eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
در اولین ساعت عملیات خیبر ، 900 نفر به اسارت در آمدند . در بین این اسیران ، یک سرتیپ عراقی هم که فرماندهی نیروها را به عهده داشت بود. حمید خطاب به آنها گفت : مواظب خودتان باشید ، اگر قصد فرار یا کار دیگری را در سر داشته باشید ، همه تان را به رگبار می بندیم . سرتیپ عراقی پرسید : شما چطور به این جا آمدید؟ حمید شوخی ، جدی به او گفت : ما اردن را دور زدیم و از طرف بصره به این جا آمده ایم. سرتیپ عراقی مجددا پرسید: پس آن نیروهایی که از روبرو می آیند از کجا آمده اند؟ حمید با دست به زمین اشاره کرد و گفت: از زمین روئیده اند! این جا بود که چشم های فرمانده عراقی داشت از حدقه بیرون می زد....!! 📕 سايت ابر و باد 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
حاج قاسم نقل می‌کند یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال‌ها دنبالش بودیم ، هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می‌کرد و هم تعداد زیادی از بچّه‌های ما را شهید کرده بود را با روش‌های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آن‌ها او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم ، در جلسه‌ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم ، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس‌العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم ، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم ، آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمی‌شوم که چرا باید این کار را می‌کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟ رهبری گفتند ، مگر نمی‌گویی دعوتش کردیم؟! بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند، حتماً دستگیرش کنید. و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می‌کنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی..... 📕 ذوالفقار 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
آخوندی در تمام عملیات ‌ها با اطمینان به پرودگار متعال وارد خط می‌ شد و اصلاً هراسی از امکانات نظامی دشمن نداشت ، در منطقه عملیاتی مهران گردان ما در وضعیت بدی قرار گرفت ، تعداد بسیاری از افرادمان به شهادت رسیدند ، محمد جواد بی سیم را به فانسقه‌ اش بست و در حالی ‌که با بی ‌سیم صحبت می ‌کرد ، آرپی جی را برداشت و به طرف تانک ‌های عراقی شلیک نمود. گلوله ‌های پی‌درپی تانک ‌ها را منهدم می ‌ساختند ، از صدای انفجارهای مداوم گوش‌ های محمد جواد شروع به خونریزی کرد ، اما او استوار و محکم در مقابل حملات ایستاد. نیروها یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند ، منطقه آرام شد ، به اطرافم نگاه کردم ، تانک‌ های سوخته دشمن شلیک آنان را در ذهنم تداعی نمود. بار دیگر با یاری خداوند متعال و استقامت آخوندی پیروز شدیم. محمد جواد در یکی دیگر از عملیات‌ ها چنان شجاعانه ایستاد که پس از اتمام عملیات بچه ‌ها طاقت دیدن چهره‌اش را نداشتند ، او با محاسنی سوخته و دست ‌هایی تاول‌ زده تفنگش را در دست گرفت و فریاد زد ، الله اکبر ، الله اکبر .... 📕 خاكريز رشد 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
محمد قبل از آخرین اعزام وقتی به مرخصی آمده بود به ما گفت ، می‌خواهم شما را به مشهد ببرم. ما را به زیارت امام رضا (علیه السلام) برد یک بار وقتی از حرم بیرون آمدیم ، نگاهش کردم همه محاسنش از شدت گریه و زاری خیس شده بود . به محمد گفتم من را آوردی زیارت یا آمده‌‌ای کار خودت را پیش امام رضا (علیه السلام) راه بیندازی؟! گفت: شرمنده‌ام جبران می‌کنم ! انگار وعده شهادت را از امام رضا (علیه السلام) گرفته بود. به محمد نگاهی کردم و گفتم ، محمد جان کار خودت را کردی دیگر . در نهایت هم در 8/8/95 با اصابت گلوله به پیشانی‌اش به آرزویش رسید و نذرش را با ریختن خونش در راه اسلام و یاری دین پیامبر اکرم (صل الله علیه وسلم) ادا کرد.... 📕 نیمه پنهان ماه 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
