eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷 ✍در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین. آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود كه تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر می‌شد. تقریباً من مانده بودم و احمد كاظمی وتعدادانگشت‌شماری از بچه‌ها. ♻️نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم كه خط را ترك كنیم یا حفظش نماییم. بعد از آنكه دو گلوله آر پی‌جی به طرف تانكهای دشمن شلیك كردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب برنگردیم. ♻️ما اصلاً از اینكه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم. خدا به ما لطف كرده بود كه از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید كاری بكنیم. دشت رو به روی ما پر از تانك بود. آنها برای پاتك آماده می‌شدند. ♻️تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجك برداریم و به طرف تانكها برویم. مطمئن بودیم اگر این كار را نكنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌كند. تعدادی نارنجك به كمرهامان بستیم و تعدادی داخل یك جعبه ریخته، به سمت تانكها رفتیم. ♻️ از خاكریز خودی كه رد شدیم، فقط من و شهید احمد كاظمی بودیم. مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم. فكر می‌كردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است. خیلی مضحك بود؛ جنگ تانك با نفر! من و احمد در آن زمان سبك وزن بودیم. در یك آنی از تانكها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجكها را می‌كشیدیم و آنها را داخل تانكها می‌انداختیم. عراقیها كه از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر كدام به طرفی افتاده بودند، متوجه حضور ما نبودند. ♻️یك گردان تانك به شكل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنكه عراقیها به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ كردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد. الآن كه فكر می‌كنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم كه آن شب مثل آنكه به ما الهام شده بود آن كار را انجام دهیم. راوي: سردار مرتضي قرباني، 📚منبع :ر.ك: فاتح خرمشهر، ص147 ـ145 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍سال 1366 بود و ستون گردان كنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت. باران بی‌امان می‌بارید و لباسها را خیس و سنگین كرده بود. ♻️گونیهایی هم كه عراقیها مثل پله زیر كوه چیده بودند؛ به‌خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشكل ودردسررزمندگان شده بود. ♻️ بچه‌ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشكل مواجه شده بودند؛ اما یك گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجیها كه پایشان را روی آن می‌گذاشتند،می‌پریدند. ♻️آن طرف آب و داخل غار می‌شدند. البته گونی هر از چندگاهی تكان می‌خورد. شاید آن شب غیر از من و یكی دو نفر، هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه علی آقا پله شده بود برای بقیه. ما كه از این راز باخبر شدیم، اشكهامان با باران قاطی شده بود. 📚منبع : راوي: محمود نوري، ر.ک: دليل، ص 239 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍زمستان سال 64 درتهران زندگی می‌كردیم. اسماعیل برای گرفتن برنج كوپنی می‌بایست مسیری را طی كند كه جز ماشینهای دارای مجوز نمی‌توانستند از آن محدوده عبور كنند. او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یك كیسه برنج با آن مسافت تقریباً یك كیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با خودروی سپاه برود كه نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد! 🔹گفت: اگر خواستی، همین طور پیاده می‌روم و گرنه نمی‌روم. او كیسه 25 كیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یك نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده كند. 📚منبع : راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 96 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍يكي از معجزات الهي كه منجر به پيروزي عمليات فتح‌المبين شد آخرين شناسايي شب قبل از عمليات بود. من، حسين قجه‌اي و محسن وزوايي براي يافتن بهترين مسير هدايت گردان به پشت جبهه دشمن و تصرف توپخانه آنها به مأموريت رفتيم. 🔴پس از اتمام كار شناسايي براي استراحت دور هم نشسته، كمپوتي را باز كرديم و در حاليكه آرام صحبت مي‌كرديم مشغول خوردن شديم و به يكديگر تأكيد مي‌كرديم كه قوطي خالي را با خود ببريم تا نشاني از خود به جا نگذاشته باشيم. با خوشحالي به مقر بازگشتيم و پس از ارائه گزارش كار، ناگهان به خاطر آورديم كه غفلت كرده و قوطي را همانجا گذاشته ايم. ديگر كاري نمي‌توانستيم بكنيم و فقط به خدا توكل كرديم. 🔵 اوايل شب بعد، چند ساعتي پس از حركت گردان، محسن وزوايي با بيسيم اعلام كرد كه راه را گم كرده است. همه نگران بودند حتي فرمانده‌مان حاج احمد متوسليان به سجده رفته و با گريه به پروردگار التماس مي‌كرد. چند لحظه بعد خبر داده شد كه گردان راهش را پيدا كرده و عمليات با رمز فاطمه الزهرا (س) آغاز شد. بعدها فهميدم فرمانده گردان مسير را از روي همان قوطي جامانده پيدا كرده است. هميشه مي‌گفتم خداوند اينگونه شري را به خير رقم زد. 