#یادی_از_شهدا
خوابی که دختر شهید را به آغوش پدرش رساند
🌷🌷🌷 با سمیه که همکلام میشوم از خوابی که سال گذشته دیده است تعریف میکند و میگوید: سال گذشته چند روز قبل از اینکه شهدای گمنام را به درود نیشابور بیاورند خواب دیدم در یک حسینیه خیلی بزرگ تابوت دو شهید گذاشتهاند و یکی از تابوتهایی که رو به قبله بود را نشانم دادند و گفتند این تابوت روبه قبله پدر شماست در همان حال گفتم این که اسمی ندارد نزدیک تر که رفتم روی تابوت با خط خوش نوشته شده بود شهید سیدعلی اکبر حسینی؛ با مادرم تماس گرفتم و گفتم دررود خبری است و آنجا بود که فهمیدم قرار است دو شهید گمنام در درود به خاک سپرده شوند.
وی ادامه میدهد: چهارم خرداد ماه سال 93 روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) پیکر دو شهید گمنام دفاع مقدس وارد روستای دررود شد خیلی بی تاب بودم هر چه گفتم این شهید پدر من است کسی باور نکرد و میگفتند به خواب که اعتباری نیست، نمیشود تنها به یک خواب بسنده کرد.
هنوز صحنهای را که روی تابوت نوشته شده بود علی اکبر به یاد دارم از آن زمان هر وقت به دررود میآمدم ساعتها بر مزار این شهید گمنام اشک میریختم چون به دلم برات شده بود که این شهید پدر من است، همه میگفتند خودت را اذیت میکنی. میگفتم بهرحال این شهید هم گمنام است و خانوادهای ندارد من بجای خانوادهاش به دیدارش میآیم و در این یک سال با این شهید به اندازهای خو گرفتم که به این باور رسیدم پدرم است.
دختر شهید سید علی اکبر حسینی در حالی که چشمانش پر از اشک است و مدام آنها را با دستانش پاک میکند میگوید: در تمام این سالها تنها دو بار خواب پدر را دیدم یک بار زمانی که تنها 6 سال داشتم و دیدم درب حیاط در میزنند؛ در را باز کردم دیدم کسی نیست، دیدم یک نفر جلوی من زانو زد نگاه که کردم پدر بود که مرا در آغوش گرفت.
سال گذشته که دوباره خواب پدر را دیدم اما کسی باور نمیکرد این شهید، پدر من باشد پس از آزمایشات هر روز منتظر خبر خوش بودم یک شب دیگر پدر به خوابم آمد و گفت من از این بالا مراقبت هستم این بار مطمئنتر شدم و به همسرم گفتم من مطمئنم که این شهید پدرم هست.🌷🌷🌷
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم.
مادر آمد. گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه.
علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت «دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
دستم را کشید، برد گوشه ی حیاط. گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میفته گردن تو.»
پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.🌷🌷🌷
#شهید_حجت_الاسلام_مصطفي_رداني_پور
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
شهیدی که عید قربان به مسلخ عشق رفت
🌷🌷🌷 روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه است. همکار سرلشکر بابایی- سرهنگ طیب - یک لحظه نگاهش به گوشه سمت راست چادر محل استقرارشان افتاد. تیمسار بابایی را دید که با لباس احرام در حال گریستن است. بسیار متعجب شد از خود پرسید:«ایشان کِی تشریف آوردند؟ کِی مُحرِم شدند و خودشان را به عرفات رساندند؟» در این فکر بود که نکند که اشتباه کرده باشد. خواست مطمئن شود دوباره نگاه خود را به همان گوشه چادر انداخت ولی این بار جای او را خالی دید.
امروز عید قربان است. برای شروع عملیات، تیمسار دستور می دهد هواپیما را مسلح کنند. همکار شهید بابایی پیشنهاد می دهد که امروز عید است . چطور است کار را به فردا موکول کنیم؟ و بابایی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:«امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل (ع) به مسلخ عشق رفت».
