eitaa logo
روایتگری شهدا
23.4هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍در خانه با بچه‌ها مثل پدر رفتار می كرد. به همه می گفت: لباس‌هايتان را خودتان بشوييد و اتو كنيد تا مادر فقط برايتان غذا درست كند. او مسئول انجام كارهای شما نيست‌. خسته می شود. در درس دادن و كمك علمی در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش ‌وقتی كه تا كلاس ششم خواند، ديگر نمی خواست ادامه تحصيل دهد و پدرش او را به مكانيكی ‌فرستاد. 🌀يك روز كه با لباس روغني به خانه آمد، گفت ‌كه دوستانش با او سرسنگين هستند و ناراحت شد و تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتي علي متوجه اين موضوع شد، به برادرش دلداری داد كه ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشكده افسری بود. ♨️وسه ماه از ثبت نام كلاس‌های دبيرستان گذشته بود، ولی او به برادرش قول داد كه برادرش را برای امتحان ورودی آماده كند. 📚منبع : شاهد یاران / روایت مادرش 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍روز ملاقات نواب با شاه فرا رسيد. محمد جم به نواب گفت: «ملاقات اعلي حضرت تشريفاتي دارد, زمانيكه به نزد ايشان رفتيد, تعظيم كنيد, با سربازهايي كه به شما سلام نظامي مي‌دهند, به گونه‌اي برخورد كنيد كه افسرهاي ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما يك ربع است.» 💢نواب به او پاسخ داد: «لازم نيست شما بگوييد خودم مي‌دانم.» رهبر فداييان بي‌توجه به سخنان وزير دربار در پاسخ سلام افسران در حاليكه دستش را بالا گرفته بود گفت: «سرباز اسلام باشيد, در راه اسلام حركت كنيد.» شاه در كنار درخت ايستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظيم كن.» نواب خيلي آرام گفت: «خفه شو.» پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: آقاي نواب صفوي! ما از فعاليتهاي شما در عراق باخبر هستيم. ♻️نواب فوراً پاسخ داد: «براي مسلمان, همه كشورهاي اسلامي يكي است؛ «نجف, ايران, ‌مصر و مراكش» همه جاي دنياي اسلام خاك مسلمانان است. وظيفه مسلمان اين است كه كارش را انجام دهد.» دوباره شاه پرسيد: «آقاي نواب صفوي چه مي‌خوانيد؟ من شنيده‌ام شما طلبه هستيد و درس مي‌خوانيد. ما آمادگي داريم كه هزينه تحصيل شما را تأمين كنيم.» نواب دستش را محكم بر روي ميز كوبيد و گفت: «من درس هستي و سياه مشق زندگي مي‌خوانم و مردم مسلمان ايران اين قدر غيرت دارند كه اين سرباز كوچك امام زمان عجل الله فرجه را خودشان اداره كنند. اما من به شما نصيحت مي‌كنم: اين دغل دوستان كه مي‌بيني مگسانند گرد شيريني 🌀شما بايد از فلسطين حمايت كنيد. شما با مردم مظلوم و فقير باشيد.» در همان ديدار با تقاضاي نواب, شاه با يك درجه تخفيف حكم حبس «سيد مهدي » را صادر نمود. پس از پايان وقت ملاقات نواب, شاه به وزير دربار گفت: «اين سيد مثل يك افسر كه با سرباز صحبت مي‌كند با من صحبت كرد و اصلاً انگار نه انگار شاهي وجود دارد. اين چه كسي بود كه فرستاده بودي اينجا؟» 📚منبع : برگرفته ازپايگاه منبرك 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍برادر عبد اللّه قلی پور - كه 13 سال بیشتر نداشت - از جمله نوجوانانى بود كه حضور در جبهه پیدا كرده بود. او همراه كتاب و دفترش در منطقه حاضر شده بود و به بچه‏ها خیلى مى‏ گذاشت. بدون آنكه بچه‏ها از او بخواهند، آب براى آنها مى‏آورد، ظرفها را مى‏شست و سنگر را گردگیرى مى‏كرد. با آنكه هر سنگر شهردار داشت و بچه‏ها به نوبت كارها را انجام مى‏دادند، اما عبد اللّه بود. عبد اللّه به دعا و نماز اوّل وقت و جماعت هم بسیار مقید بود. او در والفجر ده به آسمانها گشود. 