#داستان
🚨آن چای را با دست خودم ریخته بودم
مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین سید محمد کوثری، پیرغلام حضرت اباعبدالله علیهالسلام که مداحی و نوحهسرایی او در محضر امام خمینی شهرت ویژهای دارد، نقل میکند که؛ یکی از روزهای ماه محرم برای حضور در مراسم عزاداری از خانه، خارج شدم. در میانه راه کودکانی را دیدم که موکب کوچکی زده بودند و اصرار کردند برایشان روضه بخوانم. اول قبول نکردم ولی با اصرار آنها به موکبشان وارد شدم و روی منبری که با رویهم گذاشتن آجر ساخته بودند، نشستم و چند بیتی برایشان خواندم.
برایم چای آوردند و من که از نوشیدن آن اکراه داشتم، بیآنکه متوجه شوند، چای را در گوشهای ریختم و با تشکر از کودکان خداحافظی کردم و به سراغ مجالس عزای معتبری که وعده داده بودم رفتم.
مرحوم کوثری میگوید؛ آن شب وقتی به خانه رسیدم، دیر وقت بود و با خستگی به خواب رفتم. در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها را دیدم که روی به من کرده و فرمودند: «آقای کوثری! تنها روضهای که از تو قبول شد، همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی». و در ادامه گفتند: «چرا آن چای را دور ریختی؟ من آن چای را با دست خودم برایت ریخته بودم».
به نقل از روزنامه کیهان،
گفت و شنود 4 مرداد 1402
#محرم
🌹#کانال_رسمی
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
📗#داستان
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
نخست، از خدا غذا خواستند .فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند..!
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید:«چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد:«این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام.درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد.پس چه بهتر که همینجا بماند» آن ندا گفت:اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی..هنگامی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمات به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
و آن ندا پاسخ داد:«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..»
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان واسطه خیر
نشسته بودم
تو حرم امامزاده علی بن امام باقر علیه السلام ( مشهد اردهال)
یه جوون اومد دنبال شارژر میگشت...
گفتم بیا حاجی از شارژر من استفاده کن😁
گفت دمت گرم حاجی خیلی مرردی✋
یه خورده نشست بعد گفت حاجی برام سرکتاب باز میکنی؟
گفتم سرکتاااب؟😳
گفت آره دیگه همونا که قرآن رو باز میکنن میگن اینکار خوبه یا نه😊
گفتم آها استخاره رو میگی 😅
گفت حالا همون!
گفتم برا چی میخوای؟
استخاره رو وقتی میگیرن که خوب فکر کرده باشن و به نتیجه نرسیده باشن!
گفت زیاد فکر کردم، میخوام زنمو طلاق بدم 😒
اگه خوب بیاد طلاقش میدم✋
خیلی اذیتم میکنه...
یه لحظه ترسیدم...
گفتم نکنه خوب بیاد 😅
تا اومدم باز کنم دیدم خودشم داره شبیه من قرآن رو باز میکنه...
نگاه کردم دیدم این آیه اومده بود براش:
انّی نذرتُ للرحمن صوما...
(همون داستان حضرت مریم وقتی با یه بچه اومد تو شهر و خدا گفت جواب مردم رو نده و بگو روزه سکوت گرفتم)
خدا انداخت تو ذهنم
گفتم آهااا
همینه
خدا میگه روزه سکوت بگیر!
زنت داره غر میزنه ساکت باش😊
چرا میخوای هی جوابشو بدی؟
دعوا رو کش میدی و جدیش میکنی
همینجوری رو هوا گفته بودم
ولی درست دراومده بود...
گفت آخه اعصابمو خرد کرده، آبرومو برده!
گفتم تا حالا شده داره بهت غر میزنه وایسی جلوش بگی ببین دیوونه من خیلی دوستت دارم!😅
گفت نه...
گفتم امتحان کن
دعوا رو هم ادامه نده!
تو باید در مقابل این سختی از خودت صبر نشون بدی✋
و مطمئن باش اگه با این زن نتونی بسازی خدا هم دوباره یکی دیگه رو میزاره کنارت که مجبور بشی صبر کنی
حالا با همسایه یا پدر و مادر یا یه زن دیگه یا رفیق یا...
خدا با چیدن اتفاقات زندگی ما میخواد نقطه ضعفمون رو بهمون نشون بده تا حلش کنیم!
جوونه به فکر فرو رفت و من در افق مشهد اردهال محو شدم...