عملیات آغاز شد. هواپیما پس از مانوری در آسمان به منطقه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تأسیسات دشمن، آنجا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و تیمسار فریاد می زند:«الله اکبر- الله اکبر! می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن».
پس از چند لحظه باران گلوله و موشک بود که بر سرِ دشمن فرو ریخته می شد.
هنگام پایان کار و برگشت، هواپیما 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشد و بعثیان به هر سوی در حال فرارند. هواپیما در حال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را در حال طواف می یابد:
- لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...🌷🌷🌷
#شهید_عباس_بابایی
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهان
🌷🌷🌷 روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي به دست نيامده بود.
قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود.
کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند.
آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين مراسم تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسین پرزه اي، اعزامي از اصفهان»🌷🌷🌷
#شهید_حسین_پرزه_اي
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
شهيد ستاري به روايت همسر
🌷🌷🌷 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.»
تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم🌷🌷🌷
#شهید_تیمسار_منصور_ستاری
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد!
🌷🌷🌷 پاسدار شهيد احمد خادم الحسينى در سال ١٣٣٢ در شيراز متولد شد. از همان دوران نوجوانى در کنار تحصيل، شبانه کار مى کرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در اولين مأموریت به کردستان رفت. در دوران جنگ تحميلى چند بار به جبهه رفت و یكبار مجروح شد. سرانجام در مورخه ۶١/٢/٢٠ در مرحله اول عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسيد. آنچه می خوانید روایتی از مراسم تدفین این شهید بزرگوار:
در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم.
وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.
پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند.
وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم.🌷🌷🌷
#شهید_احمد_خادم_الحسينى
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#شجاعتـــ__✒️
🍁خبر دادند ڪه ستونے از خودروهاـے ضد انقلاب از جاده هاـے مرزـے وارد ڪشور شدند.
🍁بالگرد #شیرودـے همراه با یڪ بالگرد دیگر بہ پرواز درآمد در میان ارتفاعات متوجہ ستون ضدـانقلاب شد.
🍁 شیرودـے بہ سمت ابتداـے ستون شیرژه رفت و شروع به شلیڪ ڪرد خودرو هاـے ضد انقلاب یڪے یڪے در آتش مےسوخت
🍁بالگرد دوم نیز همین ڪار را انجام داد بعد هم پشت بیسیم بہ شیرودـے اعلام ڪرد: مهمات من تمام شد.
🍁من بر میگردم شیرودـے هم آماده بازگشت شد نگاه دیگرـے به جاده انداخت. همہ ماشین ها در حال سوختن بودند.
🍁یڪ دفعہ دید ڪه فرمانده ضد انقلاب سوار بر یڪ جیپ فرار ڪرد! شیرودـے به سراغ او رفت. اما حتے یڪ گلولہ نداشت
🍁فڪرـے به ذهنش رسید او ڪاری ڪرد ڪه ڪمڪ خلبانش ، هنوز هم از نقل این ماجـرا وحشت دارد!
🍁بالگرد را آن قدر پایین برد ڪه پشت ماشین قرار گرفت. بعد هم با اسڪے هاـے زیر بالگرد به شیشہ عقب ماشین زد و خودرو را از روـے جاده بلند ڪرد !
🍁روـے دره ڪه قرار گرفت ، سر بالگرد را پایین آورد. لحظاتے بعد در انتهای دره صداـے انفجار آمد حالا مأموریت تمام شده بود شیرودـے آماده بازگشت شد.
📘برگرفتہ از ڪتاب بر فراز آسمـان
💠ڪانال فراموش نشدنے ها💠
#یادی_از_شهدا
کوخ نشینان کُرد
🌷🌷🌷 دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
– رانندگی بلدی؟
– کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
«آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....🌷🌷🌷
#شهید_علی_چیت_سازیان
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
💠اللّهمّ ارزقنا منازل الشّهداء، و عیش السّعداء، و مرافقه الانبیاء، انّک سمیع الدّعاء.
