چله به روستا ،آمد من زیر نور خورشید بادام و گردو کاج می کردم و در تغار کشمش میریختم
از صدای «سلام» محمد برخاستم و دامنم را تکان دادم و سر پا شدم.
چهره اش را جعبه میوه ای که در دست داشت پوشانده بود.
🔹️به طرفش رفتم تا کمکش کنم اجازه نداد و با زحمت وسایل را روی بهارخواب گذاشت و گفت حال سرورم چگونه است؟
🌷با شوق او را در آغوش کشیدم و گفتم تو که باشی همه خوبیم. پرسید: مادر جان! این همه افتان وخیزان برای چه؟ گفتم به شادی بچه هایم می ارزد.
تازه گرم گفت و گو بودیم که اذان مغرب در روستا طنین انداخت.
🔹️محمد برای گرفتن وضو به چشمه رفت و نیم ساعت بعد با حالتی گرفته از مسجد برگشت با دل آشفتگی جویای حالش شدم. آهی از سویدای دل کشید و :گفت در راه مسجد، همسر حسین آقای مرحوم را دیدم که نزد گاریچی آمده بود تا کشمش خود را با ته بار میوه پیرمرد معاوضه کند و یتیمش را خوشحال کند، با دیدن این صحنه از خودم بدم آمد.
گفتم :محمد باور کن با رفتن پدرت زندگی بر ما نیز آسان نمیگذرد، می گویی چه کنم؟
🌷 ما که از ذخیره گندم خودمان خیرات میکنیم گفت بله منتی نداریم هر ساله گندم میکاریم، زکات مالمان را میدهیم و نان حلال میخوریم پرسیدم بگو از ما چه کاری ساخته است؟ پاسخ داد: همدلی، فرزند او نوۀ عمه ماست که در سن کودکی از پدر یتیم شده اگر ما هوایش را نداشته باشیم پس انسانیت جایی در این عالم ،ندارد باور کن امشب دیگر چیزی از گلویم پایین نمیرود.
🔹️ گفتم: اگر از تدارک خودمان برایش ببریم آن وقت چه؟ با خوشحالی پاسخ داد: میدانستم تو هم مثل من تحمل درد کشیدن را نداری شبانه دست به کار شدیم و از هر چیز مقداری برای مادر و پسر گذاشتیم و با یک سینی از آجیل و تنقلات به طرف منزل آنها حرکت کردیم و پاورچین سینی را داخل ایوان گذاشتم و برگشتیم.
🌷 شب چله فرا رسید و همه خوشحال بودند ولی من و محمد حال بهتری داشتیم. چند روز بعد عروس عمه سینی مان را آورد و گفت خدا خیرتان دهد نمیدانید پسرم چقدر از دیدن خوراکیها ذوق زده شد، طفلک فکر میکند من برایش خریده ام مثل پروانه به دورم می چرخید.
🔹️ نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر کنم گفتم: وظیفه ما بود که شما را در شادی خود سهیم کنیم. بعد چند سکه از جیبش در آورد و گفت: اینها را زیر پیاله آجیل جا گذاشته بودید.
با دیدن سکه ها شستم خبردار شد که کار،کار خود محمد است با خیال مطمئن پاسخ دادم: اینها هدیه محمد به پسر شماست.
🌷 اشک از چشمانش سرازیر شد و :گفت: نفتمان تمام شده با آتش اجاق خودمان را گرم میکردیم با این پول نفت میگیرم
با این حال بنده چیزی برای جبران محبت شما ندارم ولی در عوض میتوانم شما را در کارهای منزل و مزرعه یاری کنم. سالها گذشت و نوه عمه طلبه و صاحب چهار فرزند شد ولی پس از شهادت محمد، شيخ نعمت الله؛ نوۀ عمه فاطمه هم مرحوم شد....
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت بیست و سوم
📝تظاهرات♡
🌷هر چند دایی محمد از من بزرگتر بود ولی آن قدر آوازه مهربانیش میان بستگان شهرت داشت و همه هنوز محبت و شوخ طبعیش را به خاطر دارند دایی خیلی اهل صله رحم بود و حال بستگانش را به خوبی می دانست
🔹️ دایی از زمانی که وارد حوزۀ علميّة فاروج شد ارتباطش با مادرم دو چندان شد و هر گاه اوقات فراغتی داشت به منزلمان میآمد او به قرض الحسنه خیلی معتقد بود و می گفت: گره گشایی از خلق خدا اجرش از صدقه هم بالاتر است و برکت به مال میدهد.
به این منظور همیشه قرض الحسنه دو طرفه بین دایی و مادرم در جریان بود.