چند ساعت بعد از عقد با همسرش رفته بودند توی اتاق ، براشون چای بردم ، دیدم کتاب هایش رو گذاشته وسط ، از زندگی ائمه و حضرت زهرا (س) برا همسرش می گفت ، بهش گفتم ، برای خوندن این کتاب ها فرصت زیاده ، گفت ، مادر جان ، لازمه همسرم با زندگی حضرت زهرا (س) آشنا بشود .... 📕 ستارگان خاکی ، ج22ص43 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌱 🌺@shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
احمد وقتی می خواست به جبهه برود ، پیش من آمد و تقاضا کرد تا اجازه بدهم و به جبهه اعزام شود . به او گفتم ، از پدرت اجازه بگیر . گفت ، مادر جان شاید پدر راضی نباشد ، بعد مرا به حضرت زهرا (س) قسم داد و گفت ، اگر در قیامت خانم فاطمه زهرا (س) ، بگویند چرا به جبهه نرفتی ؟ ، جواب او را چه بدهیم ؟ و با گریه ادامه داد ، من جواب شهدا را چه بدهم ؟ ، جواب آقا امام حسین علیه السلام را چه بگویم ؟ آنقدر گفت تا من راضی شدم ..... 📕 پلاک 10 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
علی رضا در شبی که فردای آن روز عازم جبهه بود ، خوابی دید و برای مادرش تعریف کرد و گفت ، خواب دیدم در تاریکی شب ، پشت خاکریز عراق هستیم و دشمن با نیروی زیاد و سلاح های مدرن آماده شده و ما می ترسیم . در همان لحظه سوار سفید پوشی با شمشیر برهنه از سمت راست خاکریز ظاهر شد و گفت ، نترسید ! ، من به کمک شما آمده ام و آنها را یکی یکی به زمین می ریخت.... 📕 پلاک 10 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🔻 🔅 به یاد می‌آورم اگر می‌دید که در نماز اول وقت قدری سستی می‌کنیم می‌گفت:"نماز مثل لیمو شیرینه باید زود ادا شه چون اگر وقتش بگذرد تلخ می‌شه" همین جمله‌اش راغب می‌کرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچ وقت نمی‌گفت بلندشید الان نماز اول وقت بخونید. راوی همسر یاد شهدا با صلوات🌹 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
روی سینه و جیب پیراهنش نوشته بود ، آنقدر غمت به جان پذیرم حسین تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین بهش گفتند ، محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟ گفت ، میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم ! بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده درست تیر خورده بود وسط این شعر ... 📕 پلاک 10 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
هر وقت عزم رفتن به جبهه رو داشت ، به او می گفتم ، امیر جان ، فعلا در سنگر دانشگاه خدمت کن ، الان مملکت ما به متخصص نیاز دارد و از این ها گذشته ، شما تنها پسر خانواده هستید و خدمت به مادر و خانواده واجب تر است و ما سرپرستی به غیر از تو نداریم ... می گفت ، مادر ، فعلا جبهه ها از هر امری واجب تر است و باید مطیع امر رهبر باشیم.... (امیر) 📕 پلاک 10 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
او در خانواده ای مذهبی و مؤمن بزرگ شده بود ، سال 56 بود که به دنبال ما می آمد و می گفت ، بریم مرگ بر شاه بازی کنیم . روی دیوار خانه های ساواکی‌ها شعار می نوشت و فرار می کردیم . زمان جنگ مدتی در غرب بود بعد به جنوب رفت و چند باری مجروح شد و در عملیات کربلای 1 ، در مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد..... 📕 پلاک 10 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
یه بسیجی شیفته فرهاد شده بود ، به فرهاد گفت ، میشه آدرس خونه ات رو بدی تا بهت سر بزنم ؟ فرهاد خندید و گفت ، بنویس ، شیراز ، دارلرحمه ، قطعه شهدا ، ردیف فلان ، پلاک فلان ... بعد از شهادتش رفتم به سر مزارش ، دقیقا همون آدرسی بود که به بسیجی داده بود.... 📕 ستارگان خاکی ، ج22 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