پروردگارا مقام شهدا را نصیبمان کن،و زندگی سعادتمندان،و همراهی انبیا،همانا تو شنونده دعا هستی.
♻️اصول کافی، ج ۱،ص ۴۱۷ ـ ۴۱۸
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 در جبهه، شهید فهمیده به اتفاق دوست شهیدش "محمدرضا شمس"، در سنگری واحد قرار داشت كه در هجوم عراقی ها به خرمشهر محاصره شد. محمدرضا شمس دوست و همسنگر حسین زخمی شد و حسین با سختی و مرارت فراوان او را به پشت خط رساند و به جایگاه قبلی خود بازگشت.
او با مشاهده تانكهای عراقی (ظاهراً 5 دستگاه تانک) كه به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آن ها بودند تاب نیاوردند و در حالی كه تعدادی نارنجك به كمرش بسته و در دستش گرفته بود، به طرف تانك ها حركت كرد.
در این هنگام تیری به پایش اصابت كرد و او از ناحیه پا مجروح شد؛ اما نتوانست در اراده محكم و عزم پولادین او خللی ایجاد كند، از این رو بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی ساخت و از لابلای امواج تیر كه از هر سو به طرف او می آمد، خود را به تانک پیشرو رساند و با استفاده از نارنجک، موفق شد كه تانک را منفجر كند و خود نیز تكه تكه شود.
به مجرد انفجار تانك مهاجمان گمان كردند كه حمله ای صورت گرفته است، لذا روحیه خود را باختند و با سرعت هرچه تمامتر تانک ها را رها كردند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه، حلقه محاصره شكسته شد و پس از مدتی نیروهای كمكی هم سر رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاكسازی كردند.🌷🌷🌷
#شهید_محمدحسین_فهمیده
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
📣 مسئولین بخوانند
✅ نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی می کردیم.
به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم:
«مادر جان! نانوایی بسته بود؛ می ری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟»
گفت: «بله، چرا که نه؟» بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.
پرسیدم: «چرا با موتور نمی ری؟»
گفت: «پیاده می رم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله.نمیتوانم استفاده شخصی از آن بکنم!»
🔅شهید محسن احمدزاده
👥کانال افسران:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
#یادی_از_شهدا
شهیدی که قبرش را به اندازهی تن بی سرش آماده کرده بود
🌷🌷🌷"من شرم مي كنم در روز قيامت در پيشگاه اربابم امام حسين سر در بدن داشته باشم"
او به آورزوی خود می رسد و در عملیات فتح المبین در شوش با اصابت خمپاره ای به سر او سرش از بدنش جدا مي شود و به شهادت می رسد.
شهید حاج شیر علی سلطانی (ذاکر اهل بیت (ع)) در سال ۱۳۲۷هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک قوامی شیراز دیده به جهان گشود .
شهید سلطانی تحصیلات خود را از همان مکتب خانه شروع نمود سپس تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد. به علت شور علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۹به خاطر علاقه اش به سپاه به عضویت این نهاد مردمی درآمد شهید سلطانی در سپاه بعنوان الگوی بارز تقوا و اخلاص و صفا و صمیمیت شناخته شد خصوصا خضوع و افتادگی او بسیار چشم گیر بود به نحوی که پاسداران و بسیجیان او را به عنوان یک معلم اخلاق می نگریستند.
شهادت
شهید سلطانی از مدت ها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ای است که از قبل در گوشه ای از کتابخانه مسجد المهدی (که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود و شبها را در آن به راز و نیاز و دعا با معبودش می پرداخت . مقبره ای که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند نمود.🌷🌷🌷
#شهید_حاج_شیرعلی_سلطانی
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
راز شهیدی که قبل از شهادتش مزاری به اندازه ی پیکر بی سرش برای خود مهیا ساخت :
حرفش این بود ((من شرم میکنم روز قیامت در پیشگاه اربابم امام حسین.ع. سر در بدن داشته باشم ))
.