محو برنامه خدا که شارژر رو بهونه میکنه
تا یکی رو از طلاق منصرف کنی...❤️
#روایت_قم ...
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
💎داستان فقیر وارسته
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع
فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود
مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش
نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به
روی خودش نیاورد، سوال خودش را
پرسید و از آنجا رفت.🚶♂️
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد
ثروتمند پرسیدند: چه چیزی باعث شد تو آن
کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی
به تو برسد یا از ثروت تو به او؟
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی
گفت:قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای
جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او
بدهم.💰
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را
پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف
کردند و پرسیدند :آیا این مال را از او قبول
می کنی❓
جوان پاسخ داد: خیر!
حضرت پرسیدند: چرا⁉️
جوان گفت: میترسم اگر آن بخشش را قبول
کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار
شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با
بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم
آن را جبران کنم...
#داستان-پند
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان واقعیِ پاپوش😢
🛑چرا #امام_زمان عج به داد شیعیانشون نمیرسن.؟؟؟
✍کلیددار حرم امام حسین که ۸۲ ساله کلید داره نقل میکنه:
🔆خدمت یکی از علما بودیم که یک هندویی آمد.نه #مذهب داشت نه عقیده و اعتقادی..
گفت: میلیاردرم اما برام پآپوش درست کردن #قتل_عمد انداختن گردنم..
وکیل از انگلیس گرفتم کلی پول دادم تنها کاری که برام کرده یک روز فرجه گرفته اعدامم رو عقب انداخته...
✅شنیدم شما شیعیان کسی رو دارید که میتونه بهم کمک کنه...دارید؟
گفتن بله #امام_زمان_عج
گفت چیکار باید بکنم؟من یکروز وقت دارم #مرگ م حتمیه!
.گفتن: میری بازار یک دست لباس پاک،کفش پاک،خودتو میشوری پاک باشی...
#شب_جمعه میری #قبرستان شیعه ها،اونجا صدا میزنی #یابن_الحسن
اونی که فریادرس ما شیعیانه میاد،مشکلتو میگی کمکت میکنه..
🔷️کلیددار میفرماید:فردا یا پس فردا دیدیم هندو اومد با چشمان گریون،گفتیم دیدی؟ چی شد؟
گفت من رفتم قبرستان ۵ ساعت بدون وقفه یکسره گفتم یابن الحسن.. آخر کار گفتم: نکنه منو قبول نداره که جوابمو نمیده؟
🔴دقت کنید! هندو مطمئنه امام زمانی هست وفریادرس شیعه است،
مُنکرِ بودنش نیست!میگه لابد من لیاقت ندارم که جوابمو نمیده...نمیگه کمکم نمیکنه پس وجود نداره،بی ادب و طلبکار نیست...
دوباره صدا زدم یابن الحسن...جلوه هایی از نور دیدم اما کسی رو ندیدم،حتی رد سم اسبها رو هم حس میکردم اما حتی اسبش رو همنمیدیدم..
💐شخصی ازم پرسید: فلانی پسر فلانی چی میخوای؟
گفتم آقایی که اسم من و پدرمو میدونه حتما میدونه برای چی اومدم..
آقا فرمودن: براتپاپوش درست کردن توی فلان جا فلان کشو مدارکش هست و خلاصه...تبرئه شدی، راهشو برات هموار کردیم...
💥میگه حس کردم اسب میخواد حرکت کنه گفتم آقا عرضی داشتم..
فرمود: بفرما.
گفتم: شما که انقدر آقایی ما که #دین نداریم چه برسه به #اسلام..
شیعه های شما انقدر گرفتارن توی فقر و بدبختی و...چرا به دادشون نمیرسید؟
🌹فرمود: کدومشون مثل تو ۵ ساعت اومد صدا زد شک نکرد؟ یا کسی با اعتقادی که تو داشتی اومد صدا زد و ما جوابشو ندادیم؟....
📕پیوست: گیر ما شیعیان توی افکار و اعتقادات سستی هست که بعضا داریم..
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان واقعی...
شخصى مقیم لندن بود.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که بر می گرداند ۲۰ پنی اضافه تر می دهد!
می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شُدید
خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم
اگر بیست پنی را پس دادید بیایم.
فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد:
«تمام وجودم دگرگون شد.
حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم
در حالی که داشتم
تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم !
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان واقعیِ پاپوش😢
🛑چرا #امام_زمان عج به داد شیعیانشون نمیرسن.؟؟؟
✍کلیددار حرم امام حسین که ۸۲ ساله کلید داره نقل میکنه:
🔆خدمت یکی از علما بودیم که یک هندویی آمد.نه #مذهب داشت نه عقیده و اعتقادی..
گفت: میلیاردرم اما برام پآپوش درست کردن #قتل_عمد انداختن گردنم..
وکیل از انگلیس گرفتم کلی پول دادم تنها کاری که برام کرده یک روز فرجه گرفته اعدامم رو عقب انداخته...
✅شنیدم شما شیعیان کسی رو دارید که میتونه بهم کمک کنه...دارید؟
گفتن بله #امام_زمان_عج
گفت چیکار باید بکنم؟من یکروز وقت دارم #مرگ م حتمیه!
.گفتن: میری بازار یک دست لباس پاک،کفش پاک،خودتو میشوری پاک باشی...
#شب_جمعه میری #قبرستان شیعه ها،اونجا صدا میزنی #یابن_الحسن
اونی که فریادرس ما شیعیانه میاد،مشکلتو میگی کمکت میکنه..
🔷️کلیددار میفرماید:فردا یا پس فردا دیدیم هندو اومد با چشمان گریون،گفتیم دیدی؟ چی شد؟
گفت من رفتم قبرستان ۵ ساعت بدون وقفه یکسره گفتم یابن الحسن.. آخر کار گفتم: نکنه منو قبول نداره که جوابمو نمیده؟
🔴دقت کنید! هندو مطمئنه امام زمانی هست وفریادرس شیعه است،
مُنکرِ بودنش نیست!میگه لابد من لیاقت ندارم که جوابمو نمیده...نمیگه کمکم نمیکنه پس وجود نداره،بی ادب و طلبکار نیست...
دوباره صدا زدم یابن الحسن...جلوه هایی از نور دیدم اما کسی رو ندیدم،حتی رد سم اسبها رو هم حس میکردم اما حتی اسبش رو همنمیدیدم..
💐شخصی ازم پرسید: فلانی پسر فلانی چی میخوای؟
گفتم آقایی که اسم من و پدرمو میدونه حتما میدونه برای چی اومدم..
آقا فرمودن: براتپاپوش درست کردن توی فلان جا فلان کشو مدارکش هست و خلاصه...تبرئه شدی، راهشو برات هموار کردیم...
💥میگه حس کردم اسب میخواد حرکت کنه گفتم آقا عرضی داشتم..
فرمود: بفرما.
گفتم: شما که انقدر آقایی ما که #دین نداریم چه برسه به #اسلام..
شیعه های شما انقدر گرفتارن توی فقر و بدبختی و...چرا به دادشون نمیرسید؟
🌹فرمود: کدومشون مثل تو ۵ ساعت اومد صدا زد شک نکرد؟ یا کسی با اعتقادی که تو داشتی اومد صدا زد و ما جوابشو ندادیم؟....
📕پیوست: گیر ما شیعیان توی افکار و اعتقادات سستی هست که بعضا داریم..
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان
💪در روزگاران قدیم،در سرزمین نخجوان مردی میزیست که نامش بر زبان هر پیر و جوان
جاری بود: ببرخان.
💪پهلوانی بود با قامتی چون سرو کوهی و بازوانی به سختی آهن. در میدانهای خاکی و گودهای کشتی، بیرقیب و بیهمتا بود. بیست سال تمام، هیچکس نتوانست حتی زانویش را به زمین برساند، چه رسد به اینکه کمرش را خم کند. میگفتند ببرخان با دستان خالی گاو نر را به خاک میزند و شیر کوهی را میگریزاند.
💪روزی به نخجوان، کشتیگیری غریب رسید. مردی که دو برابر ببرخان وزن داشت و نامش چون کوه در ولایات اطراف پیچیده بود. مردم گرد آمدند. گود پر شد. همهمه بالا گرفت. صدای طبل و دهل، زمین را لرزاند.
💪نبرد آغاز شد.
نفسها در سینه حبس.
اما طولی نکشید که ببرخان چون صاعقه فرود آمد، غول بیابانی را بر زمین کوبید،
چنانکه خاک از زیر تنش برخاست.
💪صدای هلهله مردم فضا را پر کرد. اما ببرخان، از شوق پیروزی، از شور قدرت، از جوش غرور، به ناگاه رو به آسمان کرد، سینه سپر کرد و فریاد زد:
ــ ای خدا! در زمین کسی نمانده که تاب من را داشته باشد! دیگر کشتی گرفتن با بندگانات برای من لذتی ندارد... اگر راست میگویی، جبرییل را از آسمان بفرست با من کشتی بگیرد!