🌷 شهید به نماز اول وقت و عمل به واجبات و ترک محرمات هم بسیار اهمیت میداد و تا زمانی که در فاروج تحصیل می کرد سحرگاه هر روز ماه مبارک رمضان در ساعت معینی فاصله طولانی حوزه تا منزل ما را پیاده می آمد و کنار پنجره اتاق مادرم می ایستاد و آهسته به شیشه میزد و مادرم را از خواب بیدار میکرد هنوز صدای خواهر خواهر" اش در گوشم مانده است.
🔹️او عاشق امام خمینی بود و از حکومت طاغوت بیزاری میجست در همان سالهای پایانی حکومت پهلوی که ،رسم کشتار مردم ،بود شجاعانه در تظاهرات شرکت میکرد از اعتراض به کشتن طلاب و مردم گرفته تا اعتراض به تبعید مرحوم امام و ... از جان و دل همیشه در صحنه نبرد با دشمن حاضر بود و بدون ترس عکس اعلامیه و سخنرانیهای امام را رد و بدل میکرد او جز خدا از چیزی نمی هراسید.
🌷دی ماه سال ۱۳۵۷ وقتی که شاه ملعون از ایران فرار کرد دایی با شوق و اشتیاق به جمع تظاهر کنندگان ضد شاه پیوست همان روز پس از پایان تظاهرات به منزل مان آمد.
🔹️وقتی مادرم فهمید برادرش در این تظاهرات شرکت کرده
با نگرانی بر سرش فریاد زد :مگر از جانت سیر شده ای، داداش جان ولی دایی همان شعارهای ضد شاه را با صدای بلند برایمان تکرار میکرد:
شاه تو را می کُشیم
به خاک و خون می کِشیم.
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت بیست و چهارم
📝حل اختلاف♡
🌷روزهای جنگ تحمیلی بود محمد در حوزه فاروج تحصیل میکرد و آخر هفته به روستا می آمد و به همه سر می زد روزی در مسأله ای ناچیز با همسرم بحث مان شد. ظهر بود و مؤذن اذان میگفت.
🍃به مسجد رفتم تا آرامش از دست رفته ام را پیدا کنم پسر کوچکم از ترس روی پله های حیاطمان نشسته بود و گریه میکرد.
بی اهمیت از کنارش گذشتم و خود را به نماز جماعت رساندم وقتی از مسجد برگشتم در منزل باز بود و با کمال تعجب محمد را در بهارخوابمان دیدم که با محبت پسر کوچکم را روی زانو گذاشته و فرزندانم را دور خودش جمع کرده و برایشان داستان میگفت.
🌷به روی خود نیاوردم با خوشرویی به استقبالش رفتم محمد با غضب پاسخم را داد و به بهانه در آغوش کشیدنم، در گوشم گفت: برویم با شما حرفی محرمانه دارم به مهمان خانه رفتیم و همسرم چای آورد.
🍃محمد گفت خواهرم شما هم بنشین با هر دوی شما کار دارم بعد محمد از حقوق متقابل زن و شوهر برای مان ،گفت از باید و نبایدهای زندگی آگاه مان کرد و سؤالاتی از ما پرسید. با ناراحتی گفتم: تجسس از یک طلبه بعید است.
🌷محمد با لبخندی دستم را فشرد و گفت: اخوی قصد دخالت نداشتم ولی وقتی از مینی بوس پیاده شدم پسرت گریه کنان به طرفم دوید و با صدایی لرزان گفت: عمو پدر و مادرم با هم قهرند می آیی آشتی شان بدهی؟
🍃دلم نیامد خواهشش را رد کنم، حلّ اختلاف بینتان وظیفه من است.
هر دو با شرمندگی جریان را تعریف کردیم محمد پس از شنیدن صحبت هایمان از ما تعهد گرفت و گفت اخوی !خواهرم سعی کنید با منطق مشکل را رفع کنید و جلو بچه ها به یکدیگر پرخاش نکنید زیرا این جریانات در آینده آثار بدی برایشان به جا می گذارد.
🌷بعد هم دستم را به دست همسرم داد و گفت: باید جلو بچه ها از هم معذرت بخواهید تا کار خوبتان را هم ببیند و درس بگیرند.
محمد بچه ها را صدا زد و از داخل ساک دستی اش مقداری آجیل و شکلات در آورد و به عنوان شیرینی روی چفیه اش در وسط اتاق گذاشت و با هم آشتی کردیم
و اکنون این زندگی شیرین و مهر زناشویی را مدیون وساطت شهید می دانیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