وسط حیاط مسجد مقداری خاک ریخته شده بود و در کتابخانه باز بود. نگاهی به داخل کتابخانه انداختم. حاج شیرعلی گودالی حفر کرده بود، اصلا متوجه من نبود .
_سلام حاجی، خسته نباشی
_سلام علیکم و رحمه الله
گودال درست شبیه یک قبر بود. حتی لبه و لحد هم داشت. حاجی سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد، بهت زده گفتم: پناه برخدا، این مال کیه؟!
لبخندی زد و گفت پناه بر خدا نداره مومن! قبر حقیر فقیر، شیرعلی سلطانی
خیلی سعی کردم تعجبم را از او پنهان کنم. با ترس و دلهره توی قبر نگاه کردم.خیلی کوچکتر از قد رشید او به نظر میرسید!
وقتی حاجی شهید شد پیکر ((بی سرش)) را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکرش اصلا کوچک نبود .
قسمتی از وصیت زیبای شهید:
(( دو سخن دارم که بعنوان پوستر چاپ شود تا منافقین و ضدانقلاب بدانند ما با خونمان از ولایت فقیه حمایت خواهیم کرد، آن دو سخن این است :
بار الهی از ساحت مقدست تقاضا دارم آن هنگام که به فیض شهادتم میرسانی ابتدا قلبم را از کار مینداز تا در آخر لحظات آخر عمرم بیاد تو و امام زمانم .عج. بوده و با تمام توانم فریاد بزنم خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی .عج. خمینی را نگه دارد.
اگر با ریختن خون ناقابل من فرج مولایم امام زمان .عج. را نزدیکتر میکند، پس ای خمپاره ها بر من ببارید و خونم را بریزید.
به امید دیدار در بهشت موعود در کنار دست امام حسین .ع. و همه خوبان عالم.
برادر شما شیرعلی سلطانی))
جبهه شوش دانیال _ 60/12/29
شهید حاج شیرعلی سلطانی
تولد 1327/1/4 شیراز
سمت :مسؤول تبلیغات لشکر 19 فجر
شهادت 1361/1/2 شوش_عملیات فتح المبین
منبع :فلش کارتهای شهدای شیراز و کتاب دیوان حق و باطل اشعار سردار شهید حاج شیرعلی سلطانی
✍این شهید عزیز شاعر هم بودن.. این کتاب رو حتما ببینید
مزار: شیراز.مسجد المهدی واقع در زرهی
🌷عکس قبر کنده شده توسط شهید را در عکس مشاهده میکنید🌷. .
#خامنه_ای_دات_آی_آر
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#شهدای_مدافع_حرم
#یادی_از_شهدا
شهیدی که برای اولین بار بعد از شهادتش زائر امام رضا(ع) شد
🌷🌷🌷 وقتی نامش را غلامرضا گذاشتم وی را به امام رضا(ع) سپردم و از حضرت خواستم نگهدار و حافظ فرزندم باشد. غلامرضا صحیح و سالم بزرگ شد تا اینکه به سن 18 سالگی رسید. بسیار آرزو داشت به مشهد برود و امام رضا(ع) را زیارت کند ولی تا آن موقع قسمتش نشده بود که زائر حضرت شود.
برای جبهه ثبت نام کرد ابتدا راضی نمیشدم که به جبهه برود ولی به هر حال مرا راضی کرد و روانه جبهه شد پیش از رفتن به من گفت به مدت سه ماه باید جبهه بمانم بعد از سه ماه برمی گردم و با هم به مشهد میرویم ولی رفت و پیکر پاکش بعد از 40 روز برگشت.
مادر شهید گفت: غلامرضا در حالی شهید شد که به آرزویش یعنی زیارت امام رضا(ع) نرسید ولی با عنایتی که امام رضا(ع) از زمان تولدش به وی داشت باز هم عنایتش را شامل حال فرزندم کرد و غلامرضا بعد از شهادتش زائر امام رضا(ع) شد.