💪مردم، در سکوتی سنگین فرو رفتند. کسی نمیدانست این سخن از سر مستی قدرت بود یا بیحرمتی. اما آن روز،
آن نعره، در دل آسمان ثبت شد.
💪هفتهای نگذشته بود که ببرخان به ناگاه بیمار شد. نه از زخم شمشیر، نه از مشت دشمن، بلکه از سرمایی ناگهانی که به جانش افتاد و همچو کرمی جانش را جوید. تب، سرفه، عفونت، ضعف... بوی بدی از تنش برخواست چنانکه هیچکس تاب نزدیک شدن به او را نداشت.
از خانه بیرونش کردند.
تنها شد. بیکس.
در خرابهای در حاشیه شهر پناه گرفت.
💪آب نمیتوانست بخورد.
غذا به گلویش نمیرفت.
دستانش لرزان، چشمانش بیرمق.
و در همان خرابه،
موشی کوچک از روی سینهاش گذشت.
💪ببرخان میخواست دست بالا آورد،
موش را دور کند، اما... نتوانست.
قدرتی در جانش نمانده بود.
💪یکی از رهگذران که او را شناخت،
با افسوس سر تکان داد و گفت:
ــ جبرییل پیشکش...
جواب این موش را بده، پهلوان!
💪😭و اینگونه،
پایان ببرخان نه در میدان نبرد،
که در خرابهای دورافتاده رقم خورد.
نه با شمشیر قهرمانی،
که با دست قدرتمند الهی.....😭
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان ...واقعی
کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، برای تحویل کیفها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.
گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: میهمان امام زمان!
گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم.
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم!
"اللهُم َّعجِّل لوَلیِّک َالفَرَج 🤲
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان....
بازرگانی بود ثروتمند کە کارش
تجارت با اسب و شتر بود
شهر بە شهر برای تجارت سفر میکرد
این بازرگان هر چه پیش میآمد میگفت:
《اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً》
خدایا بە خیر بگذران
دوستان و همراهانش از این رفتار بازگان
بە حیرت آمدە بودند و میگفتند
مرد عجیبی است!
ضرر میکنیم
میگە خدایا بە خیر بگذران
دیر بە مقصد میرسیم
میگە خدایا بە خیر بگذران
تابستان از شدت گرما داریم هلاک میشیم
میگە خدایا بە خیر بگذران
روزی برای تجارت راهی سفر شدند
و در بین راه برای استراحت و غذا خوردن
زیر سایەای نشستند بازرگان خوابش برد
دوستان بازرگان از این موقعیت استفادە
کردند و شتر بازرگان را کە همه پول
و وسایل بازرگان پشت شتر بود بردند
داخل غاری پنهان کردند تا ببیند وقتی بازرگان
از خواب بیدار میشود این بار هم میگوید
«اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً... !!؟»
بازرگان بیدار شد و دید شترش نیست
همراهانش گفتند ما ندیدیم
و خود را بە بیخبری زدند
ولی بازرگان گفت: «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً»
بعد از این قضیە داشتند غذا میخوردند
کە غارتگران یورش بردند و همه اموالشان
را غارت کردند جز آن شتری کە در غار
پنهان کردە بودند! سبحان اللە
همراهان بازرگان شاکر این دفعە لب بە
سخن باز کردند و گفتند
نترس ما شترت را در غار پنهان کردیم
و الآن تو همه اموالت را از ما داری
و این حیله ما بود کە اموالت بە دست
دزدان نیفتاد
بازرگان در جواب گفت:
خیر اموالم و شترم را از خدا میدانم
یادتون نیست وقتی کە شترم گم شد
فقط گفتم: «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً»
و نە حرفی بە شما زدم و نە با شما دعوا کردم
و الآن خدا بە خیر گذراندە کە بە وسیله شما
شترم را از شر دزدان در امان نگه داشت
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
📗#داستان
پدر حجت الاسلام قرائتی
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی🍃👇
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹
#داستان زیبا
👨💻مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد.
👨💻روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است،
تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
👨💻در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود،
مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت:
«مهم نیست،
من می توانم از عهده اش برآیم.»
👨💻بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید:
«چکاری میتوانم برای شما انجام دهم؟»
مرد جواب داد:
«آمده ام تلفن تان را وصل کنم!».🤣
✅چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟
قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟
@shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