📚منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍بچه ها، تا معبر دسته ى اول را پيدا نكردند و وارد جزيره نشدند، آرام نگرفتند. عراقى ها، نصف خاك ريز را باز كرده بودند و آب بسته بودند توى نيروهاى ما. از گردان، نيرو خواستيم كه با الوار و كيسه شن، جلو آب را بگيريم. 🎋وقتى كه آمدن، راه افتاديم سمت خاك ريز. ديديم زين الدين و يكى دو نفر ديگر، الوارهاى به چه بلندى را به پشت گرفته بودند و توى آب به سمت ورودى خاك ريز مى رفتند. 🍁گفتم «چرا شما؟ از گردان نيرو آمده.» گفت «نمى خواست. خودمون بندش مى آورديم.» 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💧روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم. 💦شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی‌شود، گفت: در ماشین طناب داری؟ پرسیدم: طناب برای چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده. 💦بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ 💦ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستاده‌اند و همگی به آن شخص می‌گویند: «! سلام، كمك نمی‌خواهید»؟ 💦وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم. ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ می‌خواهی شنا كنی؟ 💦من با ترس و خجالت گفتم: ‌جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو ، من هم آدمی مثل تو هستم. 💦وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، هستم. 💦تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد... 📚منبع : راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍀قبل از عملیات بدر بود. یکی - دو روز مانده به عملیات. بهش گفتم، این عملیات کارت خیلی سخته ها! گفت چه طور؟ گفتم آخه این اولین عملیاتیه که حمید کنارت نیست. باید تنهایی فرمان دهی کنی. گفت حمید نیست، خداش که هست. 📚منبع : وبلاگ 100 خاطره از شهدا، به نقل از کتاب باکری، انتشارات روایت فتح 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦مادر مي‌گفت «آخه پاهات از بين مي‌ره. تو هم مثل بقيه كفش بپوش،‌ بعد برو دنبال دسته.» ابراهيم چشم‌‌هايش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت «مي‌خوام براي امام حسين سينه بزنم. 💧شما با من كاري نداشته باشين.» 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦اهل نبود. اگر از کسی ناراحت بود مستقیم با خودش صحبت می کرد. می گفت که به چه دلیل از او ناراحت است. اما پشت سرش حرف نمی زد. بسیار کم حرف بود. اما وقتی صحبت می کرد، کلامش بسیار جامع و کامل بود. همه جوانب کار را می دید و بعد حرف می زد. لذا بچه ها روی حرف او حرف نمی زدند. از پول تو جیبی خودش همیشه به افراد مستحق کمک می کرد. البته به صورت مخفیانه. 💦زمانی که به جبهه می رفت معمولا به کسی نمی گفت. می ترسید که ریا و یا نیت غیر خدائی وارد کارش شود. پدرش هم به او آموخته بود که هر کاری انجام می دهی فقط برای رضای خدا باشد. چرا که امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: هرکس قلبش را (واعمالش را از غیر خدا) پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت. ✨غرورالحکم ص 538 📚منبع : کتاب مسافر کربلا 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦حرفي نزده بودند، ولي انگار همان اشاره كافي بود. مي‌گفت «وقتي مي‌خواستم دستش را ببوسم، به محاسنم دست كشيد.» 💦اين را كه مي‌گفت، اشك مي‌دويد توي چشم‌هاش. از پيش امام آمده بود. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
زارعى در عملیات رمضان، لحظهاى آرام و قرار نداشت. گاهى پشت تیربار بود و گاهى نارنجك پرتاب می كرد. گمان كنم بیش از 300 - 400 گلوله آر پى جى به سوى تانكهاى دشمن شلیك كرد. وقتى گردان می خواست عقب بیاید، او نمی آمد. با اصرار و تحكم و دستور، او را عقب آوردیم. مبهوتِ چهره نورانى آن قهرمان دلاور بودم كه چشمم به گوشش افتاد. خون در گوشش خشكیده بود. 📚منبع : راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: ده مترى چشمان كمین،ص 249. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍سردار «علی چیت‌سازیان» تقوای عجیبی داشت. روزی كه از همدان به سمت منطقه یك می‌آمدم، خانمی دبه‌ای از شیره ملایر به من داد و گفت: این را به آنهایی كه به خدا نزدیك‌تر هستند، برسان!. 💦مطمئناً‌ نظرش تمامی بچه‌های جنگ بود؛ ولی من كه حال و هوای معنوی بچه‌های اطلاعات و عملیات را دیدم، آن را به تداركاتِ واحد آنها تحویل دادم و اولین قاشق از آن شیره را به علی آقا دادم. 💦بعد از آنكه علی آقا و دیگر بچه‌های اطلاعات خوردند، حرف آن خانم را برای آنها ذكر كردم؛ یك دفعه اشك در چشمان علی آقا نشست. دستهایش را به طرف آسمان برد و گفت: خدایا! چگونه جواب این مردم را بدهیم؟ 💦البته ایشان به این هم راضی نشد تا آنكه گفت: «به آن خانم بگو مرا حلال كند.‌» زیرا خود را جزء كسانی كه به خدا نزدیك‌تر هستند نمی‌دانست. 📚منبع : ر.ك: دليل، ص 66 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