وی در خصوص ماجرای زائر امام رضا(ع) شدن این شهید بیان کرد: وقتی غلامرضا شهید شد جنازهاش را اشتباهی به جای یک شهید دیگر به مشهد میبرند و در حرم امام رضا(ع) پیکر پاکش را زیارت دادند ولی موقع تدفین اتفاقی پلاکش را دوباره میبینند و متوجه میشوند که غلامرضا شهید مشهد نیست و به جای یک شهید دیگر اشتباه به مشهد بردهاند.
این مادر شهید خاطر نشان کرد: وقتی متوجه میشوند که غلامرضا شهیدی از مشهد نیست موضوع را گزارش میدهند و سپس با ما تماس گرفتند و جریان را گفتند و بعد از چند روز پیکر شهید غلامرضا ذاکریان از مشهد و زیارت امام رضا(ع) برگشت و در گلزار شهدای مهدیشهر آرام گرفت. شهید غلامرضا ذاکریان 24 فروردین سال 65 در عملیات والفجر 8 و در منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.🌷🌷🌷
#شهید_غلامرضا_ذاکریان
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
شهیدی که تصویرش بر دیوار اتاق رهبر انقلاب است
🌷🌷🌷 سالهاست عکسی از یک شهید را در صفحات مختلف اینترنتی، وبلاگها، سایتها و حتی بر دیوارهای شهرها میبینیم. عکس شهیدی که با لباس بارانی آبی خود و کلاهی که به گفته مادرش او برای فرزندش بافته است، از مظلومیت شهدایمان در دل صحراهای جنوب سخن میگوید
هادی ثناییمقدم یازدهم تیرماه 1351 در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دیماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت.
همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تیر میگویند و یادآور میشوند که هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانسها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانسها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آوردند ولی خبری از پیکر هادی نبود.
تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پیکر شهید هادی ثناییمقدم چه آمده است؟ عدهای میگویند احتمال دارد گلوله خمپارهای به کنار پیکرش خورده و او را در زیر خاک پنهان کرده و همین امر باعث شده است که آمبولانسها او را پیدا نکنند.
سالها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در شهرمان باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا میرود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند میشود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثناییمقدم به تصاویر شهدا نگاه میکند و به یک عکس خیره میشود و ناگهان فریاد میزند این هادی منه.... این هادی منه... .
خانوادههای شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع میشوند. کسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه میرود و میگوید این عکس را از کجا آوردهاید؟ چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمیدانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهید میگوید: این هادی منه... من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه...🌷🌷🌷
#شهید_هادی_ثنایی_مقدم
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ یک ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ،
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ. ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...🌷🌷🌷
📝 خاطره ای زیبا از #شهید_حسین_خرازی
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
✅ شهیدی که ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺷﻬﯿﺪ "ﻋﻠﯽ ﺍﻗﺒﺎﻟﯽ ﺩﻭﮔﺎﻫﻪ" ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﻡ ﮐﺮﻭﺯ، سوپر من، مردعنکبوتی، و دیگر شخصیت های سینمای خیالی امریکا هالیوود ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ گمنام ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻣﯽﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺖ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﺑﺎ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﺮﻟﺸﮑﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ، «ﻋﻠﯽ ﺍﻗﺒﺎﻟﯽ ﺩﻭﮔﺎﻫﻪ» ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺠﯿﺐ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﯾﺪ.
