🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷
📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم
⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین
🔻کتاب زین الدین
6⃣8⃣ اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند«خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید. هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.
7⃣8⃣ بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب.
8⃣8⃣ اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت«آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.»
9⃣8⃣رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت «تو ترسویی.»
0⃣9⃣اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.
1⃣9⃣ جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو این جا چی کار می کنی؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»
2⃣9⃣شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.
3⃣9⃣ این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت«باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟» گفت «پریروز دیدمش» گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم» لبخند زد. گفت «استغفرالله» دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود.
🌟ظرف های شام دوبشقاب ولیوان بود،بایک قابلمه.رفتم سرظرفشویی.مهدی اومدوگفت:انتخاب کن!یاتوبشور،من آب بکشم.یامن می شورم،توآب بکش...
گفتم:مگه چقدرظرف هست؟آقامهدی گفت:هرچی که هست،انتخاب کن...
#خاطره ای_اززندگی_شهیدمهدی زین الدین
راوی:همسربزرگوارشهید
منبع:یادگاران ۱۰کتاب زین الدین،صفحه۵۰
⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇
🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷
✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨
@majnon100
🌟گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#کرامات_شهـــــدا
#خاطره
🌷🌷
زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال62 بودکه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»
آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.»
گفتم: «کدام نامه؟»
گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم باقرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم ورفتم آشپزخانه. وقتی برگشتم پدرم راندیدم گریان به دنبال اودویدم اما دیگرپیدایش نکردم.
صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد...
آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند.
مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید:
" سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟ "
با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد:
" اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود. "
#شهید_سید_مجتبی_صالحی🌷
@mearaje_eshgh
ماجرای شهید حججی و بیدینها در قبرستان 👇
یکی از کارهایمان این بود که غیرمذهبیها را به تور میانداختیم. کار نداشتیم طرف ده سال دارد یا پنجاه سال. وعدهگاهمان هم قبرستان بود. من افراد را شناسایی میکردم و با هزار ترفند آنها را با محسن درمیانداختم. سوار موتورشان میکردم که برویم با هم چرخ بزنیم. وسط راه الکی میگفتم موتور خراب شد و بگذار زنگ بزنم رفیقم بیاید کمک. محسن میآمد و سربحث را باز میکردم. سال 90 یکی دو تا سوژه ضدخدا و لامذهبِ کلاسیک انداختم به جانش. چند شب تا صبح توی قبرستان با محسن بحث میکردند. باورم نمیشد اینها را بتواند به راه بیاورد..!
🌹 شهید محسن حججی
🏷 #خاطره
📕 #سربلند ص105
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🕊🏴🕊━━━┓
🏴 @shahidabad313
┗━━━🏴🕊🏴━━━┛
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#خاطره
#توجه_شهید_به_حجاب 👆👆
دیروز سالروز شهادت و گمنامی شهید #ابراهیم_هادی بود... 🌷🍃
۲۲ بهمن ۶۱ بود که ابراهیم تو سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی (که به گفته خودش عاشقش بود) به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.🌷🍃
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
#خاطره
#شب_قدر
#اسارت
شب قدرِ سال 66 در کمپ 7 بودیم. عراقی ها تهدید کرده بودند که: « حق بیدار ماندن و #نماز خواندن ندارید »! چند نفر از بچه هایی که برنامه های فرهنگی را سیاست گذاری می کردند، مخفیانه دور هم جمع شدند. اگر در مقابل #دشمن عقب نشینی می کردیم، قدم های بعدی را هم جلو می گذاشتند. قرار شد که ساعت 12 نیمه شب بچه های همه ی آسایشگاه ها بلند شوند و نماز صد رکعتی را شروع کنند.
ساعت 11 شب، کم کم سربازها با چوب و کابل وارد #اردوگاه شدند. آن شب تعدادشان زیادتر شده بود. آن ها شروع کردند به قدم زدن. گویا منتظر بودند. من اولین نفری بودم که در آسایشگاهمان نماز را شروع کردم. در رکعت اول بعد از حمد سوره ی کافرون خواندم. دو رکعت اول که تمام شد، می خواستم از پشت پنجره چیزی بردارم؛ یک مرتبه جاسم، سرباز عراقی پشت گردنم را گرفت. جاسم گاوی هیکل بزرگی داشت. او مرا کشید جلوی نرده های پنجره و تا می توانست، به من زد.
