eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍...سه تايى با هم يك حجره گرفتند; عبداللّه، رحمت اللّه و مصطفى. حجره شان معروف بود به حجره ى سياسى ها. آن روزها مى گفتند 💦«طلبه را چه به كارهاى سياسى؟ سياست پدر و مادر ندارد. آدم را بى دين مى كند. هر كس برود دنبالش، از عبادت كم مى آورد.» 💦اما اين حجره جور ديگرى بود. درس و بحث جاى خودش، عبادت هاى شب تا سحر جاى خودش، اعلاميه پخش كردن و كتاب سياسى خواندن هم جاى خودش. ✨عبدالله ميثمي 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍...هفده سالش كه شد ازدواج كرد; با دختر خاله اش. عروسيش خانه پدرزنش بود; توى برّ بيابان. همه را كه دعوت كرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود «به كسى نگوئيم سنگين تره!» 🍀همسايه ها بو برده بودند محمد از رژيم خوشش نمى آيد. مى گفتند «پسر فلانى خراب كاره» عروسيش را ديده بودند. گفته بودند «ازدواجش هم مثل مسلمون ها نيست.» 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍..هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر می‌بردیم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف می‌شد؛ 💦 اما صبح كه از خواب برمی‌خاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق می‌زد. هیچ كس نمی‌دانست آنها را چه كسی نظافت می‌كند. اواسط دوره، «قباد شمس‌الدینی» ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد دارد من را می‌كشد. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشك ‌ریزان گفت: همیشه می‌خواستم بدانم چه كسی دستشوییها را می‌شوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار مانده‌ام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا می‌كشت. 📚منبع : راوي: محمود حاجي زاده، ر.ك: شميم عشق ص 28 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. روز دوم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. 💦نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت: « بچه سرا یدار مدرسه مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش. » اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. نوجوانی 📚منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از کتاب دلیل 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍با احمد آقا و چند نفر از بچه های راهی زهرا سلام الله علیها شدیم. همیشه برنامه ما به این صورت بود که سریع از زهرا سلام الله علیها برمی گشتیم تا به جماعت مسجد امین الدوله برسیم. اما آن روز دیر راه افتادیم. گفتیم: نماز را در بهشت زهرا سلام الله علیها می خوانیم. به ابتدای جاده رسیدیم. 💦ترافیک شدیدی ایجاد شده بود. ماشین در راه بندان متوقف شد. احمد نگاهی به ساعتش کرد. بعد درباره صحبت کرد اما کسی تحویل نگرفت! احمد آقا از ماشین پیاده شد! بعد هم از همه معذرت خواهی کرد! گفتیم: احمد آقا کجا می ری؟! جواب داد: این راه بندان حالا حالا ها باز نمی شه، ما هم به نماز اول وقت نمی رسیم. من با اجازه می رم اون سمت جاده، یک مسجد هست که نمازم رو می خونم و بر می گردم. احمد آقا باز هم معذرت خواهی کرد و رفت. او هر جا که بود نمازش را اول وقت و با اقامه می کرد. در جاده و خیابان و ... فرقی برایش نمی کرد. همه جا ملک خدا بود و او هم بنده ی خدا. 📚منبع : کتاب عارفانه 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍...ابراهیم در یکی از مغازه های مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. 💦جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد. جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن می شم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره! گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم. 📚منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍رسیدم دو کوهه. علی اصغر رو دیدم که داره اینور و اونور می ره و نیروها رو جابجا می کنه. من را هم دید. اما اصلا تحویلم نگرفت. خیلی ناراحت شدم. ◼️پیش خودم گفتم: داداش بودن داداشای قدیم! اصلا انگار نه انگار که من اونجا بودم، رفت دنبال کارهاش و شب اومد و گفتش: حسین کجایی؟ گفتم: اون موقع که باید جلوی جمع تحویل می گرفتی، نگرفتی. الان که تک و تنها شدم اومدی سراغم که چی؟ گفت: اون موقع کار داشتم، موقع کار بود. داشتم نیرو جدا می کردم، سازماندهی می کردم، الان وقت استراحته، برادریمون سر جاش. 📚منبع : کتاب صادقی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍مادر که با یتیمی و نداری سلمان را بزرگ کرده بود می گفت: نرو! من شماها رو با یتیمی بزرگ کردم دیگه دلم نمی خواد بچه هاتم با یتیمی بزرگ بشن... سلمان اولش با احترام و ادب گفت: مادر جان! اگه من نرم ناموس ما در خطره... مادر متقاعد نمی شد. یک دفعه عصبانی شد و گفت: مگه فقط تو باید بری به انقلاب خدمت کنی؟ سلمان ناراحت شد و با آنکه همه عمرش سعی می کرد حرف، حرف مادر باشد حتی اگر علیرغم میل باطنی اش باشد اما ایندفعه گفت: نمی تونم به حرف شما گوش بدم. جنگه و حکم امام واجب. من باید برم... بعد زمان امام حسین علیه السلام را مثال زد و از بی غیرتی مردم آن زمان گفت. با چنان شور و حالی داشت از امام حسین علیه السلام می گفت که دیگر نه مادر و نه هیچ کس دیگری نتوانست در برابر او حرفی بزند! 📚منبع : هفته نامه یا لثارات الحسین علیه السلام، شماره 640 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
«آقا مرتضى، مصطفى را نديدى؟ فرستادمش دنبال چرم. هنوز برنگشته!» چرم را انداخته بود توى آب، نشسته بود لب حوض كتاب مى خواند. يك دستش كتاب بود، يك دستش توى حوض. اوستا به مرتضى گفت «حيفِ اين بچه نيست مى آريش سر كار؟ ببين با چه عشقى درس ميخونه. برادر بزرگش هستى. بايد حواست به اين چيزها باشه.» مرتضى گفت «خودش اصرار مى كنه. دلش مى خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم مى خونه. كارنامه اش رو ديدم. نمره هاش بد نيست.» 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب يادگاران | انتشارات روایت فتح | نفيسه ثبات 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍از مهم ترين خصوصيات علی زياد و بالايش بود.وقتی بچه دومم را باردار بودم (برادر شهيد كه 3 سال از او كوچك تر است)، باز به او محبت خاصي داشتم. 🌀وقتي كه اين بچه به دنيا آمد، علي ديگر روي زانويم نمي‌نشست‌. وقتي به او مي‌گفتم: چرا از روي زانويم بلند مي شوي‌؟ با همان لحن كودكانه اش به من مي فهماند كه نوزاد خيلي كوچك است و بايد به او توجه بيشتري بكنم. 🌐با آن سن كم، بالايي داشت و مثل آدم بزرگ ها رفتار مي‌كرد و رفتارهاي بزرگ ‌منشانه از او سر مي‌زد. به قدري مهربان و دوست داشتني و مظلوم بود كه دايم نگرانش مي‌شدم و دلم برايش تنگ مي‌شد. برخي اوقات كه به مدرسه مي‌رفت‌، دنبالش مي‌رفتم و از دور نگاهش مي‌كردم تا دلم آرام بگيرد.هميشه در مدرسه يا كوچه،در يك گوشه‌اي ساكت و آرام مي ايستاد و هيچ حرفي ‌نمي‌زد، ولي در اطراف او بچه‌هاي‌مدرسه از سر از پا نمي‌شناختند. 📚منبع : شاهد یاران / روایت مادرش 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍يكى مى خواست بياد تهران. نمى دانم وزير دفاع آمريكا بود يا نماينده سازمان ملل؟ خبر آوردند كه شاه گفته «هيچ اتفاقى نبايد بيفته». ♨️همين حرف براى محمد كافى بود. گفت «بايد بيفته!» رفيقى داشت توى اصفهان. اسمش سلمان بود. توى اين جوركارها با هم ديگر بودند. خودش هم كه تهران بود. درست همان وقتى كه قرار بود هيچ اتفاقى نيفتد، يك هلى كوپتر توى اصفهان افتاد پايين، دو تا اتوبوس سفارت آمريكا توى تهران رفت رو هوا. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍قصه‌ي همت،‌ بعضي صفحاتش،‌ مثل قصه‌ي خيلي‌هاي ديگر است و بعضي‌هاش فقط مال خود او است. او هم قصه‌ي به دنيا آمدنش هرچه بود،‌ مثل همه‌ي ما‌ وقتي آمد گريست. بچگي كرد. تا بزرگ شود، تسبيح تربت‌ها خورد. مدرسه رفت. حتي گاهي از معلمش كتك خورد و گاهي به دوستانش پس‌گردني زد. 💠بعضي تابستان‌ها كار كرد. دوست داشت بخواند،‌ ولي در كنكور قبول نشد. بعد دانش‌سرا رفت و معلمي كرد. او هم قهر و عشق،‌ هر دو،‌ را داشت. خنديد و خنداند. زندگي كرد. هم‌راه شد. رفت و گرياند. تنها چيزي كه او را در اين دو‎ْر ماندني كرد،‌ راهي بود كه به دل‌ها باز كرد و عشقي كه آفريد. قصه‌اش،‌ قصه‌ي دوستي است كه هم‌راه شد،‌ همسري است كه عشق ورزيد، پدري است كه دل كَند. قصه‌ي زندگي او گاه صفحه‌هايي دارد كه به افسانه مي‌ماند، اگر به آسمان راهي نداشته باشي. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