🔷 ﺍﻭ ﺍﻫﻞ ﺭﻭﺩﺑﺎﺭ ﺍﺳﺘﺎﻥ ﮔﯿﻼﻥ ﺑﻮﺩ. ﻭﯼ ﺩﺭ ۲۵ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺟﻨﮕﻨﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ بیست و هفت ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺮﮔردی ﺟﺰﻭ ﺍﻓﺴﺮﺍﻥ ﺍﺭﺷﺪ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪ. ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ«ﻋﺒﺎﺱ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ» ﻭﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﺧﻠﺒﺎﻥ«ﻣﺼﻄﻔﯽ ﺍﺭﺩﺳﺘﺎﻧﯽ» ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺤﺖ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ: ﻭﯼ ﺗﮑﻤﯿﻞ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﻠﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ۲۲۰ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۴۷ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻭﯾﻠﯿﺎﻣﺰ ﺷﻬﺮ ﻓﻨﯿﮑﺲ ﺍﯾﺎﻟﺖ ﺁﺭﯾﺰﻭﻧﺎﯼ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ با ﮐﺴﺐ ﺭﺗﺒﻪ ﻧﺨﺴﺖ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ۴۰۰ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺧﻠﺒﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﺭﺍ نیز ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﻮﺩ.
ﺍﻣﺘﯿﺎﺯﺍﺕ ﺧﻠﺒﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻭﯾﻠﯿﺎﻣﺰ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ ﺷﺎﻣﻞ ﺭﮐﻮﺭﺩﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺛﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﻫﺎﯼ ﺟﻨﮕﯽ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﺍ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﻧﻤﻮﺩ. ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻟﻘﺐ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۵۳ ﺟﻬﺖ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺳﯽ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻋﮑﺲ ﻫﺎﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﮔﺮﺩﯾﺪ.
💐 ﺷﻬﺎﺩﺕ:
ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻭﻃﻦ ﺩﻟﯿﺮ ﺍﮐﺜﺮ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﯿﺮﻭﮔﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻕ ﻋﺮﺍﻕ را ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻃﺮﺡ ﻫﺎﯼ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﻭﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ۳۵۰ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻨﯽ ﻧﻔﺖ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﻪ ﺻﻔﺮ ﺑﺮﺳﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺻﺪﺍﻡ ﺟﻨﺎﯾﺘﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ همین دلیل به ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻄﻬﺮﺵ ﺩﺭ ﻧﯿﻨﻮﺍ ﻭ ﻧﯿﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺻﻞ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﺪﻓﻮﻥ گردید.
⬇ ﺷﺮﺡ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺑرای ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﮔﻤﻨﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺍﺭﺗﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ.
ﻭﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ «ﺍﻟﻌﻘﺮﻩ» ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﻣﺰﺩﻭﺭﺍﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﻣﻬﻠﮑﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﺎﻩ ﺟﻨﮓ ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﮕﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺭﻋﺐ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ، ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﻮﺍﺯﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﻠﻠﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺳﺮﺍ، ﺑﻪ ﻓﺠﯿﻊﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﯿﺮﺣﻤﺎﻧﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ.
ﺑﺪﺳﺘﻮﺭ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﻠﻌﻮﻥ، ﺩﻭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﯿﭗ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻄﻬﺮﺵ ﺩﺭ ﻧﯿﻨﻮﺍ ﻭ ﻧﯿﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺻﻞ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﺷﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺣﺪﯼ ﻭﺣﺸﯿﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﮊﯾﻢ ﺑﻌﺜﯽ ﺩﺭ ﺗﻼﺷﯽ ﺑﯿﺸﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﭘﻮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﻫﻮﻟﻨﺎﮎ، ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺍﺯ ﺍﻋﻼﻡ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﯽ ۲۲ ﺳﺎﻝ ﻫﯿﭽﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻼﻋﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻭﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺮﺩﺍﺩ ﺳﺎﻝ ۱۳۷۰، ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﻭ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ، ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﻤﯿﺘﻪ ﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻠﯽ ﺻﻠﯿﺐ ﺳﺮﺥ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻣﺒﻨﯽ ﺑﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﺍﻇﻬﺎﺭﺍﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﻋﺮﺍﻗﯽ، ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﻗﺒﺎﻟﯽ ﺩﻭﮔﺎﻫﻪ ﻣﺤﺮﺯ ﺷﺪ.
