💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#برشی_از_یک_کتاب
#شهید_محسن_حججی
#شماره_۶۳
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
🍀#وصیت_شهید
🔰#قسمت_اول
بسم الله النور...
صَلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا"سلام علیک"
وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون
#هرگز نمیرد آنکه دلش #زنده شد به #عشق
#ثبت است بر جریده عالم #دوام ما...
چند ساعتی بیشتر به #رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود...نمی دانم چه بنویسم و چگونه #حس و حالم را بیان کنم...نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی #شکر خدای منان را به جای بیاورم...به حسب #وظیفه چند خطی را به عنوان #وصیت با #زبان_قلم می نویسم...
نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر #عشق رساند... نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد...
بدون شک #شیر_حلال_مادرم، #لقمه_حلال_پدرم و #انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است...
📚#کتاب_سربلند،ص ۳۶۲
هدیه نثار روح این #شهید بزرگوار #صلوات
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔴 هرکس میخواهد حسینی باشد...
🔸هر کس میخواهد حسینی باشد باید دنیایی که سراسر سختی و #امتحان است را نه تنها استقبال کند بلکه آن را «احلی من العسل» بداند.
🔸یکی از آزادگان میفرمودند وقتی ما #اسیر شدیم، در زندان رژیم بعث روی دیوار با یک میخ نوشتم،
⬅️ حالا که #شهید نشدیم، #اسارت را با طعم «احلی من العسل» #تحمل خواهیم کرد.
#ایمان_به_غیب #سبک_زندگی #امتحان #مجاهدت #معرفت
🔶روایتگری شهدا
🌺@shahidabad313
◄ #ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهید احمد متوسلیان
آخرين نفـــــری که از عمليات بر
ميگشت خــــودش بود يک#کلاه
خود ســـــرش بود افتاد ته دره
حالا آن طـرف دموکراتها بودند
و آتششان هم سنگــــين تا نرفت
#کلاه خود را برنداشت ، برنگشت.
گفتيم: اگه شهــيد می شدی …؟
گفــت: اين #بيـت_المال بــــود.
🌷روایتگری شهدا
🌺@shahidabad313
#نمازقضانشود
تابستان سال ۶۰ مرا از اردوگاه موصل شماره ی ۱ به بغداد بردند. در آن جا با افسران شایسته و
لایقی مانند سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطن پرست و تعدادی دیگر، هم سلول شدیم. آن ها در
عملیات رمضان اسیر شده بودند. در کنار این افسرها نوجوان دوازده ساله ای به نام علی رضا احمدی را دیدم. او را از پدرش (که اسیر بود)جدا کرده و برای تبلیغات به بغداد آورده بودند.
دو سه روز اولی که در آن سلول بودیم، این عزیزان کمتر با من صحبت می کردند؛ ولی بعد که مرا شناختند، با هم مأنوس شدیم. سه روز علی رضا برای نماز صبح بلند نشد؛ روز سوم به من گفت: حاج آقا! من قبلاً برای نماز صبح بیدار می شدم، لطفاً مرا بیدار کنید!
علی رضا حتی برای یک مرتبه هم از من نپرسید که بابای من کجاست و سرنوشت من چه می شود، تا چه برسد به این که گریه کند. او به فكر نمازش بود که قضا نشود؛ در حالی که هنوز بالغ نشده بود.
۲۱۲-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۱۱ ،خاطره ی شهید #سیدعلی_اکبر_ابوترابی
🔶روایتگری شهدا
🌺 @shahidabad313