من هم از لج او مثل کسی بودم که نماز می خواند. تمام اذکار را می گفتم. این باعث شد که بچه های دیگر نمازشان را ادامه دهند. آن شب عراقی ها ربع ساعت فشار آوردند. وقتی مستأصل شدند، گفتند: « نماز بخوانید، اما آهسته تر »! دشمنان عقب نشینی کردند و دوستان صد رکعت نماز #لیله_القدر را با آرامش خواندند.
🗣راوی: فریبرز خوب نژاد
📚منبع: کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:217
#شهدا_شرمنده_ایم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷
#خاطره
یادم هست بعد از گذشت یک سال از شهادت فرزندم محمد در شب بیست و یکم ماه مبارک #رمضان و شب #احیاء ما به مزار ـ مرقد یک امامزاده ـ در نزد یکی روستا رفته بودیم تا در آنجا مراسم #شب_قدر را برگزار کنیم هنوز ساعتی از افطار نگذشته بود که یکی از زنهای روستا به نام گلشاه که همسر یک رزمنده بود به شتاب به طرف من آمد و گفت که مادر شهید محمد غفوری کدام یک است؟ من جلو رفتم و گفتم: من هستم. آن زن در حالی که گریه میکرد گفت: شما میدانید که شوهر من ـ عظیم عمرانی ـ حدود چند روزی است که نه نامهای داده و نه خبری از او به ما رسیده است به همین خاطر من اعصابم به هم ریخته بود و دخترم که کار بدی انجام داده بود را کتک مفصلی زدم و از فرط ناراحتی هر دو نزدیک غروب به خواب رفتیم که ناگاه متوجه شدم کسی به پنجره میکوبد. گفتم: تو کیستی؟ گفت: من محمد غفوری هستم. گفتم: مگر شما سال گذشته شهید نشدهاید. ایشان جواب داد چرا من شهید شدهام اما ما #شهیدان هیچ وقت نمیمیریم. بعد گفت: تو ناراحت نباش شوهرت تا ده روز دیگر به روستا بر میگردد من خیلی خوشحال شدم ایشان ادامه دادند که برای این خبر خوشی که به شما دادهام همین الان بلند شو و به مزار برو و به مادرم بگو که امشب سالگرد #شهادت من است چون من در بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال گذشته شهید شدهام، به او بگوئید به روستا بیاید و هدیهی شهادت مرا بدهد.گفتم: هدیه شهادت چیست؟ گفت: #روضه برایم بخواند و برای اهل بیت (ع) گریه و زاری کند در همان حال یکدفعه از خواب بیدار شدم و به محض بیدارشدن به اینجا آمدم تا خبر را به شما بدهم تا من هم در قبال خبر خوش پسرتان کاری کرده باشم. من به روستا برگشتم و به مداح روستا که در مسجد روضه میخواند سفارش کردم از پسرم محمد نیز یادی بکند و خواستهی او را به اجابت رساندیم. و گفتهی ایشان مبنی بر اینکه تا ده روز دیگر شوهر آن زن میآید درست بود.
#شهید محمد غفوریاحمدی
🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
#شهدا_شرمنده_ایم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍀🍃🌷🍀
وقتی شهید حججی شوخی میکنه! 😁😂
به همکارانش گفته بود که وقتی میروم خانهی مادرزنم، اول خواهرزنم میآید دم در، بغلش میکنم و با هم روبوسی میکنیم. گفته بودند: «خجالت بکش، مگه میشه؟» همه را جمع کرده و آورده بود دم در خانه، زنگ زد. از پشت آیفون گفت: «به اسماء بگید بیاد پایین.» دو دقیقه نشد دیدم صدای غش غش خنده از توی حیاط بلند شد. نگو هیچ کس اینجایش را نخوانده بود که اسماء سهساله باشد...