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻄﻬﺮﺵ ﮐﻪ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺤﺎﻓﻈﯿﻪ ﻧﯿﻨﻮﺍ ﻭ ﺑﺨﺸﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺯﺑﯿﺮ ﻣﻮﺻﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﭘﯿﮕﯿﺮﯼ ﮐﻤﯿﺘﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺍﺳﺮﺍ ﻭ ﻣﻔﻘﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﮐﻤﯿﺘﻪ ﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻠﯽ ﺻﻠﯿﺐ ﺳﺮﺥ ﺟﻬﺎﻧﯽ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﯿﮑﺮﻫﺎﯼ ﻣﻄﻬﺮ ﺗﻨﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ۲۲ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﻭﻃﻦ، ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺰﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ، ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﯿﻬﻦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﻠﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺻﺒﺤﮕﺎﻩ ﺳﺘﺎﺩ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻨﺠﻢ ﻣﺮﺩﺍﺩﻣﺎﻩ ۸۱ ﺩﺭ ﻗﻄﻌﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﺎﻥ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﯾﺮ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻧﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﯿﻔﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻠﯽ ﺭﺍ نمیشناختیم.
"یادش گرامی و ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ"
https://telegram.me/joinchat/BfCo8TvROflV8EE2mHz43A
🔶سالروز شهادت شهید حاج حمید تقوی
🔹چفیه اش با گلوله سوراخ شده بود. تعجبم را که دید، خندید و گفت: تکتیرانداز دشمن چفیه ام را دیده و زده، اما خودم را نه.
🔹گفتم: شما که میگویی مستشارنظامی هستی، پس خودت نجنگ؛ بگذار عراقی ها بجنگند.
از حرفم ناراحت شد
🔹حاج حمید گفت: من سرباز حرم و اسلامم. در عراق از حدود کشور خودم دفاع میکنم تا جنگ به #ایران نرسد.
منبع:روایتگر
👥کانال افسران جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»🌷🌷🌷
#شهید_احمد_علی_نیری
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
☀️روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی تلگرام
از علامه طباطبایی (ره)سوال شد: شهید را چرا«شهید» می گویند؟ آیا برای این است که در میدان نبرد و جهاد است؟
فرمودند: نه، بالاتر. برای اینکه حاضر در مقام است و مقام، صعود اعمال است.
⚡️آشنای آسمان، ص110
🍀کلام شهید
انقلاب اسلامی که آرزوی انبیاء الهی ، ائمه طاهرین و مومنین و مومنات و مستضعفین عالم به رهبری امام خمینی(ره) و ایثار و فداکاری شهدا و خانواده آنها ، جانبازان و خانواده محترم و امت شریف و مقاوم ایران اسلامی محقق شد فراموش نشود از مساعدت و همکاری و رهبری عزیز دست بر ندارید .
🌷سردار سامرا شهيد سيد حميد تقوي فر
⚡️منبع پايگاه سنگر شهدا
🍀خاطره شهید
در عملیات مطلع الفجر در ارتفاعات انار بودیم و باید تپه ها را می گرفتیم. هر طرحی دادیم، به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح، ابراهیم رفت روی یک تخته سنگ ایستاد و شروع کرد به گفتن اذان. ما داد زدیم: بیا عقب! الان می زننت! اما او تا آخر اذان را گفت. صدای تیراندازی عراقی ها قطع شد. همان موقع گلوله ای به گردن ابراهیم اصابت کرد و او را به عقب آوردیم. لحظاتی بعد دیدیم 18 عراقی آمدند و خودشان را تسلیم کردند. یکی از آن ها می گفت: وقتی در اذان نام امیرالمومنین علیه السلام را آورد، با خودم گفتم تو با برادران خودت می جنگی، نکند مثل ماجرای کربلا اتفاق بیفتد. این 18 اسیر عراقی به ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدند و همگی آن ها در سال 65 درعملیات کربلا 5 شهید شدند؛ و ما آن روز توانستیم تپه مورد نظر را هم آزاد کنیم.
🌷شهید ابراهیم هادی
⚡️منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
@majnon100