📚منبع : راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد ديروز، ص 62 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍محسن ، کودکی متفاوتی داشت. سوالاتی که از بچگی می پرسید و مسائلی که به آنها اهمیت می داد قدری متفاوت از سوالات رایج بچه های همسن و سال خودش بود. ♻️از مادر می پرسید: این امام زمانی که میگن چه شکلی هستند؟! اگر بیایند چه می شود؟! بعد می گفت: خوش به حال کسانی که اون زمان، وقتی آقا بیاد هستند. 💢خوش به حال کسانی که در می جنگند. از همان ابتدا هم عجیبی به امام عصر علیه السلام داشت... علاقه ای که به یک شیدایی عمیق منتهی شد. 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 630 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍برادرش دو سال بود نامزد كرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فاميل آبرو داريم. تا يه ماه ديگه اگر عقد كردى كه كردى، اگر نه ديگه اين طرف ها پيدات نشه.» ♻️خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد. قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست. با مادر و خواهرش هم آهنگ كرده بود. ♨️گفته بود «داداش بويى نبره.» با پول پس انداز خودش كار را راه انداخته بود. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍زمانى كه عراق جزیره مجنون را بمباران شیمیایى كرد، تعداد زیادى از نیروهاى اسلام به شدّت مجروح شدند و بى‏هوش روى زمین افتادند. عبد الكریم رئیسى حالش خیلى وخیم بود. ♻️در عین حال بالا سر یكى از مجروحان كه بسیجى 14 ساله‏اى بود، نشسته بود. گفتم: «عبد الكریم! زود باش، باید به عقب برگردید، چرا نشسته‏اى؟!» 💢گفت: «آقا سید! نمى‏توانم این بچه را همین‏طور اینجا تنها بگذارم. هرطور شده باید او را از اینجا ببرم.‌» به هر زحمتى بود، آن نوجوان را عقب فرستادیم. وقتى سراغ عبد الكریم رفتیم، بى‏هوش روى زمین افتاده بود. بدنش بر اثر عامل شیمیایى سیاه شده بود. او را به بیمارستان انتقال دادیم؛ اما بعد از مدتى كوتاه به رسید. 📚منبع : راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 48 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍همسر میگه: اخلاقم طوری بود که اگه میدیدم کسی خلاف میگه باهاش جروبحث میکردم. یه روز بهم گفت: باید منطقی حرف بزنی. بهش گفت: ولی آدم رو میکنن. 💢گفت: میدونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم. حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم. از کجا معلوم که ما توی اینها نقش نداشته باشیم؟ وقتیم بهش گفتم: آخه تو کجایی که باشی؟ ♻️گفت: چه فرقی میکنه؟ من نوعی برخورد نادرستم، سهل انگاریم، کوتاهیام، همه باعث میشه. سردار 📚منبع : کتاب کوله پشتی به نقل از به مجنون گفتم زنده بمون 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍می گویند سعید خیلی بود؛ دارای خلقی نرم و رویی خندان و بشاش. رافت سعید واقعا مثال زدنی است. نسبت به خانواده و دوستان و بستگان... مخصوصا نسبت به بسیار مهربان و دلسوز بود، تا جایی که با دیدن اوضاع نامساعد مالی فقیری اشکهایش جاری می شد... انگار دلش دریایی بود از و ... 