🍀🍃🌷🍀
🌹 شهید محسن حججی
📕 #سربلند ص21
🏷 #خاطره
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ
💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🆔 @majnon313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#خاطره
#شهید_بهشتی
#پنجشنبه ها که ساعات کارآقای #بهشتی زودتر از روزهای دیگر به پایان میرسید آقای بهشتی از سازمان کتابهای درسی به منزل می آمدند وپس از لحظاتی به بیرون میرفتند وخرید یک هفته منزل را انجام میدادند. برای نمونه وقتی گوشت میخریدند اصرار داشتند گوشت را خودشان قسمت کنند وهرچه خانمشان اصرارمی کردشما خسته هستید وکار دارید بگذارید ما این کار را بکنیم می گفتند نه من هم باید درخانه کاری را انجام بدهم. همه کارها راکه نباید شمابکنید من هم باید درخانه سهمی داشته باشم.
📚کتاب سیره #شهید_دکتر_بهشتی ، ص73
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🆔 @majnon313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره ای
شنیدنی از #دوران_کودکی #شهید
#عارف
*از زبان #مادر بزرگوارشان*
❤️❤️❤️
حتما ببینید
#شهادت
#شهیدانه
#شهید
#شهدا
#مدافع_حرم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره
#خاطرات
حاجتش را از امام رضا (علیه السلام) گرفت
کارهای اعزامش جور نمی شد،
احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود،
یکبار گفت:
دیگر به هیچ کس برای رفتن به #سوریه رو نمی زنم.
آن روز وقتی به #حرم_حضرت_رضا (علیه السلام) وارد شدیم
حال عجیبی داشت.
چشم هایش برق خاصی داشت.
وارد #صحن که شدیم رو به #حرم #سلام داد،
تا #پنجره_فولاد #گریه کنان با حالت تند راه می رفت،
خودش را چسباند به پنجره فولاد،
از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت:
ببین آقا دیگه #سرگردون شدم،
برای #دفاع از حرم #آواره ی شهرها شدم،
#رسوا شدم،
تو #مزار_شهدا انگشت نما شدم.
طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم،
دلم خیلی برایش سوخت، یک #زیارت_نامه از طرف خودم برایش خواندم.
آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
نشسته بود رو به روی پنجره فولاد،
نزدیکش شدم بهم #لبخند زد، #تعجب کردم،
گفت:
حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر #اعزام می شوم،
شک نکن.
بعد گفت:
امام رضا (علیه السلام) پارتی ام شد.
درست ماه بعد اعزام شد همانطور که گفته بود.
#شهید_حسین_محرابی
#سالروز_ولادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
TMP_T5ovQ3be9f4f253435f7e069301ee39f50e2d42541067.apk
حجم:
44.51M
👆👆
✅نرم افزار بازی شهدایی
👌کاملا #ایرانی
❤️ به یاد و #خاطره شهدای غـــواص هشت سال #دفاع_مقدس .
💓ویژه #نوجوانان و #جوانان
💐 بسیار #زیبا و #جذاب
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅آداب #زیارت
حسین بن ثویر گوید:
🌷من و یونس بن طبیان نزد #امام_صادق علیه السلام بودیم انسش از ما بیشتر بود به حضرت عرضه داشت من بسیار #امام_حسین علیه السلام را یاد می کنم پس چه ذکری بگویم حضرت فرمودند:
❤️ بگو "صلی الله علیک یا اباعبدالله" و این ذکر را سه مرتبه بگو چرا که #سلام از نزدیک و دور به ایشان میرسد.
🔰وسائل الشیعه | ج 14 | ص 493
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#نرم_افزار #سرگرمی #همراه_با_شهدا #بازی #کودک_و_نوجوان #حزب_الله #حدیث #همراه_با_اهلبیت #اربعین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره✨
#نقدشیرین
براے دوره رفته بودیم مشهد.خانوادگےرفتیم.ترمینال مشهد ڪه از اتوبوس🚌پیاده شدیم،تاکسے🚕دربست سمت محل اسڪان،هتل،خیابانامام رضا(ع)پنج بود.
وقتےرسیدیم،#محسن پرسید ڪرایه💵 چقدر شد؟
راننده جواب داد پنج هزار تومان.
#محسن سریع گفت:
"به عبارتے،امام رضایے هزار تومان!خوبشد ڪه امام رضاے ده نبودیم!"
رانندهڪلے خندید.😁
انتقادڪرد بدون اینڪه ڪسے ناراحت بشود
#شهید_محسن_حججے🌹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