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 610 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍در عالم رؤیا با یك نفر كه راهنما بود، به طرف تپه‏ هاى شرق اردوگاه تیپ المهدى در دشت عباس حركت كردیم، تا اینكه به باغ و بوستان بسیار زیبایى رسیدیم. از دیدن مناظر زیبا شگفت‏ زده شدم و از خواب بیدار گشتم. 💢بعد از بیدار شدن، به همان سو كه در خواب راهنمایى شده بودم، حركت كردم. با خود گفتم: شاید حكمتى در كار باشد. حدود 2 الى 3 كیلومتر از اردوگاه دور شدم، تا اینكه به پشت همان تپه ه‏ایی كه در خواب دیده بودم، رسیدم. ♻️در آنجا آثار سوختن به چشم میخورد. جلوتر رفتم و به سنگر بزرگى رسیدم كه پر از قرآن و كتاب دعا بود. بعضى از آنها آتش گرفته بود. از این بابت سخت دچار ناراحتى شدم. در عین حال چیز عجیبى مشاهده كردم: آتش فقط حاشیه كتابها را از بین برده بود و به كلمات شریفه آنها صدمه نرسیده بود. یكى از آن قرآنها را برداشتم به اردوگاه آوردم و به بچه‏ ها نشان دادم. همه دچار تعجّب شدند. همراه بچه‏ ها مجدداً به آن سنگر آمدیم. فهمیدیم كه بدون استثناء، فقط حاشیه قرآنها سوخته و به آیات الهى اصلاً صدمه‏اى نرسیده است. 🍀 در آنجا یك گونى كتاب دعا و قرآن بود. آن را به اردوگاه آوردیم و به دیگران نشان دادیم. همه از دیدن آن شگفت زده شدند. بعداً فهمیدیم كه منافقین به این كار اقدام كرده بودند. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍می گفت چند روز اول نتونستیم امام و زیارت کنم یک شب طاقتم طاق شد .نیمه شب رفتم روی پشت بوم یکی از ساختمون ها که مشرف بود به اتاق امام. اتفاقا برق اتاق روشن بود امام داشتند نماز شب می خوندند. میگفت وقتی به خودم اومدم دیدم دارم می ریزم. 📚منبع :سایت سبک بالان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍در منطقة عملیاتی، كنار اروند، با یك نفر در حال نگهبانی بودیم. حاج حسین خرازی به تنهایی به طرف ما می‌آمد. به شخص همراه خود گفتم: 💢ایشان فرماندة لشكر است. قبول نكرد و گفت: فرماندة لشكر این طور تنها و عادی بین نیروها حركت نمی‌كند. چند لحظه بعد حاج حسین آمد و به درون سنگر رفت. هنگام ظهر، برادرها از حاج حسین خواستند جلو بایستید. حاجی نپذیرفت و گفت: اگر هر كدام از شما برادران بسیجی جلو بایستید، پشت سرتان می‌كنم. همین كار را هم كرد. 📚منبع : راوي: ‌‌رضا معيني،‌ ر.ك: دژ آفرينان، ص‌‌47 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
دم بود و ما از اینكه نمی‌توانستیم برای خود كنیم، به‌شدت ناراحت بودیم. زنده یاد ابوترابی پتویی به خود پیچیده بود و زیر پتو، آرام به سینة خود می‌زد. پرسیدم: آقا سید! این چه دردی را دوا می‌كند كه در زیر پتو دستی به سینه بزنی؟ گفت: می‌خواهم یادم نرود كه است. 💢آن روز من و سیزده تن از را زدند. بدن برخی از ما تا حدودی قوی بود؛ اما تن نحیف سید ابوترابی چگونه می‌توانست تحمل ضربات را بكند؟ البته او تحمل كرد و آهی هم نكشید؛ مبادا روحیه اسرا تضعیف شود. خیلی برای ما سخت بود كه شاهد تنبیه و شكنجه سید باشیم. 🍀بعد از اتمام شكنجه، من به خاطر قدرت بدنی قادر به راه رفتن بودم؛ اما جسم ضعیف مرحوم ابوترابی نه؛ لذا سراغش رفته، ایشان را بغل كردم و كشان كشان داخل آسایشگاه بردم. آن موقع بود كه احساس كردم امام حسین‏ علیه‏ السلام از دست این هزار چهره چه كشیده است. مرحوم ابو ترابي 📚منبع : راوي: صارم طهماسبي، ر.ك: ساعت به وقت بغداد، ج2، ص37 و 38 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